:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Sunday, December 29, 2002
سوراخ يابی!
اوهوی.. هان؟ چيه؟ چرا فکر بد می کنين...؟ اصلا هم اون چيزی که شما فکر می کنيد نيست! منظورم به بازی جديد (البته نه چندان جديد، چون ما ايرانی ها در بازی هايی که در کشور خودمون داريم هميشه يه فرهنگ کهن وجود داشته!!) که دوباره مد روز شده... مدتی بود که اين بازی زياد طرفدار نداشت... ولی دوباره اين بازی توسط بسياری از مردم ما مخصوصا از اهالی شريف شهر تهران اجرا می شود... سوراخ يابی! برای اين بازی احتياج دارين که بلای هيجده سال سن داشته باشين (تقصير من چيه همش به نظرمشکوک مياد؟؟؟ بازم هی فکر بد می کنين!!!) سپس لازمه اين بازی يک برگ کاغذ پرس شده به نام تصديق رانندگی می باشد (که البته وجود اين تصديق اجباری نيست) و يک عدد اتومبيل... مکان بازی هم خيابانهای شهر! حالا اول سوار ماشين می شين... و پس از حرکت سريعا خود را به يک خيابان شلوغ می رسانيد (که اصلا کار مشکلی نيست!) و بعد از اينکه مدتی به سرعت لاک÷شتی حرکت کردين بازی را شروع می کنيد... هدف اين بازی اينه که ماشين خود را در هر سوراخی که به اندازه ماشين شماست فرو کنيد... يا اينکه با يافتن يک سوراخ جايی برای ماشين خود باز کنيد! برای اين کار مجاز به انجام هر کاری هستين... در اين بازی بوق زدن، لايی کشی، هول دادن ماشينهای ديگه، ماليدن (بازم فکر بد نکنيد) و انواع و اقسام مختلف عمليات رانندگی مجاز است... افراد حرفه ای در اين بازی با بوق ها ريز و متعدد و يا با استفاده از تکنيک "من تورو نديدم" و يا از روش معروف: "هوش يابو خب صبر کن من رد بشم" به موفقيتهای زيادی دست يافته اند و در به مقامهای بسيار ارجمندی در دنيا رسيده اند... حتما اين بازی را امتحان کنيد!

توجه: اين بازی معمولا برای افراد پولدار بسيار راحتتر است... در صورتی که وضع مالی مناسبی نداريد و مايل به شرکت در اين مسابقه هستين يک عدد اتومبيل پيکان درست هشتم مختص مسافرکشی تهيه نموده و مطمئن باشين که در اين بازی از افراد پولذار پيشی خواهيد گرفت!!!

با آرزوی پيروزی همه رانندگان شهرهای عزيز کشورمان

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Thursday, December 26, 2002
تبليغات مفت و مجاني!!!
تهيه شده در آتليه هاي تبليغاتي شخص خوده بنده و به خاطر اينكه يهو ديدم كه بدي نيست يه تبليغ اساسي براي اين دوستمون بكنم كه از قراره معلوم كارش حسابي درسته (خدا مي دونه چرا دارم اين كارو براش مي كنم، چون همه مي دونن و حودشم مي دونه كه من چشم ندارم ببينمش و حتي نمي خوام سر رو تنش باشه!!!!) ولي به هر حال اين تبليغ مفت و مجاني مخصوص اون درست شده...

(صدايي كلفت و با اقتدار و گرم...): در مكاني زيبا... در مكاني با كليه امكانات رفاهي... قابل دسترسي از سرتاسر دنيا... با كم ترين هزينه... مكاني براي جوانان امروز... مكاني براي بزرگان فردا... فقط يك بار Register كنيد... مكاني كه براي خود خواهيد خواست! Issatis Forum ... مكان همه گردهم آيي ها!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, December 23, 2002
داستان...
همه چيز با يه خواب شروع شد... خوابی که هرشب پشت سر هم ميديدم...
:: اطرافم شلوغ بود. همه در حال دويدن بودن. باران سردی به صورتم می خورد. پايين تپه ای که رويش ايستاده بودم نبرد بزرگی در جريان بود. آدمها با موجوداتی درگير بودند که به خواب هم نمی ديدم. ناگهان صدای بوق بلندی سرتاسر ميدان جنگ را پر کرد... چشمانم را که باز کردم ديدم خيس عرق بودم. بيرون باران ريزی خد را به پنجره اتاق می کوبيد. سارا هنوز در کنارم خواب بود...
:: با صدای بوق نبرد سخت تر شد... دو ارتش بدون وقفه به هم می کوبيدند... از پشت سرم صدای بلندی شنيدم... هزاران نفر با فرياد و سرعت، سوار بر اسب به سوی من می آمدند... طاقت نياوردم... من هم پيشاپيش آنان شروع به دويدن کردم... به سوی ميدان جنگ می رفتيم... اسبها با سرعت از اطرافم می گذشتند. نفسهايشان خسته بود. مردان روی اسبها نيز خسته به نظر می آمدند. انگارکه روزهاست که سوار بر اسب در حال تاختن بودند. به ميدان جنگ نزديک و نزديکتر می شدم. ترس وجودم را فرا گرفته بود.. آن موجودات هولناک مانند شياطينی بودند که با پنجه هايشان زره های سربازان را پاره می کردند... بی اراده می دويدم... اطرافم خالی شده بود... سواران به ميدان جنگ شتافته بودند و من تنها در حال دويدن بودم... لحظه ای را ایستادم تا نفسی تازه کنم... نگاهم که به زمين افتاد زير پاهايم اجساد بسياری را ديدم که در گِلهای زمين، بر اثر پايکوبی سربازان، دفن شده بودند... صدای سارا رو توی گوشهايم می شنيدم... بيدار شو... بيدار شو... داری خواب می بينی...
:: به توصيه سارا پيش پزشکی رفتم و پزشک هم پس از معاينه های بسيار رای بر خستگی از کار زياد داد و به تعداد قرص آرام بخش و يک هفته استراحت کامل منو به خونه فرستاد... سارا همه وسايل پذيرايی و استراحت مرا فراهم کرده بود...
:: زير پاهايم زمين شروع به لرزيدن کرد... سرم را بالا آوردم... هيولايی به بلندی يک ساختمان جلوی من ايستاده بود... باران ديد من روضعيف کرده بود... شاخهای روی سر ديو هر کدام مانند نيزه ای بلند بود.. پنجه هايش هريک به بلندی يک شمشير... برخورد باران با تماس به بدنش به بخار تبديل می شد... تمام تنم فلج شده بود... می خواستم فرياد بزنم... می خواستم فرار کنم... اما هيج حرکتی از من بر نمی آمد... تمام وجودم مثل سنگ شده بود... هيولا مانند کوهی به من نزديک می شد و ناگهان دوان دوان به طرف من آمد... پاهايم ديگر توان تحمل وزن مرا نداشتند... صدای سارا توی گوشهام زمزمه می کرد... صديی دور و غير واقعی... فقط ضربه ای را حس کردم و بيهوش شدم...
:: سارا بالای سرم بود و با پارچه ای نم ناک پيشانی مرا خشک می کرد... چشمانم را که باز کردم لبخندی زد صورتم را بوسيد... فکر کنم تب داری... خوب شد که دکتر بهت استراحت کامل داد. منم فردا رو مرخصی می گيرم... حسابی خواب بودی و توی خواب هی سعی می کردی حرف بزنی... ولی حرفی نمی زدی... خيلی صدات کردم تا بيدار شدی... بيا... قرصت رو بخور... سعی کن فکرت خالی کنی....
:: قطرات باران روی صورتم به شدت می کوبيد... به سختی چشمانم را باز کردم... مردی خون آلود در زره ای آغشته به گل و لای ميدان نبرد بالای سرم بود... هيچ حسی نداشتم... دستش را به سويم دراز کرد... بدنم ضعيف شده بود... هيچ حسی در پاهايم نبود... با کمک او به سختی بلند شدم... لبخند گرمی به من زد و گفت: بلند شو... خطر گذشت... اطرافم را نگاهی انداختم... هيولای بزرگ پشتم زانو زده بود.. از جای خودم پريدم... می خواستم فرار کنم... نيزه بلندی سينه او را شکافته بود و از پشتش بيرون آمده بود و مانند پايه ای او را به زانو نگه داشته بود... - شمشيرت را بردار... انگار که اين جمله را به من می گفت... با تعجب نگاهش کردم... دولا شد و از روی زمين شمشيری برداشت و از استه به طرفم گرفت... - من بلد نيستم... - چی؟ تو بلد نيستی؟ و از ته قلب خنده بلندی سر داد... - بيا شمشيرت را بگير... در ميدان نبرد به ما نياز است! - من بلد نيستم!!! به من نزديک شد و شمشير را به دستم داد... - بيا بريم. بايد عجله کنيم... شمشير در دستانم به نظر چندين تن وزن داشت... دو دستی به سينه نگهش داشتم... صای سارا باز در گوشهايم می تپيد... مرد زره پوش کمکم می کرد که راه بروم... هنوز پاهايم تحمل وزنم را به سختی می کرد... - اگر گروه سوم به موقع نرسه معلوم نيستنتيجه جنگ چه خواهد شد... صورتش نگران اش را از اين موضوع آشکار نشان می داد... صدای برخورد شمشيرها واضح و واضحتر می شد... صدای سارا در سرم مرا صدا می زد... او شمشيرش را کشيد.. بازوی مرا ولکرد و با لبخندی سرشار از محبت و غم گفت: خب دوست من... ديگه بايد بريم...! و با فريادی به سوی ميدان شتافت... لحظه ای بی حرکت ماندم... در پاهايم نيرويی می خواست مرا به ميدان ببرد... سارا در سرم نام مرا فرياد می زد... ناگهان صدای شيپورهايی از دور دست شنيده شد... سرباز رويش را به من برگرداند و با بلخند فرياد زد: - دوست من بيا.. گروه سوم هم به عهد خود وفا کرده... بيا... بيا... پاهايام خود به خود به حرکت درآمدند... شمشير در دستانم سبک شده بود... به سوی ميدان می دويدم... از پشت صدای شيپورها آسمان را پاره می کردند... صدای سارا در سرم می ناليد... به سوی نزديکترين هيولا شروع به دويدن کردم... بازهم صدای سارا... شمشيرم در بالای سرم می چرخيد... ههيولا به من پشت کرده بود و در حال جنگ با سربازی بود که زير حملات او به نابودی می رفت... صدای سارا... لحظه ای که به او رسيدم شمشيرم را با قدرت پايين آوردم... شانه او تا ستون فقراتش شکافت... نعره ای زد...صدای سارا... صدای شيپورها نزديک و نزديکتر می شد... گروه سوم به عهد خود وفا کرده بود... ما پيروز می شديم...صدای ضعيف سارا... صدای نبرد دور سرم می پيچيد... دنيای اطراف در حال فرياد زدن بود... صدای سارا قطع شده بود...
:: - دوست من... بهت گفته بودم که ما پيروز مي شويم... و با صدای بلندی و از ته قلب همه سربازان که در چادر بودند خنديدند...

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 22, 2002
امروز هم گذشت!!
خب... کار امروزم هم تموم شد... دارم ميرم خونه يه چرت اساسی بکنم!!! گفتم قبل از رفتنم يه حالی به حولتوون بدم و بعدش برم... يه قانون جديد برای امروز کلی روحيه توونو شاد می کنه!

Hartley's First Law
You can lead a horse to water, but if you can get him float on his back, you've got something


مخلصات همگی

: #

جل الخلايق!!!
آدم واقعا شاخ در مياره!!! ديشب رو ميگم.. هوای به اين خوبی... بارون به اين قشنگی... شب يلدا... بعدش به جای اينکه مردم ما ذوق کنن و شاد باشن همه دست جمعی قاط می زنن ميرن پی کارشون... وای که ديشب تو خيابونا چه خبرها که نبود!!! ماشين ها مثل ديوونه ها تو هم می پيچيدن... انگار که بايد زود برسن خونه که طوفان نبردشون! بابا شما ها که توی ماشين نشستين.. بخاری هم زدين... جاتون هم گرم و نرمه... پس چتونه!؟؟!؟ عين ديوونه ها لای هم می پيچيدن... انگار مغزشون تعطيل شده بود! تصادفها رو که نگو... شر شر داره از آسمون سيل مياد بد يارو با صدتا سرعت داره لايی ميکشه... يه پژو مچاله شده بود... يه پرايد کامل يه طرفش رفته بود... يه جيپ سقفش با بدنه يکی شده بود... يه جای ديگه چهارتا ماشين سر و تهشون يکی شده بود... واقعا که... اصلا مردم ما آدم بشو نيستن... والا منم تو ترافيک بودم.. والا منم تا ساعت هشت شب کار می کردم... والا نمی دونم چرا همه يهو ديوونه شدن. ولی من توی ترافيک راحت بودم.. آخه چه فايده داره که اينقدر خودتونوتوی اين ترافيک عصبی کنيد؟؟؟ والا مردم ما آدم بشو نيستن که نيستن!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, December 21, 2002
قوانين مهم...!!!
براتون امروز يه دسته قوانين آماده کردم که هرچقدر هم مسخره به نظر باياد بازم چه بخواهين چه نخواهين درست هستن!!! حالا خودتون ببينين و امتحان کنيد!!!

Laws of Life
First "Yes" Law:
Sex is not the aswer. Sex is the question. "Yes" is the answer

First Law of Bicycling
No matter which way you ride, it's uphill and against the wind

Main's Law
For every action there is an equal and opposit government program

Mark Twain Drinking Law
Be wary of strong drink. It can make you shoot at tax collectors and miss

Micro Credo Law
Never trust a computer bigger than you can lift

Misfortune Law
The kind of fortune that never misses

Diplomat Law
A diplomat is someone who can tell you to go to hell and make you feel happy to be on your way

Weiler's law
Nothing is impossible for the man who doesn't have to do it himself

اينم از برنامه امروز

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, December 18, 2002
Warcraft III
مردم از بس دارم کار می کنم... امروز يه نقشه برای Warcraft3 درست کردم که اولين نبرد کتاب Lord of the Rings به نام Helms Deep می باشد که Orcها سعی در تسخير قلعه دارند... هرکس که می خواد بگه که براش اين Map رو بفرستم... صحنه برای دو بازيکن طراحی شده است که در صورت لزوم می تونم برای سه بازيکن آماده اش کنم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, December 17, 2002
سلام سلام....!!
خب راستش خيلی دوست داشتم بيام يه عالمه حرف بزنم.. ولی خداييش وقت طوری نبود که جای حرف برام بذاره... خلاصه بگم که حسابی دارم زحمت می کشم.. ولی عوضش ديشب شروع کردم يه دستی به سر اينجا بکشم... امروز عصری هم گذاشتمش و راستش خودم خيلی بيشتر خوشم اومد تا اون قبليه... مال هرکس ديگه ای رو درست می کردم از مال خودم خوشگلتر می شد... فقط برای خودم تنبلی می کردم... عوضش اين تنبلی رو جبران کردم.. ديشب از ساعت نه شب تا يک طول کشيد... ولی فکر کنم خوب چيزی شده.. خيلی شيک شده!!! خوشحال ميشم نظر شماها رو هم بدونم... اگر در حق من لطفی بکنين و يه تيکه نظر بذارين ممنونات تون ميشم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, December 16, 2002
دشنه در ديس

سميرمی
برای هوشنگ کشاورز

با سمضربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سرپوشيده
سواری،
بر تسمه یند قرابينش
برق هر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسيم
در شب ايلاتی عشقی.

چار سوار از تنگ دراومد
چار تفنگ بر دوش شون.

دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور سوار
خاطره ئی
همچون داغ خاموش زخمی.

چارتا ماديون پشت مسجد
چار جنازه پشت شون.

شهريور پنجاه و چهار
احمد شاملو
...

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 15, 2002
يکی دارم خداتا...
به خدا از دست ميدين اگر امروز به ORCLAND سر نزنيد... بازديد قبيله ما از قبيله Orcها... نه.. البته قبيله ما اسمه قبيله ما هستش... فهميدين؟؟؟ نه؟!!؟؟ خب... اشکال نداره... خيلی ها همين مشکل رو دارن... برين خودتون ببينين چه خبر شده!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Friday, December 13, 2002
بازم شعر..!!!
حتما يه نگاه به قبيله ما بزنيد... نزنيد هم مهم نيست.. فقط يه شعر خيلي توپ از دست مي دين...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, December 11, 2002
شمارش در وبلاگ!!!
چند روزه دارم حسابی دهن همه رو با اين نظارت با شکوهم سرویس می کنم... می دونم... می دونم... خوشتون نمياد... ولی خب همينه که هست... اگه من سخنورانی نکنم پس کی بکنه؟؟؟ چی؟؟ شما؟؟ نه بابا اينکاره نيستين...
خب برسم به اصل موضوع که اين چند روزه همش گير دادم به وبلاگ و اين حرفا... بحث امروز در مورد شمارش تعداد بازديد کننده های يه وبلاگه... جالب اينکه من خودم وبلاگ خودمو روزی سه تا چهار بار می بينم... و شمارش گر من روزی به طور متوسط در هفته سی و شش تا شمارش می کنه که اگر از اون پنج تا هم کم کنم ميشه 31 بار.. فرض بر اين هم بگيرم که دوستان صميمی هم روزی سه بار از من بازدييد می کنند... بازهم هر طور باشه به 20 بار بازديد ميرسه... خب همه دوستان صميمی من می دونن که من روزهای پنجشنبه و جمعه وبلاگ نمی نويسم... ولی عملا در اين روزها حدود 20 تا 25 بار بازديد دارم... پس با احتساب دوستان صميمی روزی 25 تا 28 بار عددی منطقی از آب در مياد... خب حالا بعضی وقتا ميرم يه وبلاگهايی می خونم که روزی بالای 100 تا بازديد کننده هستند (قابل توجه که در مورد بچه معروف ها حرفی نمی زنم)... جالب اينکه اين وبلاگها اقلب بازديد کننده های تکراری دارن... يعنی يکی هست که تو روز بين 8 تا 15 بار صفح رو بازديد می کنه!!! والا با آماری هم که گرفتم جالب اينه که سه تا ÷نج نفر به طور متوسط از صفحه هر نفر 10 بار بازديد می کنند... خب توی اشل بزرگ اين تعداد، شمارشگر صفحه سر به فلک می کشه... خب پس چی؟؟؟ آره ديگه.... يعنی خيلی ها هستن که عملا شايد در روز بين 30 تا 50 تا بازديد کننده واقعی داشته باشن ولی روزی 200 باز صفحه بازديد شده!!!
کيف کردين چه آماری براتون جور کردم؟؟؟ نه! خداييش... تا حالا اصلا به ين موضوع فکر کرده بودين؟؟؟ البته قابل توجه اينکه تمام اين افکار به اين خاطر به ذهن من رسيده که عشق معروفيت و حسادت نسبت به ديگران داره منو می کشه... حالا عوضش خوشحالم که همچين زياد هم پرت نيستم... اگر هم حرفهام حقيقت نداشته باشه... اقلا دل خودمو که خوش می کنه!!! بقيه مهم نيستن چی فکر می کنن... D:D:D:

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, December 10, 2002
به هيچ وجهی از دست ندهيد...
امروز ORCLAND به روز شده و يک شعر حسابی توش نوشتن...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, December 09, 2002
بازم خودم بودم!!!
نمی دونم چرا... ولی از اينکه عددهای روند ايندفعه هم به خودم افتاده کلی ذوق کردم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 08, 2002
به در و ديوار ميگم...!!!
بعد از قوانين نوشتاری وبلاگ تصميم بر اين شده تا کمی هم در مورد اشخاص صحبت کنيم!!! کسانی که وبلاگ می نويسند به چندين دسته تقسيم می شوند که در زير سعی به معرفی آنها داريم... در ضمن بايد بگم که اين نظرات کاملا شخصی بوده و فقط به در و ديوار ميگن که پنجره بشکنه!!! در صورتی که خودتان در يکی از دسته ها شناسايی نموديد بدانيد که کاملا اتفاقی بوده و اون مورد هيچ ربطی به شما ندارد، پس لطفا فحش آبدار بهم ندهيد!!!
دسته اول:
اين گروه مدتهاست که در حال وبلاگ نويسی هستن و سبک ثابتی دارند و خدا رو شکر تغييری در اين سبک ايجاد نشده!
دسته دوم:
اين گروه کسانی هستن که پيرو مد روز بوده و تنها برای اينکه از بقيه عقب نباشن دارن وبلاگ می نويسن...
دسته سوم:
در اين دسته می توان کسانی را يافت که برای پيدا کردن دوست دختر يا دوست پسر به وبلاگ نويسی می پردازند و وبلاگ را با چت کردن اشتباه گرفته اند!
دسته چهارم:
اين دسته معروف به بی نوايان است که در اين دسته کسانی برای خودشان دوست دارند وبلاگ بنويسن و با اينکه خيلی هم خوب می نويسن ولی چون وبلاگشون بيشتر به دفتر خاطراتشون است طرفداری ندارند.
دسته پنجم:
متظاهرين در اين گروه قرار دارند که شامل افرادی می شوند که برای بقيه و برای معروف شدن وبلاگ می نويسند.
دسته ششم:
در اين دسته کسانی قرار می گيرند که وبلاگ را برای تبليغات استفاده می کنند.
دسته هفتم:
اين گروه در بر گيرنده يه سری آدم بی انگيزه است که درد دل خود رو در وبلاگ می کنند تا بلکه يه فرشته نجات براشون پيدا بشه!!!
دسته هشتم:
اين دسته شامل ... نه! اين يکی رو نمی گم!!!
دسته نهم:
آدمای کار درست که واقعا دارن توی وبلاگاشون روزی هزار تا مورد مفيد برای همگی ميذارن...
دسته دهم:
اين دسته هم کسانی را در بر می گيرد که تا می بينن تعداد خواننده هاشون زياد شده هول ميشن و ديگه نوشته هاشون مثل سابق نيست!
دسته يازدهم:
گروه بچه معروفهاست که روزی هفت بار وبلاگ دوستاشونو می بينن تا شمارشگر وبلاگشون سر به فلک بکشه... کافيه تعداد اين گروه از چهار به بالا باشه تا روزی صد بار وبلاگ شماره بندازه!!!
دسته دوازدهم:
افراد بی خيال تو اين دسته هستن!!! اينا کار به کار احدالناسی ندارن... فحش می خورن، چيزی نمی گن! بد می نويسن، براشون مهم نيست... روزی يک بازديد کننده دارن، اون بازديد کننده هم خودشون هستن، ولی بازم می نويسن!

برای امروزتون بس بود... حاصل تحقيقاتم رو مفت مفت ميدم بخونين پر رو نشين!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Friday, December 06, 2002
محض خاطر خدا!!!
شما ها كه اين همه روزه گرفتين و اين همه هم در راه خدا نماز خواندين به اين وبلاگ هم سر بزنيد كه سوابش خيلي زياده!!! در ضمن لينكش در ليست وبلاگهايم هم موجود مي باشد!!!

Boof Koor

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, December 04, 2002
روز از نو وبلاگ از نو !!!
خب امروز هم يه وبلاگ جديد به راه افتاده که به تلاش چندين وبلاگ نويس و تحت همايت وبلاگ های معروف و پر بيننده قراره پوز همه وبلاگهای دنيا رو يه جا بزنه بره پی کارش!!! حالا هم می تونين برين به اين آدرس و يه نگاهی به وبلاگ ما بزنين که خداييش قيافش بدی نشده!!! به نظر من که حتی خوب هم شده... برای تماس با فرمانده کل قوا و صاحب اصلی وبلاگ می توانيد به اين آدرس رفته و درآنجا با صاب وبلاگ تماس بگيرين!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 01, 2002
در مورد وبلاگ!
آدم به خدا شاخ در مياره! ما اينجا نزديک به يکساله داريم وبلاگ می نويسيم و به زور روزی بيست تا بيننده داريم. اونوقت يه آدم تحصيل کرده، مهندس و به قول خودش باسواد مياد و يه وبلاگ درست می کنه و انتظار داره در مدت دو هفته که از عمر شريف وبلاگش می گذره تو تمام Search Engineها معرفی شده باشه و اولين اسم دريافتی باشه!! حالا فکرش را بکنيد که توی Google شما دنبال مقالات سد سازی بگردين... بهتون 1500 تا جواب ميده... بعدش هم بگين که چرا توی وبلاگ من اسم سد هست و اينجا توی صفحه های اول نيومده؟؟!! بعدشم بگه که من اين مقالاتم رو می خواهم بذارم توی اينترنت ولی دوست ندارم کسی بتونه کپی کنه يا ازش استفاده کنه!!!
از اين رو تصميم گرفتيم که دستور عملی برای استفاده از وبلاگ ايجاد کنيم تا چشم و گوشتان را باز نماييم.
قانون اول:
وبلاگ وسيله ای است برای ارتباط جمعی و دادن نظرات است... عملا هيچگونه Copyright در آن وجود ندارد ولی خب بعضی ها لطف می کنن و اين موضوع رو رعايت می نمايند!!!
قانون دوم:
لطفا انتظار نداشته باشين که روزی هزارتا بيننده داشته باشين... اونم با موضوعهای علمی... تنها موضوعهايی که بيننده بسيار زياد داره يا در مورد سکس است يا در مورد مسخره کردن اعضای سياسی کشور است!!
قانون سوم:
هروقت فکر می کنين که با نوشتن وبلاگ می تونين معروف بشِن از نوشتن خودداری کنيد... تجربه نشون داده که در مورد معروفيت تنها قانون دوم صادق است.
قانون چهارم:
راهی برای معروف شدن وجود دارد... اونم اينه که به همه وبلاگ ها هر روز سر بزنيد و در قسمت نظر خواهی مطلبی همراه با لينک خود قرار دهيد... در اين صورت امکان اينکه تعداد بازديد کنندگان شما زياد شود وجود دارد. البته اين امر تنها در مودت کوتاهی جواب خواهد داد و در صورتی که از قانون دوم پيروی نکنيد باز هم وبلاگ شما تارعنکبوت خواهد بست!
قانون پنجم:
راه ديگر معروف شدن از جنث مونث بودن است... البته در اين حالت بايد حتما در مورد عشق های شکست خورده خود صحبت کنيد و در Yahoo Messenger نيز فعال باشين تا همه طرفداران شما باور کنند که شما مونث هستين... البته خوشگل بودن در اين قانون بسيار سودمند است.
قانون ششم:
قرار و مدار گذاشتن با وبلاگ خوانها و نويسهای ديگر از روش های موثر در معروفيت و پر خواننده شدن می باشد!
قانون هفتم:
حتی الامکان سعی کنيد از نوشته هايی استفاده کنيد که قبلا در پر خواننده بودن موثر بوده است.. در اين راه می توانيد قانون Copyright را به راحتی زير پا بگذاريد و نوشته های خود را از نقاط مختلف گردآوری نماييد.
قانون هشتم:
سعی کنيد اگر کسی از طريق پست الکترونيکی با شما تماس می گيرد و مخصوص هنگامی که در يک Mailing List قرار می گيريد حتما در هنگام جواب آدرس وبلاگ خود را در متن جواب قرار داده و در حالت Mailing List حتما از دستور Reply All استفاده نماييد.
قانون نهم:
نوشته های عاشقانه تنها و تنها در صورتی جوابگو خواهند بود که دست نوشتاری بسياری قوی داشته باشيد و يا اينکه کاملا بی پروا و بی پرده صحبت کنيد... در غير اين صورت از اين عمل بپرهيزيد!!!
قانون دهم:
هيچگاه فکر نکنيد می توانيد الکی معروف شويد... برای اين کار دانتستن اندکی HTML و داشتن فضای مناسب در اينترنت يک شرط مهم به حساب می آيد.
قانون يازدهم: (بسيار مهم)
راحترين راه معروفيت پيدا کردن دوست در يکی از وبلاگهای خبری است... از اين راه روزانه تعداد بازديد کنندگان به صورت چشمگيری افزايش می يابد.

با اميد اينکه راهنمای خوبی بوده باشم...

تا بعد

منبع اطلاعات:
تجسسهای شخصی و نوشته های شخصی خود بنده و انواع عمليات آمارگيری!

: #

بازهم از شاملو

هوای تازه
شبانه

شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلبم سخن بگويد، هم از بازويم؟

شبانه
شعری چنين
چگونه توان نوشت؟

...

من آن خاکستر سردم که در من
شعله های همه عصيان هاست،

من آن دريای آرامم که در من
فرياد همه توفان هاست

من آن سرداب تاريکم که در من
آتش همه ايمان هاست.

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 30, 2002
تشکرات!!!
خب امروز بايد قبل از هر چيز از سه نفر تشکر کنم برای تبريک تولدم... نفر اول که پيشتاز بود از وبلاگ ناهيد افروز... نفر دوم که برام Comment گذاشت از دوستان قديمی... و نفر سوم که واقعا جای تعجب داره که هنوز زنده است!!! از وبلاگ سامان جوون... (البته آب شم برات سامان جوون) و بقيه که هيچی!! همگی تعطيل!!! چرا... تا يادم نرفته از اين يکی هم تشکر می کنم!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 26, 2002
زير هيجده سال ممنوع!!!
خدا می دونه اين نامه ها از کجا و از کی ميان و چه جوونورهايی بهشون جواب می ده!!! ولی خب اين يکی رو گفتم برای آقايون بذارم که زيادی ادعا نکنن!!!

I, the penis, hereby request a raise in salary for the following
reasons:

* I do physical labor
* I work at great depths
* I plunge head first into everything I do
* I do not get weekends off or public holidays
* I work in a damp environment
* I don't get paid overtime
* I work in a dark workplace that has poor ventilation
* I work in high temperatures
* My work exposes me to contagious diseases

Yours truly, Penis


Dear Penis,

After assessing your request, and considering the arguments you have raised, the administration rejects your request for the following reasons:

* You do not work 8 hours straight
* You fall asleep on the job after brief work periods
* You do not always follow the orders of the management team
* You do not stay in your allocated position, and often visit other areas
* You do not take initiative - you need to be pressured and stimulated in order to start working
* You leave the workplace rather messy at the end of your shift
* You don't always observe necessary safety regulations, such as wearing protective clothing
* You'll retire well before reaching 65
* You're unable to work double shifts before you have completed the day's work and if that were not all, you have been seen constantly entering and leaving the workplace carrying 2 suspicious looking bags.

Sincerely,
The Management

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, November 24, 2002
از من بعيده!!!
نمی دونم چرا... ولی ديشب بعد از يک سری اتفاقات يهو توی اسباب اساسيه هام يه نامه خيلی قديمی از يه دوستی پيدا کردم که آلان يه دو سه سالی ميشه که ديگه ازش خبر ندارم... نامه رو خوندم و کلی هم ياد گذشته کردم و اين حرفا... آخرش هم برام يه شعر از شاملو گذاشته بود که تصميم گرفتم شعر رو براتون بذارم...

آيدا در آينه

گونه هايت
با دو شيار مورب
که غرور تو را هدايت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آنکه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام.

هرگز کسی اين گونه فجيع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

...

و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پيروزی ی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدير می شتابد.

و آغوش ات
اندک جايی برای زيستن
اندک جايی برای مردن
و گريز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند.

...

کوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد -
در من زندانی ستم گری بود
که به آواز زنجيرش خو نمی کرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.

...

توفان ها
در رقص عظيم تو
به شکوه مندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع می کند.

بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچه های شهر
حضور مرا دريابند.

...

دستان ات آشتی ست
و دوستانی که ياری می دهند
تا دشمنی
از ياد
برده شود.

پيشانی ات آينه ئی بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زيبائی ی خويش دست يابند.

دو پرنده ی بی طاقت در سينه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گواراتر کند؟

...

تا در آئينه پديدار آئی
عمری دراز در آن نگريستم
من برکه ها و درياها را گريستم
ای پری وار در قالب آدمی
که پيکرت جز در خلواره ی نا راستی نمی سوزد! -
حضورت بهشتی است
که گريز از جهنم را توجيه می کند،
دريائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

وسپيده دم با دست هايت بيدار می شود.

(احمد شاملو بهمن هزار و سيصد و چهل و دو)

...
مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 20, 2002
بوی انتقام...!!!
نه... ديگه نشد... اولش که وبلاگشو خوندم ديدم بيچاره خب داره دست و پا ميزنه که يه چيزايی گفته باشه!!! ولی آخرش که ديدم به ORCLAND توهين کرده ديگه خونم جوش اومد و بساط انتقام رو به پا کردم!!! بايد افشاگری رو تا حد اعلا ادامه بدم...
اول از همه برای ديدن وبلاگ او از يک ضدويروس بسيار قوی استفاده کنيد که ما در اينجا لازم ديديم که موثرترين ضدويروس را به شما معرفی کنيم:

عکس زير نشان دهنده اولين روزی است که اين بچه پيدا شد... والا خدا فقط ميدونه از کجا اوومده!!! و آدرس فرستنده ای موجود نبود... وگرنه حتما پس فرستاده می شد!!!

او از همان اول بچه مودبی نبود:

و خيلی زود به کارهای خلاف کشيده شد:

و در بی رحمی چنان بود که حتی به غذای سگ خانگی هم رحم نمی کرد!!!

البته به قول خود سامان جوون همه اونو می شناسن.. ولی اونايی که نمی شناسن حالا ديگه اساسی می دونن با چه جوور آدمی طرف هستن و از اين رو خواهشمند است رعايت کليه اصول ايمنی را بنمايند...

مخلصات فراوان

: #

نخير... مسجد جای... نيست!!!
الو الو... صدا دريافت ميشه؟؟؟ الو الو.. سامان جوون... هستی؟؟؟ نگاه کن تورو خدا... بجای اينکه احوال پرسی کنه ببينه حال من خوبه يا نه داره دعای انشاالله و اين حرفا می کنه!!! بابا جون يکی نيست بگه اگر من نبودم که تو آلان همين وبلاگ رو هم توی Persianblog نداشتی!!! اينه تشکرهات؟؟؟ باشه... حالا که اينطور شد سامان جوون عزيز و لذيذ مجبورم يه سری افشاگری انجام بدم که آبرويت را ببره...
اول از همه اينکه سامان جوون دزده!!! آره... اولين دزدی رو هم در سن پنج سالگی از جيب پدرش کرده و يه سکه پنج تومانی دزديده!!! از اون موقع به بعد هم خرده دزد باقی مانده!!! چنانکه هم اکنون فکر ميکنه نسبت به سنش بايد دزدی کنه!!!
دوما اينکه سامان جوون به دردی بی دوا مبتلاست!!! اين درد که سالهاست در او رسوخ کرده Shampanzinophereny است که باعث شده که تا حدودی حلقه گم شده داروين يافت شود.
سوما اينکه بابا اصلا اين سامان جوون موجود خطرناکيه!!! کنترل اعصاب نداره!!! بلا به خودش و اطرافيانش نازل ميکنه!!! نه.. خداييش خودتون وبلاگشو بخونين ببينين چقدر بلاهای مسخره سرش مياد!!! آخه آدم عادی که موبايل گم نمی کنه!!! يا اينکه ياهو مسنجر همه کار ميکنه فقط مال اون خرابه!؟؟؟!!!
چهارما.. آهای سامان جوون... می خوای ادامه بدم يا نه!؟؟!؟!!!
پنجما... سامان جوون عزيزم.. من تا تورو توی گوور نکنم که جايی نمی رم....

فعلا
مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, November 17, 2002
دو موضوع مهم..!!!
اول از همه فراموش نکنيد که حتما توضيحات متن زير را بخوانيد... دوم اينکه ORCLAND به روز شده و اين يکی رو ديگه حتما بخوانيد!!!!

مخلصات

: #

توضيحات!!!
هی هی هی هی....
خب در مورد سئوالی که پرسيده شده که ما يه نفريم يا دونفر باي بگم که من يه نفرم... ولی آتيل و پاتيل دونفر هستن! (برای همين آتيل و پاتيل هستن)... خب اگر هم متوجه نشدين توضيح ميدم که من خودم که خودم هستم!!! يعنی اينکه يه نفر بيش نيستم!! البته معنی يه نفر بودن به اين معنی نيست که تنها هستم چون در عين حال اينکه يه نفر هستم به همراه آتيل و پاتيل هم هستم... در ضمن به همراه اين دو بودن دليل بر اين نيست که ما سه نفر باشيم... نخير... ما دونفريم... همون دونفر معروف به آتيل و پاتيل! البته بازهم يادآور می شوم که من خودم به تنهايی فقط يک نفر هستم و لی اين يه نفر به حساب نمياد چون آتيل و پاتيل دو نفر هستن... و در مقايسه با وبلاگهای ديگه که اکثرا يا تنها هستن و يا بيش از دو نفر وبلاگ ما به صورت کاملا حرفه ای توسط شخص خود بنده به تنهايی و با وجود آتيل و پاتيل که دونفری اين وبلاگ را بروز می کنند اداره می شود... اميدوارم که همگی متوجه شده باشين که من چند نفرم و آتيل و پاتيل کی هستن!!!
تا برنامه توضيحی بعد... نه نه!!! صبر کنيد... نمی دونم چرا ولی امروز حسابی کرمم گرفته که يه حالی به حوول اين بابا سامان جوون بدم... خب الو... الوو... سامان جوون کجايی؟؟؟ شنيدم شاخ و شونه ميکشی؟؟؟؟ شنيدم حسابی قلدر شدی؟؟؟ بازم يه مدت نبودی خيال تمامی وبلاگ گردهای سرتاسر جهان راحت بود.. بازم که سرو کله ات پيدا شده؟؟؟ حواست باشه ها... تووی اين مدت حسابی وبلاگ نوشتم.. اونم به انواع و اشکال مختلف... جرائت داری بيا جلو... کاری می کنم که همه بخشهای وبلاگتو حذف کنی و فقط بخش سوم رو نگهداری!!!! حالا ديگه خودت می دونی!!!

مخلصات فراوان

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 16, 2002
مصاحبه
نخير... نشد... ديديم که اينطوری فايده نداره... هرچی صبر کرديم با زبون خوش يه خبرنگار پيدا بشه و با مصاحبه کنه نشد که نشد... از اين رو خودمان دست به کار گشته و يک عدد خبرنگار يافتيم که بخواهد با ما مصاحبه کند... پس ما هم به تقليد از يک وبلاگ نويس پر بيننده برای خودمون يه مصاحبه جور کرديم... (جاتون خالی بيچاره چه کتکی خورد تا حاضر شد قبول کنه...). در هر صورت ما کلی مراسم پذيرايی رو آمده کرديم و بالاخره خبرنگار ما آمد... اينم از متن مصاحبه:
خبرنگار: با سلام خدمت خوانندگان عزيز من از آقايان آتيل و پاتيل تشکر می کنم که من را به زور به اين مصاحبه دعوت نمودند...
آتيل: ما هم از شما تشکر می کنيم که آمديد.. به هر حال راه ديگه ای نداشتيد...
پاتيل: هی هی هی هی ....
خبرنگار: بله... خب شما خودتون رو معرفی می کنيد؟
آتيل: اين بقلی من اسم پاتيله!
پاتيل: اين خب معلومه که آتيله!!! هی هی هی هی ....
خبرنگار: شما چندساله هستين و احل کجاييد؟
آتيل: والا راستش سنمون پنجهزار و صد و سی دو سال است و ما دوقلو هستيم و از سياره ?!@?*#>%^&<% اومديم...
پاتيل: البته تلفظ آتيل رو ببخشيد چون يه خورده زبونش ميگيره اسم درست سياره ما ?!@?*#>%^&># است! هی هی هی هی...
خبرنگار: البته تلفظش خيلی سخته...
آتيل: بله بله.. شما سئوالهاتون بپرسين به تلفظ کاری نداشته باشين...
خبرنگار: خب شما چند وقته وبلاگ می نويسيد؟
آتيل: نوشتن رو که از ژانويه 2002 شروع کرديم... ولی اولين وبلاگ رو حدودا تابستون پارسال تو يه سايت فرانسوی گرفتيم که داداشمون برامون درستش کرده بود که چون اون موقع سرمون با چت کردن گرم بود بی خيالش شديم و گذاشتيمش کنار...
پاتيل: هی هی هی هی ....
آتيل: خب آره اون کامل پولی بدودش و بعد از يکسال بايد تمديد هم ميشد وگرنه همه چيز می پريد!!
خبرنگار: ای بابا اگر همون موقع وبلاگ می نوشتين که الان کلی معروف بودين!!!
آتيل: نه! اون موقع چت کردن بيشتر کيف داشت... تازه اون موقع ما تو دفتر خاطراتمون می نوشتيم با کلاستر بود...
پاتيل: خاطرررات... هی هی هی هی هی ....
خبرنگار: می تونم دفتر خاطراتتون رو ببينم؟
آتيل: نه! يعنی چی؟ خجالت بکش!!!
خبرنگار: خب حالا هدف شما از اين که وبلاگ می نويسين چيه؟
پاتيل: من بگم.. من بگم.. !!!!
آتيل: بگو....
پاتيل: هدف ما از وبلاگ نويسی اينه که معروف بشيم... و بعد از معروف شدن بهمون مدال بدن و بعد از گرفتن مدال کلی خودمونو بگيريم و امضاهامونو بفروشيم.. بعدشم ورود به وبلاگمونو پولی کنيم و پولدار بشيم... آخرش هم اينکه بهمون بگم بچه معروف پولدار لعنتی!!!!
خبرنگار: خب! خب! ديگه هدفی ندارين؟
آتيل: چرا... راستش می خواهيم برای ORCLAND هم پول جمع کنيم بلکه بتونن سلاحهای بهتری بخرن و تو منطقه خودشون حکومت رو بدست بگيرن!
پاتيل: هی هی هی هی ... حکو مت رو بدست بگيرن؟؟ هی هی هی هی ....
خبرنگار: می بينم که اهداف ORCدوستانه شريفی دارين... اگر کاری با من ندارين اجازه بدين من برم!
آتيل: چرا بابا کار داريم.. از دوستامون سئوال کن...
پاتيل: ها ها ها ها هی هی هی هی .. دوستاموون .. هی هی هی هی ....
خبرنگار: بله بله... دوستان زيادی دارين؟ يا از راه وبلاگ نويسی دوستی هم پيدا کردين؟؟
آتيل: بله.. از اين راه با چند نفری آشنا شديم... ولی فقط از راه پست الکترونيکی... دوستانی هم که از قبل داشتيم و وبلاگ ما رو می خونن ما رو خيلی دوست دارن! البته يکيشون به ما ميگه مرتيکه بی آبرو...
خبرنگار: چرا؟؟؟؟
آتيل: خب آخه ميگه بی آبرويين چون اگر از دوستات يکی حتی اگر بگوزه ما خبر رو ميذاريم تو وبلاگمون!
پاتيل: مگه کاره بدی می کنيم؟!
خبرنگار: خب شايد کسی دوست نداشته باشه گوزش رو تو وبلاگ بنويسن!
آتيل: خب ما ميگيم يکی گوزيد!!! نمی گيم که کی گوزيد!!! در ضمن اين دفعه بگم که همين دوستم که به من ميگه بی آبرو کاسه باسنش شکسته! نمی تونه دو دقيقه عين آدم بشينه رو صندلی... همش باسنش رو هواست!!! در ضمن گوزه بده گنده هم ميده!!!
پاتيل: آره آره.... هی هی هی هی ... خيلی بی شعوره!!! هی هی هی هی...
خبرنگار: سئوال ديگه هم هست که من بپرسم...؟
آتيل: سئوال ديگه؟! خب باشه بقيه اش برای بعد...
پاتيل: آره بريم بازی کنيم... بقيه اش برای بعد!!!
خبرنگار: از دعوت شما ممنونم...
آتيل: ما هم از شما متشکريم... دستسون درد نکنه...
پاتيل: درد نکنه؟؟؟ هی هی هی هی .. بعد اون همه کتک؟؟؟ هی هی هی ...
آتيل: اين هم پايان اولين مصاحبه... انشاء الله مصاحبات بعدی هم خواهيم داشت و از هر فرصتی برای ترويج و معروف سازی خودمان استفاده خواهيم کرد... ما آتيل و پاتيل بسيار کارمون درسته و هيچکس به خوبی ما وبلاگ نمی نويسه!!! تازه فراموش نکنين که حتما ORCLAND رو هم بخونين و از آنها طرفداری کنين.. تازه ما وبلاگمون از همه وبلاگها متنوع تره... در ضمن همش هم مثل بقيه از دوست دختر و دوست پسرهامون حرف نمی زنيم... راستی يادم افتاد... آهای خبرنگار....
خبرنگار: بله؟؟؟؟؟؟
آتيل: بپرس دوست دخترهامون کی هستن....
خبرنگار: بله حتما... ببخشين آقايان آتيل و پاتيل آيا اجازه می دهيد که خوانندگان ما بدانند آيا شما دوست دختر دارين يا نه؟
آتيل: بله بله... حتما... من با خانم Cameron Diaz دوست هستم و ....
پاتيل: آره آره ... منم با Catherine Z. Jones دوستم....
آتيل: خب ديگه برای ايندفعه بسته!!! به اندازه کافی کفتون رو بريديم... بريم به کار و کاسبی خودمون برسيم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 13, 2002
چقدر کار!!!
ای وااای... باورم نميشه... اين هفته پدرم رو در آوردن... نمی دونم يهو اين همه کار از کجا اومد که ريختن سر بنده بدبخت بی نوا!!!! به هر حال هفته گذشت.. ولی مشکلات تموم نشده... تازه امروز اول دردسر شروع ميشه... خدا خودش رحم کنه!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 12, 2002
خودم بودم... خودم بودم!!!
نمی دونم چه اهميتی می تونه داشته باشه!!! ولی به هر حال خودم بودم که هشت هزارمين بار صفحه اينجا رو ديدم و از اين نظر بسيار هم خوشحالم... تا چشم حسود بترکه هزارتا!!! اينم به عنوان مدرک ميذارم... برين حال کنين!!!


مخلصات

: #

قتل عام؟!!!
امروز بعد از مدتها بی اينترنتی اوومدم يه چيزی بنويسم و برم دوباره پی بدبختيام... ببينم هيچ قانونی نيست که بذاره کسی يه قتل عام عمومی راه بندازه و آخرش هم نه کشته بشه و نه بره زندان؟ اگر آدم از يکی خيلی بدش بياد و اين تنفر در حد کشتن باشه و اينکه نتونه به دليل قوانين آدم کشی و زندان و اين حرفا اونو بکشه بايد چيکار کنه؟! نه خداييش ميگم... اگر بشه اين يارو رو کشت مطمئن باشين دنيا رو از دست يه آدم مغرور و حسود و خودخواه و کار خراب کن نجات دادين... تازه اين يارو ممکنه پس فردا يه کاره مهمی هم بشه که اونوقت که ديگه بدبخت اساسی ميشيم!!! به فکر راه حل باشين...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 09, 2002
چقدر خسته شدم!!!

ديگه حال و حوصله هيچی ندارم!!

فعلا همين

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 06, 2002
خبر... خبر...!!!
خبر جديد... امروز هم ORCLAND باز هم به روز شدده و حالم خبرهای تازه است!!!

مخلصات فراوان!

: #

اين يکی يه شاهکاره...
ای کاش همه احساسات مثل اين شعر ساده و يکرنگ بودن!

Mistral gagnant

Paroles: Renaud Séchan.
Musique: Renaud Séchan, Franck Langolff
1985 "Mistral Gagnant"

------------------------------------------------------------------

A m'asseoir sur un banc cinq minutes avec toi
Et regarder les gens tant qu'y en a
Te parler du bon temps qu'est mort ou qui r'viendra
En serrant dans ma main tes p'tits doigts
Pis donner à bouffer à des pigeons idiots
Leur filer des coups d' pieds pour de faux
Et entendre ton rire qui lézarde les murs
Qui sait surtout guérir mes blessures
Te raconter un peu comment j'étais mino
Les bonbecs fabuleux qu'on piquait chez l' marchand
Car-en-sac et Minto, caramel à un franc
Et les mistrals gagnants

A r'marcher sous la pluie cinq minutes avec toi
Et regarder la vie tant qu'y en a
Te raconter la Terre en te bouffant des yeux
Te parler de ta mère un p'tit peu
Et sauter dans les flaques pour la faire râler
Bousiller nos godasses et s' marrer
Et entendre ton rire comme on entend la mer
S'arrêter, r'partir en arrière
Te raconter surtout les carambars d'antan et les cocos bohères
Et les vrais roudoudous qui nous coupaient les lèvres
Et nous niquaient les dents
Et les mistrals gagnants

A m'asseoir sur un banc cinq minutes avec toi
Et regarder le soleil qui s'en va
Te parler du bon temps qu'est mort et je m'en fou
Te dire que les méchants c'est pas nous
Que si moi je suis barge, ce n'est que de tes yeux
Car ils ont l'avantage d'être deux
Et entendre ton rire s'envoler aussi haut
Que s'envolent les cris des oiseaux
Te raconter enfin qu'il faut aimer la vie
Et l'aimer même si le temps est assassin
Et emporte avec lui les rires des enfants
Et les mistrals gagnants
Et les mistrals gagnants

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 05, 2002
عجب روزی بود امروز!!!
امروز از اون روزا بود که هر کاريش می کردی بازم هيچ طوری جور در نمی اوومد!!! اولش خوب بود... SP3 رو برای Server2000 دوانلود کرده بوديم و می خواستیم امروز نصبش کنيم... خيلی هم خوب نصب شد... (برعکس SP1XP که سه دفه گرفتيمش و اصلا حاضر به نصب شدن نشد!!!) بعدش فاجعه رخ داد... ديگه اينترنت ما به هيچ نحوی کار نمی کرد! Connect می شد ولی به هيچ وجه نه Send داشتيم و نه Receive و نه هيچ چيزی تو اين مايه ها!!! بعدش ديديم که همه ويندوز رو به هم ريخته و با هزار بد بختی همه چيز رو مرتب کرديم و اينترنت راه افتاد... ولی اين موضوع فقط پنج دقيقه طول کشيد و دوباره همه چيز فوتيد...!!! خلاصه دوباره ويندوز رو به هم ريختيم... ولی ايندفه درست شدنی نبود که نبود... بعدش فهميديم که ايراد از ما نبوده... از ISP ما بوده... دوباره ویندوز رو برگردونديم به حالت اوليه!!! حالا مگه اين اينترنت راه می افتاد...؟؟؟!!! هی ما زنگ می زديم و هی می گفتن يه ربع ديگه درست ميشه!... دوباره زنگ می زديم و دوباره يه ربع پاسکاری می شديم...!!! خلاصه.. بالاخره يه ده دقيقه ای ميشه که که درست شده... خدا رحم کنه چون حالا هم که درست شده به طرز عجيبی کار ميکنه!!! والا امروز که کف کرديم رفت پی کارش... عجب بد درديه اين اعتياد به اينترنت!!!

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, November 04, 2002
Beautiful Beast ادامه...
می خوام يه خورده در مورد عکس Lamborghini Countach LP500 که ديروز گذاشتم حرف بزنم... راستش اين اولين عکسی نبود که از اين ماشين ديدم... برای اولين بار عکس يه مدل LP400 رو روی جلد مجله دانشمند سال 1355 ديدم... يه LP400 سياه رنگ که در طرف راننده رو هم باز کرده بودن... عجب عکسی بود! اون موقع تازه شش ساله بودم و بی سواد... توی مجله هم مقاله چندتا عکس ديگه داشت که من فقط می تونستم نگاه کنم! از همون موقع من عاشق اين ماشين شدم... جدا عاشق شدم و هنوز هم عاشقش هستم... نه به قدرتش کار دارم و نه به صفر تا صد ماشين... از موقعی هم که دستم به خوندن باز شد همش دنبال مقاله های مربوط به اين ماشين بودم... LP400 بعدشم LP400S و LP500 و غيره... سال به سال اين ماشين تغيير می کرد و منم مثل ديوونه ها حس می کردم عشقم داره با من بزرگ ميشه... هميشه توی سالنهای اتومبيل اول از همه صاف می رفتم استاند Lamborghini و تا آخرش همونجا همش اين ماشين رو تماشا می کردم... بعدشم که Diablo رو طراحی کردن... خيلی قوی تر... خيلی پيشرفته تر... ولی باز برای من فقط Countach بود... توی فکر خودم می گفتم يه Diablo ميخرم باهاش ميرم اينور اونور ولی Countach رو ميذارم وسط سالن خونه که بتونم هرشب پيشش بخوابم!!! بهترين لحظات هم برای من همون پانزده دقيقه ای بود که سال 1990 در سالن اتومبيل پاريس وقتی مامور استاند Lamborghini ديد من يکساعت و نيم فقط دارم دور و ور L25 می چرخم ازم پرسيد می خوای سوارش بشی؟ و منم هم در حالت سکته جواب دادم آره...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, November 03, 2002
Beautiful Beast
سی سال پيش و هنوز هم بی نظير...!!!


مخلصات

: #

کلاس فرانسه!!!
قابل توجه کليه وباگ خوانها و نويسها و از اين جور آدمای وبگرد که مايل به فراگيری زبان شيرين و گوارای فرانسه هستند... اينجانبان آتيل و پاتيل اعلام می داريم که ما هم با کلاس شديم و کلاس زبان فرانسه ميذاريم!!! ديروز هم اولين جلسه افتتاحيه به خير گذشت!!! البته ياد آور می شوم که ما يکساله مکالمه کامل را آموزش داده و می فرستيمتون هر سفارتی که خواستين امتحان بدين!!!
حالا بگم از کلاس!!! بند سه عدد شاگرد داشتم که نگو و نپرس!!! جلسه اول که a, b, c, d, ... ياد می دادم... (حواستون باشه مثل انگليسی تلفض نکنيد!!) و چشمتون روز بد نبينه!!! يکی خجالت می کشيد... يکی يه چيز ديگه تلفض می کرد... يکی موضوع رو سخت می گرفت و لهجه آمريکايی به خودش می داد و باز يکی دنبال اين بود که همه چيز رو قانون بندی کنه و بازم يکی بود که خجالت می کشيد يه دو کلوم حرف بزنه!!! البته ياد آور ميشم که به خير گذشت و همه چيز سالم از خونه رفتن بيرون... اين وسط فقط من بودم که مثل از جنگ برگشته ها شده بودم... ولی بايد يه تشکر بزرگ از کليه شاگردانم بکنم که آدمای کم خرجی هستن!!! هرچی بهشون می گفتم چيزی می خورين می گفتن نه! فقط دو تا چايی خوردن!!! خدا عمرشون بده...
در هر صورت کلاس فرانسه برگزار می شود... کليه درخواستها پذيرفته می شود!

مخلصات!

: #

--------------------------------------------------------------


Thursday, October 31, 2002
ماجراهای من و دوست دخترانم... (قسمت سوم)!!!
ايندفعه ديگه می خوام براتون کوولاک کنم... اين يکی ديگه آخرشه!!! حالا ببينين و بخونين و بگين من بايد چيکار می کردم!؟! (البته ديگه از موضوع کلی گذشته!! ولی خب بازم نظرتون رو بدين برای آینده استفاده خواهم کرد...) - (عجب رويی دارم من!!!!)
جريان در مورد همون دوست دخترمه که منو از پنجره هول داد پايين و بعدشم يه روز چهارشنبه سوری دوستش داشت بابای منو تور ميکرد!! ايندفه زمان دانشگاه و اين حرفا من يه استادی داشتم که توی دانشگاه اونا هم درس می داد... برای کاری مجبور شدم يه بار پاشم برم دانشگاه اونا!! اون موقع نه من موبايل داشتم و نه اون!! (البته هنوز موبايلی هم تو ايران نبود!!!) برای همين از اوممدن ناگهانی من خبری نداشت! خلاصه رفتم اونجا و کارامو انجام دادم و به خودم گفتم که صبر می کنم که با اون برگردم خونه... اينطوری می تونستيم کلی به هم دل و قلوه پاس کاری کنيم!!! خلاصه وقتی که اومد ديدم اول يه خورده جا خورد بعدشم يه نگاهی به اطرافش انداخت و دستم رو گرفت و بدو کشيد بيرون دانشگاه و سريع سوار ماشين شديم... من فکر کردم که داره کسی رو دودره می کنه و چيزی هم نپرسيدم... بعدش که ديدم توی ماشين زيادی تو فکره پرسيدم چی شده؟
گفتش که خيلی دزساش سخت شده...
گفتم خب اشکال نداره از الان شروع کنی بايد بتونی خوب بخونيش...
گفت آره... ولی بايد حتما امروز يه جزوه از دوستش بگيره... و ازم خواست که سر ميدون نزديک دانشگاه پيادش کنم... منم گفتم باشه...
پياده شد و رفت و منم رفتم به راه خودم... سر يه چهارراه اومدم از توی کيفم چيزی بردارم ديدم يه سری از کارهايی رو که خودم بايد تحويل می دادم مونده توی کيفم.. برای همين سر خر رو کج کردم که برگردم دانشگاه... به دانشگاه که رسيدم يهو ديدم توی حياط دانشگاه دوست دختر بنده با يه دختر ديگه و دو تا پسر دارن ميرن بيرون و سوار يه ماشين تويوتای قهوه ای شدن... منم اصلا به روی خودم نياوردم.. خب گفتم برگشته که بره جزوه هاشو بگيره!!! رفتم کارامو کردم و برگشتم خونه...
وقتی رسيدم خونه مامانم گفت که يکی از دوستات زنگ زده گفت فوری بهش زنگ بزنی! منم فوری بهش زنگ زدم... اينم من مکالمه:
:: الو سلام...
:: سلام عليرضا... (باصدای بسيار آرومی حرف ميزد!) حدس بزن کی اينجاس؟؟
:: خب کی اونجاس؟
:: دوست دخترت با دوست پسرش...!!!
:: چی؟؟؟ چی ميگی؟؟؟ شوخی نکن!!!!
:: پاشو بيا اينجا... من خودمو تو اتاق مامانم حبس کردم منو نبينه!!!
:: پس بيقه رو چيکار کردی؟؟؟
:: به فلانی سپردم که بگه من رفتم بيرون....
(قابل توجه اينکه دوست دختر من دوست منو ميشناخت ولی نمی دونست که خونه اش کجاست و دوست پسر جديدش با دوست من دوست از آب در اومده بودن و قرار بوده که اون روز اونجا يه گردهمايی داشته باشن...)
خلاصه من خودمو تيز رسوندم اوونجا... صحنه واقعا خنده دار بود.. تا من رفتم تو... دوست دخترم جيغی کشيد و پس افتاد... دوستم هم که از اتاق اومد بيرون ديگه دوست دخترم در حد مرگ سکته رو زد!!! اين وست دوستم داشت رو زمين از خنده ميغلتيد و من و دوست دخترم مات مات هم ديگه رو نگاه ميکرديم... آخرش هم من يه مبارک باشه حواله کردم و از اونجا رفتم بيرون... بعدش هم که هزار بار زنگ زد و منو مون کرد ولی خب ديگه بقيه اش باشه برای بعد!!!
نتيجه مهم اخلاقی:
اولا اگر روزی روزگاری حرفی از دودره کردن کسی از طرف دوست دخترتون شنيدين.. بدونين که اون طرف خود شماييد!!! دوما حواستون باشه... تهران خيلی کوچيکه... آب بخورين جناب رئيس جمهور هم ممکنه خبردار بشه! سوما... از کسی که شمارو از طبقه دوم ساختمان هول داده پايين چه انتظاری دارين!؟!! چهارما اينکه... خب چهارم نداريم و فعلا همين رو هم بدونين بسه! در ضمن قابل توجه اينکه دقت داشته باشين که من چه آدم مظلوم و خوبی بودم... برام همه جا تبيلغ کنين... عشق معروفيت منو کشته!!!

مخلصات

: #

پنجشنبه ها!!!
والا من قاعدتا روزای پنجشنبه اين ساعت توی تخت دارم خواب هفت پادشاه رو می بينم (هان؟ مگه من چمه؟ خب منم دل دارم..!!!) ولی امروز منو وردن سر کار!!! من ديگه به يه جاهاييم داره فشار مياد!!! دلم مسافرت می خواد!!! يا حداقل يه استراحت اساسی... تو مايه های فقط خوردن و خوابيدن...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 30, 2002
کار کار کار!!!
والا من يکی که مردم از بس که کار کردم!!! نمی دونم اين همه کار اصلا از کجا پيدا ميشه!!! خوابم مياد! چشمام دارن کوور ميشن! خسته شدم! بابا يکی نيست بياد يه ماساژی يه چيزی يه حالی به ما بده!؟ مرديم از کار...
خب برسيم به اصل موضوع! يه دوستی در جمع ما بود که خيلی آدم باحالی بود و همش باهاش خوش می گذرونديم... بعدشم ديدم که هوا خوبه تصميم گرفتم يه قدمی هم بيرون بزنم! البته شک نداشتم که دوستم به موضوع من و کارهام اصلا پی نبرده بود... تا اونجاييکه تونستم محکم پيچ رو سفت کردم و يهو آچرا از دستم در رفت! خيلی برام سخت بود که ببينم اينطوری نميشه خلبان شد و چون از خلبانی خوشم ميومد تصميم گرفتم نقاشی هواپيما رو خوب ياد بگيرم... آخرش هم که رفتم توپ بسکتبال رو از خونه بردام که برم زمين ديدم توپ من هم باد نداره!!! ديگه تصميمم رو گرفته بودم و هيچ برگشتی درش نبود تا اينکه اونو ديدم که با عصبانيت داره مياد جلو... خودم هم نفهميدم چطوری شد که وقتی از اون ارتفاع پريدم توی آب سالم از آب در اومدم ولی نگو که چه دردی داشت!!! باور کنين اصلا هم اونطور که ميگن نيست و فقط يه خورده بايد موقع بازی حواس آدم جمع باشه و يه دست خوب داشته باشه... منم ديگه به اون کاری نداشتم و همش خودش با من سلام عليک ميکرد!
اميدوارم که شما به درد من مبتلا نشين!!

مخلصات
در ضمن توی ORCLAND امروز می توانيد به اسرار زبان شيوای آنها پی ببرين!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, October 29, 2002
ديگه چی؟!!
يه چند وقتی ميشه که تو روزنامه های مختلف می بينم که در مورد وبلاگ های بعضی ها و بعضی وبلاگها توضيحاتی داده ميشه... می خواستم يه چندتا سئوال در اين مورد بکنم. اول اينکه چرا همه وبلاگهای معرفی شده توی Persianblog هستن؟ دوم اينکه چرا وبلاگ منو کسی معرفی نمی کنه؟ سوم اينکه چرا منی که هفت تا وبلاگ دارم حتی يکيش هم تا حالا معروف نشده؟
در اين مورد به جوابهایی هم رسيده ام که براتون ميگشون: اولا Persianblog چون سانسوريه راحتتر ميشه توش متن موافق گير آورد. دوما اينکه ما چون آدم نيستيم (آتيل و پاتيل هستيم) ما رو معرفی نمی کنن... تازه... متوجه شدم که توی Google با کلمات مشکوکی به سايت Atil-O-Patil ميشه دست پيدا کرد!!! سوم اينکه هفتا وبلاگ داشتن که هنر نيست!!! از اين هفتا فقط دوتا فعاله و دو تا نيمه فعاله و سه تا کامل تعطيله!!! اونوقت انتظار دارم از من حرف هم بزنن!!! حالا حرف نزن مهم نيست... فقط اگر حرفی هم زدن تو رووم بزنن بلکه خودم هم بفهمم که معروف شدم!

مخلصات
درضمن ORCLAND رو هم امروز Update کردم!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, October 27, 2002
اگر امروز ORCLAND رو نخونين انگار که هيچی نخوندين!!!

: #

داستان من و...؟؟!!!
خير! امروز می خواستم براتون دنباله ماجراهای من و دوست دخترانم رو تعريف کنم... همون که روز چهارشنبه سوری دوست دخترم با دوستش اومده بود خونمون و بابای من داشت دوسته دوست دخترمو تور می کرد... ولی نه! اين کار رو نمی کنم! نمی دونم چرا توی اين چند وقته هر وقت حرفی از دختر توو اين وبلاگ ميزنم يه جايی، يه نفر، بهش بر می خوره و يه شر اساسی به پا ميشه!!! (قابل توجه که جمله قبل را بايد با دقت تمام خواند). خلاصه بگم که خيلی شاکی شدم... جدا در حدی که کارد بهم بزنين خونم در نمياد... ديگه اعصاب ندارم... قتل و آدم کشی هم می کنم!!! فقط يکی به من بگه آخه چرا؟؟؟ چرا بايد اينطوری باشه!!؟؟ چرا بايد اينقدر توی خيابونهای اين تهران بی صاحاب ترافيک باشه که آدم يه فاصله ده دقيقه ای رو تو يک ساعت بره؟!! ديروز پدر جدم در اوومد يه دو جا کار داشتم... مگه ميشه توی اين شهر نفس کشيد؟؟؟ بعدش هم هی به من بگين سيگار نکش برات خوب نيست!! وقتی که توی خيابون بايد دود گازوئيل بخوری به خدا دود سيگار هم خوشبو تره و هم خوش مزه تر!! کافيه اگر می خواين خيلی خوش باشين يه سيگار Mentol بگيرين که تازه دهنتون رو هم خنک می کنه..!!! از ما گفتن بود...!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, October 26, 2002
هرکی داد خودش خبر داد!!!
نمی دونم اين چه حکمتيه که ملت بايد پاسخگوی ديگران باشن؟ نمی دونم چرا بعضی ها خودشون دوست دارن به خودشون گير بدن؟ والا ما که از خيلی چيزا گذشتيم... اصلا کاری هم به کار مردم نداريم... نودنم مردم چرا با ما هی کار دارن؟؟!! راستی مگه اين نيست که اگر کسی گناهی کرده بايد به خودش گفت!؟؟!!

مخلصات

: #

يه تست می کنم ببينم دنيا دست کيه!!! تست!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 23, 2002
داستانهای من و دوست دخترانم!!!
پريروز داشتم توی فايلهای توی خونه گشت و گذار می کردم که رسيدم به يه سری فايل که يه زمانی برای قسمت نمايه عمومی آپادانا درستشون کرده بودم... چندتايی رو خوندم ديدم که ماجراهای من و دوست دخترهام بوده!! عجب رويی داشتم من که اين چيزا روتعريف می کردم! کلی به خودم خنديدم و کلی هم به خودم فحش دادم که عجب آدم خری بودم که داستانها رو همه رو می نوشتم... بعدش يهو يه چيزی خورد تو سرم!!! گفتم خوب اسم که نداره! در نتيجه يه لبخند شيطانی روی لبهام ظاهر شد... در ادامه می توانيد قسمت اول داستانا من و دوست دخترانم را بخوانيد...

اين داستان ماله نه سال پيشه... يه دوست دختری داشتم که اتفاقا دوستش هم داشتم... يه شب که احالی خانواده ايشون رفته بودن مهمونی و قرار بود بسيار دير برسن خونه بنده دعوت به صرف شام در منزل ايشان شدم... خلاصه اينکه اون شب کلی خوش گذشت تا اينکه ناگهان صدای زنگ در خانه آمد!!! ما که بهمون خيلی خوش گذشته بود (به دليل موارد حاد و غير اخلاقی اين چند ساعت سانسور شده است) زمان رو از دست داده بوديم و خانواده محترم اين دوست دختر بنده برگشته بودند خانه و بنده محترمتر گير کرده بودم توی خونه... اولش کلی دنبال جايی برای قايم شدن من توی اتاق گشتیم... ولی چيزی گيرمون نيومد... آخرش هم قرار شد که بنده از پنجره بپرم پايين!!! اولش گفتم که طبقه دوم که چيزی نيست... ولی وقتی از لبه پنجره پايين رو ديدم تازه فهميدم که عجب غلطی کردم!!! لب پنجره نشسته بودم و دوست دخترم هول کرده بود که من زود بپرم پايين و منم برق ازم پريده بود که اگر بپرم پايين حداقل مچ پام ميشکنه...!!! خلاصه تو اين احوال بود که در اتاق دوست دختر منو زدن... اونم رحم نکرد و صاف منو هول داد پايين...!!! آره... آره... هولم داد پايين!! باورتون نميشه دو طبقه چه راه طولانييه... تو اين فاصله کل موضوع رو که وقتی رسيدم اون پايين چيکار کنم و با پای لنگ چطوری رانندگی کنم و کدوم بيمارستان برم رو داشتم آناليز می کردم... خلاصه وقتی که رسيدم به زمين آماده بودم مچ پام بگه قرچ و از جا در بياد... ولی اين اتفاق نيافتاد... عوضش کاملا حس کردم که کفشهام کل ضربه رو به تدريج گرفتن و پای من کاملا در کفشهام ثابت ماندن و هيچ تکان اضافی نخورد!!! در اون زمان يه جفت Reebok Pump Hexalite داشتم که زياد هم دوستش نداشتم... ولی می تونم بگم بعد از اين اتفاق اونا رو خيلی دوست دارم به صورتی که هنوز توی کمدم نگهشون داشتم... منم اونشب بعد از يکی دو دقيقه در کف بودن از اينکه سالم در اومده بودم صاف رفتم خونه و تمام شب کفشامو گذاشتم جلوم و هی اينور اونورشو نگاه می کردم ببينم چی باعث شده من سالم در برم!!!

نتيجه اخلاقی:
اول از همه اينکه سعی کنيد دوست دخترتون در طبقات اول ساختمان باشن... از برج نشينها کلا دوری کنيد! بعدش هم اينکه در هر صورت يه جفت کفش Reebok Hexalite گير بيارين بد نيست... واقعا می تونه جونتونو نجات بده!!! بالاخره هم اينکه سعی کنيد دوست دخترتون پايداری روانی يا حداقل شما رو بسيار زياد دوست داشته باشه چون اين هول دادنهای ناگهانی فقط برای لبه پنجره نخواهد بود!!!

تا داستان بعد
مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, October 21, 2002
بی آبرويی تا چه حد؟؟؟
ای وای بدبخت شدم... ای وای بيچاره شدم... آبروم رفت!!! عجب آدم مزخرفيم من!!! به يکی که ازم در مورد وبلاگش نظر خواسته بود گفتم از اين طرز نوشته ها خوشم نمياد... عوضش اون جواب داد که وبلاگ من خيلی خوبه و خيلی خوب می نويسم و اين حرفا!!! آبروم رفت... آب شدم رفتم توی زمين... برق سه فاز از يه جاييم پريد بيرون!!! حالا چه خاکی به سرم کنم...! يکی نبود بهم بگه خوب يه خورده توی نظر دهيت تعديل ايجاد کنی بد نيست؟ يکی نبود بگه بابا حالا دوست نداری بايد اينطوری بگی؟؟! در هر حال من اينجا مستقيما اعلام شرمندگی و آب شدن می کنم... انشااله در آينده بچه خوبی ميشم!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, October 20, 2002
خبر خبر!!!
خبر جديد را در ORCLAND بخوانيد تا شاد شويد!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, October 19, 2002
خوردن و خوابيدن!
چقدر خوبه آدم فقط بخوره و بخوابه! جدا ميگم... تا حالا به اين موضوع فکر کرده بودين که بهترين لذت چيه؟ والا من که اصلا فکرم تا رده های هفت و هشت فکرم به جاهای بدبد نميره!! اولی و دومی هم که خوردن و خوابيدن و يا خوابيدن و خوردنه!!! وای چه کيفی داره آدم هيچ کاری نداشته باشه و بشينه توی خونه (از خونه بهتر کنار سواحل تاهيتی يا هاوايی است) و فقط بخوره و بعدش بخوابه و بعدش که از خواب بيدار ميشه بازم بخوره!!! گاهی هم اگر کنار سواحل فوق الذکر بود پاشه يه سری به آب بزنه و دوباره بياد بخوابه و يا بخوره!!! آخ... نگو... چی ميشد که ما هم مولتی ميلياردر بوديم و يه چندتا ويلا در سواحل زيبای دنيا می داشتيم؟؟؟ البته هنوز اين امکان پولدار شدن هستش! چون هنوز هم کسايی پيدا ميشن که ما براشون از خدا عقل بخواهيم و برای خودمان پول... احتمالا هروقت که اونا عقل دار شدن ما هم پولدار ميشيم...!!!

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 16, 2002
چشم... به روی چشم!!!
خدا می دونه از اون موقعی که داستان (به تاريخ 12 اکتبر که هم اکنون خالی است!!!) رو برداشتم چند تا نامه گرفتم که جريان چيه!! من که از نظر خودم خيالم راحت شده و مطمئن شدم که سووتی ندادم و از ديروز تا حالا نيشم تا بناگوش بازه... اولش هم نمی خواستم جواب ايميل ها رو بدم... ولی ديدم که مثل اينکه راه نداره! اول از همه يادآور ميشم که متن اصلی رو از بين نبردم و کماکان از طريق اينترنت قابل دسترس است فقط مهم اينه که آدرسش رو پيدا کنيد که اونم با يه ايميل نا قابل می تونه حل بشه... و اينکه دوباره من اين متن رو خواهم گذاشت... حالا چه کسی خودشو توش ببينه يا نبينه... ولی اگر آلان متن رو نميذارم به خاطر اينه که دارم به يکی دو نفر احترام ميذارم... شاد و موفق باشيد!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, October 15, 2002
آخيش!!!
بالاخره خيالم راحت شد... يه نفس راحت و با آرامش کشيدم... چقدر خوبه آدم تکليفشو بدونه! بله قربان حق با من بود! خيالم ديگه راحت شده... امشب رو با خيال راحت می خوابم.

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, October 14, 2002
به سبک گذشته!!!



در تاريخ شنبه دوازده اکتبر سال 2002 داستانی گذاشته شد که در پايان آن متاسفانه متن هميشگی در مورد تشابه افراد و داستان و از اين جور چيزا گذاشته نشد!! خلاصه بگم که يه نفر به اين متن کاملا اعتراض کرده و خود را در آن شناسايی نموده! جالب اينکه اين فرد که خود را شناسايی نموده کاملا موضوع متن را رد کرده است!! برای همين منم خودم موندم که چطور خودش رو شناسايی کرده!!! حالا بماند... از اين رو برای اولين و مطمئنا برای آخرين بار متنی از اين وبلاگ حذف می شود... البته بماند که ما که متن رو برداشتيم ولی از بين نبرديم!!
از اين حرفا بگذريم... يه دو کلوم حرف حساب هم بزنيم بد نيست! دنيای عجيبی شده!!! آدم يه چيزايی ميبينه که رو سرش هزارتا شاخ سبز ميشه... خيلی جالبه که دور و ور ماها کسانی پيدا می شوند که اساسی گند کاری می کنن و به هر طريقی می خوان بوی گند رو بندازن گردن يکی ديگه!!! براتون ي جوک تعريف می کنم خودتون می فهمين که منظور من چيه... يه روز يه ترکه (با عرض معذرت از خوانندگان ترک!!!) يه مهمونی چسان فسان ميره که صاحب خونه يه سگ هم داشته... سگه مياد ميشينه زير صندلی ترکه... ترکه هم که يه چس اساسی داشته از ترس اينکه لو بره یکی دو ساعت داشته به خودش فشار مياورده... وقتی ميبينه سگه اومده زِر صندليش به خودش ميگه بذار يه ذره ول بدم ببينم شايد انداختن گردن سگه و يه ذره ول ميده... صاحب خونه ميگه آه آه فی فی بدو برو توی حياط... ولی سگه تکون نمی خوره!! ترکه خوشحال ميشه ميگه خب ِه ذره ديگه ول ميدم مطمئن بشم که ميندازن گردن سگه و بازم يه ذره ول ميده... صاحب خونه ميگه... آه آه فی فی گفتم بدو برو توی حياط... ولی باز سگه تکون نمی خوره... ترکه خوشحال که موضوع افتاده گردن سگه کل موضوع رو ول ميده... يهو صاحب خونه ميگه آه فی فی... منتظری آقا برينه رو سرت تا بری توی حياط؟؟!!

مخلصات

گنه کرد در بلخ آهنگری
به شوشتر زدن گردن مسگری



: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, October 13, 2002
تنوع!!!
با توجه به اينکه اگر متن روز پيش رو نخونيد (لطفا کليک نکنيد متن روز پيش به دلايلی پاک شده است) يه خبر مهم رو از دست دادين براتون امروز يه متن آهنگ ميذارم که از ديد من يکی از زيباترين اشعاری هست که تا حالا خواندم. برای ترجمه لطفا سعی کنيد يه مترجم خوب گير بيارين... حيفه از دست بره!

Veiller tard

Musique: Jean-Jacques Goldman

Les lueurs immobiles d'un jour qui s'achève
La plainte douloureuse d'un chien qui aboie
Le silence inquiétant qui précède les rêves
Quand le monde disparu l'on est face à soi
Les frissons où l'amour et l'automne s'emmêlent
Le noir où s'engloutissent notre foi nos lois
Cette inquiétude sourde qui coule en nos veines
Qui nous saisit même après les plus grandes joies
Ces visages oubliés qui reviennent à la charge
Ces étreintes qu'en rêve on peut vivre cent fois
Ces raisons-là qui font que nos raisons sont vaines
Ces choses au fond de nous qui nous font veiller tard
Ces raisons-là qui font que nos raisons sont vaines
Ces choses au fond de nous qui nous font veiller tard
Ces paroles enfermées que l'on n'a pas su dire
Ces regards insistants que l'on n'a pas compris
Ces appels évidents ces lueurs tardives
Ces morsures aux regrets qui se livrent à la nuit
Ces solitudes dignes au milieu des silences
Ces larmes si paisibles qui coulent inexpliquées
Ces ambitions passées mais auxquelles on repense
Comme un vieux coffre plein de vieux jouets cassés
Ces liens que l'on sécrète et qui joignent les êtres
Ces désirs évadés qui nous feront aimer
Ces raisons-là qui font que nos raisons sont vaines
Ces choses au fond de nous qui nous font veiller tard
Ces raisons-là qui font que nos raisons sont vaines
Ces choses au fond de nous qui nous font veiller tard


: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 09, 2002
شخص موضوع!!!
هی ازم می پرسن جريان چيه!!! هی می خوان زودتر از بقيه از موضوع سر در بيارن... ولی من که فعلا هيچی نميگم... جمعه قراره آمار کامل بشه و بعدش به اميد خدا روز شنبه يا يکشنبه آمار رو تخليه می کنم اينجا... پس لطفا صبر داشته باشين... در هر صورت تا روز شنبه هر کسی هم که بتونه حدس بزنه جريان در مورد کيه يه جايزه برنده ميشه! و جايزه هم بگم که مطمئن باشين چيز خوبيه... پول نباشه بالاخره قول ميدم که در هر حالت به دردتون بخوره... پس تا بعد که ببينيم جريان چيه...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, October 07, 2002
وای از دست جنس مونث!!!
(با عرض پوزش از بعضی ها)
در ادامه موضوع افشاگری بگم که... ای بابا... چی بگم از دست اين خانمها؟ نمی دونم چرا اينقدر تخصص توی بهم زدن کاسه کوزه آقايون دارن!!! جدا کاره سختيه! ولی همچين با استادی تمام اين کار رو انجام ميدن که نگو و نپرس... اصلا سر تکون بدی يهو می بينی زير آب زدن هزارتا... هفته ديگه داستان کامل رو براتون تعريف می کنم و خودتون قضاوت کنين... بالاخره روز افشاگری داره ميرسه و همگی از موضوع خبردار ميشين! فعلا برين يه خورده در مورد اطرافيان مونث خودتون تحقيق کنيد... مطمئنم به نتايجی ميرسين که خودتون هم تو کفش می مونين!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, October 06, 2002
اينکاره نبودين!!!
بازم خودم... واقعا که!!! خودم آلبوم کامل tATu رو پيدا کردم ... هم به انگليسی و هم به روسی!!! در هر صورت اگر شما هم از اين گروه خوشتون اوومده يه حالی هم به شما ميدم... می تونين از اينجا Download کنيد.. توصيه می کنم روسی رو بگيرين... خيلی با ابهت تر از انگليسيش است... اينم متن پر فورش ترين آهنگشون به انگليسی که هم اکنون شماره سه فروش در آمريکا و شماره يک در ايتاليا و اسپانيا... برين حال کنين

ALL THE THINGS SHE SAID

All the things she said
All the things she said
Running through my head
All the things she said
All the things she said
Running through my head
This is not enough

I'm in serious s--t, I feel totally lost
If I'm asking for help it's only because
Being with you has opened my eyes
Could I ever believe such a perfect surprise?

I keep asking myself, wondering how
I keep closing my eyes but I can't block you out
Wanna fly to a place where it's just you and me
Nobody else so we can be free

All the things she said
All the things she said
Running through my head
All the things she said
All the things she said
Running through my head
This is not enough
This is not enough

All the things she said
All the things she said

And I'm all mixed up, feeling cornered and rushed
They say it's my fault but I want her so much
Wanna fly her away where the sun and rain
Come in over my face, wash away all the shame
When they stop and stare - don't worry me
‘Cause I'm feeling for her what she's feeling for me
I can try to pretend, I can try to forget
But it's driving me mad, going out of my head

Mother looking at me
Tell me what do you see?
Yes, I've lost my mind

Daddy looking at me
Will I ever be free?
Have I crossed the line?

مخلصات

: #

بسيار مهم...
شرح موجودی به نام BEHOLDER در وبلاگ ORCLAND... از دست ندهيد!!!

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 02, 2002
ادامه آمار...!!!
طبق اطلاعات به دست رسيده در مورد خبر ديروز بايد بگم که آدمايی که فکر می کنن بقيه خدايی نکرده خر تشريف دارن بايد بدونن که اصلا هم اينطور نيست! ممکنه که خر تو دنيا زياد باشه ولی به هر حال همون خر هم يه چيزايی حاليش ميشه... و خدا نکنه همون خره يهو خريتش گل کنه... وای که چه شود... به هر صورت خرها هم برای خودشون شخصيتی دارن که دوست ندارن شخصيتشون به بازی گرفته بشه... به هر حال همينطور داره آمارها زياد ميشه... وقتی به لحظه انفجار رسيد مطمئن باشين جرقه رو خودم براتون اينجا می زنم که کلی حالتون جا بياد... فکر کنم بالاخره پوز همه نويسنده ها رو بزنم... بلکه منم بالاخره معروف بشم... ای کاش منم معروف بودم...!!! اقلا ای کاش منم يه کاری می کردم در موردم تو وبلاگها حرف بزنن... نه! ما از اين شانسها نداريم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, October 01, 2002
اينم يه شعر بی نهايت قشنگ!!! البته خواهشمندم ايرانی هايی که در فرنگ زندگی می کنن به خودشون نگيرن اين آهنگ برای اونا نيست!!! اونا به اندازه کافی وضعشون خوب هست که نخوان غصه دوری از وطن رو بخورن!! وگرنه می تونن برگردن همينجا!!!

Michel Berger

Chanter pour ceux qui sont loin de chez eux

Celui-là passe toute la nuit
A regarder les étoiles
En pensant qu'au bout du monde
Y a quelqu'un qui pense à lui
Et cette petite fille qui joue
Qui ne veut plus jamais sourire
Et qui voit son père partout
Qui s'est construit un empire
Où qu'ils aillent
Ils sont tristes à la fête
Où qu'ils aillent
Ils sont seuls dans leur tête

{Refrain:}
Je veux chanter pour ceux
Qui sont loin de chez eux
Et qui ont dans leurs yeux
Quelque chose qui fait mal
Qui fait mal
Je veux chanter pour ceux
Qu'on oublie peu à peu
Et qui gardent au fond d'eux
Quelque chose qui fait mal
Qui fait mal

Qui a volé leur histoire
Qui a volé leur mémoire
Qui a piétiné leur vie
Comme on marche sur un miroir
Celui-là voudra des bombes
Celui-là comptera les jours
En alignant des bâtons
Comme les barreaux d'une prison
Où qu'ils aillent
Ils sont tristes à la fête
Où qu'ils aillent
Ils sont seuls dans leur tête
{au Refrain}

Quand je pense à eux
Ça fait mal ça fait mal
Quand je pense à eux
Ça fait mal ça fait mal

: #

عجب دنيايی شده!!!
والا آدم نمی دونه چی بايد بگه... آدم از بعضی ها يه چيزايی می بينه که هرطور به کلش فشار بياره بازم نمی تونه قبول کنه... حال اگر حقيقت نداشت خوب بود... بدبختی اينه که همه چيزايی که قبلا فقط يه سری حرف بود مثل تيکه های پازل يه هو همش به هم چسبيد... فقط می تونم بگم که آمار دارم هزار تا... اونم از کسی که سال به سال فکرشم نمی کردم!!! والا من که از ديشب تا حالا تو کما هستم... انشاء الله به زودی کل موضوع رو اينجا براتون تعريف می کنم... چون در هر حال مجوز پخش خبر رو گرفته ام و اصلا خود طرف می خواد که همه از موضوع خبر داشته باشن! خيلی دنيای بدی شده... بهتون توصيه می کنم که به سايه تون هم اعتماد نکين... فعلا همين!

مخلصات

پاورقی:
راستی اون آهنگی رو هم که ديروز می خواستم گير آوردم... مرسی از شما که هيچ کمکی نکردين!!! از قديم و نديم گفتن... انگشت آدم پشت آدمو بهتر از دوست می خارونه!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, September 30, 2002
يک درخواست بسيار مهم!!!
خواهشمندم اگر هر کسی يه سايت MP3 می شناسه که بشه توش آهنگ T.A.T.U به نام They are not gonna get us پيدا کرد و لينک فعال برای Download داره اون لينک رو برای من بفرسته حالا يا با Email يا از طريق Yahoo Messenger به آی دی atil_o_patil يا هر طور که خودتون می دونين. آهنگ اصلی به زبان روسی است ولی هرطور که گيرش بيارين خوبه. خدا بهتون عمر و عزت بدهد. خيلی مهمه که بتونم اين آهنگ رو گير بيارم... ممنون ميشم کمک کنيد...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, September 29, 2002
سئوال مهم...!!!
چی ميشد منم می تونستم Batman بشم؟!؟؟!
...

: #

نتيجه مهم...!!!
من ذاتا مورد دارم... هميشه يه چيزی يه جاييم ميلنگه!!!
...

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, September 28, 2002
آتشفشان
دو تصوير به يک اسم از دو نقاش مختلف! هنر نزد ما ايرانيان بود و رفت!!!





: #

راستی...
در ضمن ياد آور ميشوم که ORCLAND به روز شده!!!

: #

بازگشت!!
بازم من چند روزی نبودم... ولی ايندفعه ديگه کلی حال کردم... می بينم که آب از آب تکون نخورده و اين سامان هم صداش بند اوومده و ديگه سخن ورانی نکرده!!! همين درسته! اصلا اين سامان حرف نزنه دنيا در آرامش به سر خواهد برد. بعدش هم بگم که عجب جايی بود اين ارگ جديد... بابا اصلا وسط صحرا يه شهر آباد ساختن!!! خدا می دونه چقدر قراره دوام داشته باشه ولی فعلا که بيشتر به شهر ارواح شبيه بود... آدم که هيچ پرنده هم توش پر نميزنه!!! اصلا من بعيد می ونم پرنده های اونجا پر بزنن... خلاصه اينکه سوقاتی موقاتی هم تعطيل.. به قول يکی از همکاران... خرما که نمی فروشن... پرتقال که دست نيومده... فقط می مونه ترياک که انگار به وفوور (وافور) يافت می شود... تازه خودشون ميگن که ترياک ديگه حال نميده.. فعلا مد هرويينه!!! والا ما که نفهميديم اينهمه مبارزه با مواد مخدر سيستمش چطوری کار ميکنه که اينقدر راحت و به وفوور ميشه اينطور چيزا رو گير آورد!!! خدا خودش به مردمه ما رحم کنه... البته قابل توجه اينکه همه اين چيزا زير سره استکبار جهانی و آمريکای خونخوار و انگليسی هاست... راستی در ضمن مرگ بر اسراييل (تا هستيم بذارين به همه يه فحشی حواله کنيم)...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, September 23, 2002
اين دوتا عکس هم از من داشته باشين شايد يه خورده لبخند رو لباتون بياد.





مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, September 22, 2002
برگشتم!!!
يه چند روزی نبودم... اين مرتيکه هم هرچی دلش خواسته بهم گفته... عجب دنيايی شده... حالا بايد يه سری اعترافات کنم... اول از همه اين سامان راست ميگه... من ايدز دارم... ولی مهم اينه که من ايدز رو از کی گرفتم... خب باشه اعتراف می کنم... ايدز رو از خود اين سامان گرفتم. تعجب نکنيد... نه! از اون کارای بد بد نکردم... ولی خب اين پسره خودش ايدزه! هرکی از کنارش رد بشه ايدز ميگيره... خب منم يه مدتی با اين بابا رفت و آمد می کردم... گناهم چيه؟؟!! دستش که بهم رسيد ايدز گرفتم!!! خدا خودش به بقيه اطرافيانش رحم کنه!!! از من که گذشت.. ولی بهتون بگم که از طريق ايميل و وبلاگش هم ايدز پخش می کنه!!! از ما گفتن بود.!!!

مخلصات!

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, September 14, 2002
هفته را خوب شروع کنيم...
اول از همه اينکه خيلی وقته که اينجا ننوشتم... از بس که وبلاگ دارم گهگاهی يکی دوتاشونو فراموش می کنم!!! ولی امورز که اول هفته است بايد هفته را با قدرت تمام شروع کنم... برای همين هم شروع هفته را با مرگ بر سامان جوون شروع می کنم... اينطوری مطمئن ميشم که هفته بسيار خوبی رو خواهم داشت. اصلا هرکسی که اول هر هفته يا حتي هر روز صبح که بيدار ميشه يه مرگ بر سامان جوون بگه روزش درخشان ميشه... اينطوری ما هم يه شانسی پيدا می کنيم بلکه از دست اين سامان راحت بشيم...

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, September 10, 2002
خبر... خبر...
حتما اينجا يه سر بزنين... کلی هم لطف می کنين با اين کارتون...

چاکرات

: #

اطلاعات
ديروز داشتم توی فايلهای قديميم چرخ می زدم ديدم يه کپی روزنامه توی بند و بساطم پيدا شد... قبلا اين روزنامه رو اينجا گذاشته بودم... ولی ديدم اگر دوباره بذارمش برای اونايی که نديدن ممکنه جالب باشه که کمی با اين سامان جوون آشناتر بشن... خداييش اگر نمی دونين بگم که اين بابا خطرناکه... اصلا هم قابل اعتماد نيست! به هر حال برای اطلاعات بيشتر در مورد سامان جوون به اِين مقاله مراجعه کنيد!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, September 09, 2002
فضول محل!!!
نمی دونم اين سامان مثل اينکه کار و زندگی نداره!!! همش ول می چرخه تو خيابون... يه دوربين هم دستش گرفته و برای خودش از در و ديوار عکس ميگره!!! اصلا به تو چه خسارت با کيه؟؟ اصلا نکنه خودت رفتی زدی ديوار رو ريختی؟؟؟ هان؟ آره.. بايد همين باشه!!! کاره خودته که اينقدر زود سر و کله ات پيدا شده و از صحنه هم عکس گرفتی!!! آهای... مرتيکه... تو هم بايد خسارت ماشين رو بدی و هم خسارت ديوار.. تازه اين ديوار احتمالا جزء ميراث فرهنگی هم بوده با قدمتی که داشته... بايد يه چند سال بندازنت تو زندون حالت جا بياد!!! اصلا معلوم نيست کی گذاشته تو تو خيابون ول بچرخی؟!؟!؟!!! خدايا يکی اينو از تو خيابون جمش کنه!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, September 07, 2002
کاشکی يکی بود بهم می گفت چيکار کنم... خيلی خسته شدم... همش هم بد پشت بد ميارم...

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, September 03, 2002
چقدر اين چند روزه خسته شدم... هنوز هم تموم نشده!!! واقعا به استراحت احتياج دارم... اونم يه استراحت طولانی...

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, August 31, 2002
عتراف...!!!
راسته... من برای بدست آوردن يک لپ تاپ دست به کارهای بسيار بدی زدم!!! آره.. سامان راست ميگه... من خيلی پليدم... تا حالا خودم هم فکرش را نمی کردم که روزی برسه که حق رو به سامان بدم... ولی اينبار حق با اوونه... بله! اعتراف می کنم... من برای دست آوردن يک لپ تاپ از طرف پسرخاله ام دست به کار شرم آوری زدم... اعتراف می کنم... آره... من سامان رو فروختم!!! مفت هم فروختم!!! البته با سابقه ای که داشت نمی شد زياد گرون فروختش... ولی خب من باز هم اعتراف می کنم که کارم شرم آور بوده... اميدوارم که سامان جوون منو ببخشه!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, August 27, 2002
ماهواره...!!!
من خونمون ماهواره دارم... آره... تازه کارت هم دارم... خيلی هم برنامه هاشو دوست دارم... خيلی های ديگه هم ماهواره دارن... کانالهای ايرانی رو دارن... من يه پسر خاله هم دارم که در فرنگ زندگی می کنه... اونم کانالهای ايرانی رو داره... همه اينايی که کانالهای ايرانی رو دارن شبها ميشينن تماشای اين کانالها... حالا جای تعجب اينه که چطور می تونن بشينن دری وری های اين کانالها رو تماشا کنن و حرفهاشونو باور هم بکنن!؟!؟!! حالا بگيم اونايی که توی خارج زندگی می کنن از ايران خبر ندارن و خب اين تنها منبع اطلاعاتي شونه... ولی اونايی که توی ايران هستن چطور می تونن حرفای اينا رو باور کنن؟؟ مگه خودمون اينجا زندگی نمی کنيم؟ مگه خودمون چشم نداريم ببينيم که اينجا چطوريه؟ آره.. خيلی خب... قبول... اصلا وضع کشور ما خيلی خيلی بد... اصلا آزادی نداريم... باشه... وضع اقتصادی افتضاح... باشه... بازم ميگم... تفريحات در کشور ما نا يابه... خوبه؟ بسه بود؟؟ حالا می تونم بگم؟؟؟ چه بخواهين باور کنين و چه نخواهين...
- تا دلتون بخواد اينجا تفريحات داريم... فقط ما ها ياد نگرفتيم سر خودمونو گرم کنيم...
- آزادی؟؟ والا من توی خيابون دختر و پسر می بينم که تو بغل هم از هم لب ميگيرن.... باورتون نميشه آدرس چندتا پارک بهتون بدم برين ببينين چه خبره!!!
- پول؟ والا اينجا جزء نادر کشورهايی است که ماليات توش عددی حساب نمی شه... تا دلت بخواد هم بخور بخور می کنيم... ماشاالله همه هم مبايل Z5 دستشونه... بعدشم ميگن ما پول نداريم...!!!
نه نميگم خوبه.. منظورم اين نيست... منظورم اينه که ما که داريم توی مملکت خودمون زندگی می کنيم چرا ميشينيم حرفای اونايی رو گوش می کنيم که دارن اوونطرف دنيا دلار پارو می کنن و خوش می گذرونن... بعدش ميان توی تلويزيون و از دلتنگی و دوری از وطن صحبت می کنن و با حرص و جوش مردم ما رو به هم می شرونند!!! بالا گود نشسته ميگه بيا لنگش کن...!!! ما اگر از وضع کشور خودمون ناراضی هستيم تقصير خودمونه... همه به فکر کلاه برداری هستيم... همه به فکر زيراب زنی هستيم... اگر تک تک مردم ما کارشونو با صداقت انجام بدن... اگر تک تک مردم فکر نوع دوستی و کمک و همکاری داشته باشن... اگر تک تک مردم برای پيشرفت کشور کار کنن و نه برای پيشرفت شخصی خودشون... مطمئن باشين هيچ دولتی يا هيچ نيروی خارجی نمی تونه جلوی پِشرفت و آزادی ما رو بگيره... اگر وضع کشور همينه تقصير خودمونه... تقصيره اوناييه که فقط به فکر چاپيدن هستن... اون طرفی ها هم که فقط ياد گرفتن سر جوانهای ما رو شيره بمالن... والا من از اول انقلاب تا حالا شنيدم که قراره دو ماه ديگه برگردن!!! من که خدا خدا می کنم بر نگردن... چون اگر قرار باشه کشور ما به جايی برسه بايد از توی خودش به جايی برسه و نه اينکه يه مشت خوش گذرون و رقاص و آواز خون بيان مملکت ما رو درست کنن!!

زيادی حرف زدم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, August 26, 2002
حالی به حول...!!!
امروز يه دستی به سر اينجا کشيدم ببينم دنيا دست کيه!!! به نظر خودم که خيلی خوشگل شده و هيچ حرفی درش نيست!! ولی خب اينم فعلا موقتا اينجوری شده تا ببينم فکرم به جای ديگه ای قد ميده يا نه... ولی خداييش عجب چيز باحالی شده... خودم که کلی حال کردم... تا چشم حسوووود بترکه...!!!

مخلصات

: #

قابل توجه مونثين!!!
نه بابا کجا شلوغش کردم؟؟؟ خداييش مگه غير از اينه!؟


چاکريم...

: #

علی الحساب
والا يکی نيست اينو به خودم بگه!!! عکس زير رو ببينين خودتون می فهمين چيو بايد بگه!!!



خدا خودش رحم کنه!!!
چاکريم...

: #

غيبت!
چند روزی نبودم... می بينم که کلی برای خودتون شادی کردين! خب اشکال نداره... عوضش منم سعی می کنم اين چند روز غيبت رو جبران کنم... امروز يا فردا هم ORCLAND رو به روز می کنم... ولی فعلا اينو ببينين که بدی نبود!!



مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, August 21, 2002
که چی؟
فکر کنم همه جا همينطوره... همه فقط به فکر اين هستن که چطور از طرف مقابلشون استفاده کنن!!! همه فقط منتظرن که يه خورده بهشون رو بدی.. يه خورده نشون بدی که می تونی به درد بخوری... کافيه یه خورده مهربونی کنی... ديگه هر کی بهت برسه سعی داره يه سواری ازت بگيره... تو هم سواری ميدی.. اولش فکر می کنی داری کمک می کنی... از کارت هم خوشحالی که کمکی کردی... بعدش يواش يواش می بينی که همه کارها رو داری تو می کنی... همه چی رو داره ميندازه رو دوش تو... ديگه اولش لطف می کردی ليوان آب رو مياوردی.. حالا شدی خدمتکار طرف... اولش فکر می کردی که فقط کمک می کنی... حالا می بينی داری بردگی می کنی... حالا جرات داری يه چيزی هم بهش بگو... هزارتا قيافه می گيرن که نامرديه و نا جوانمرديه و اين حرفا... آخرش هم آدم بده موضوع ميشی... اينم شد انصاف؟؟

چاکريم

راستی ORCLAND رو فراموش نکنيد...
::

: #

اينکاره..!!!
نه بابا اين سامان اينکاره نيست... همين اولش کم آورده... ديگه جواب سلام هم نميده!!! می دونستم فقط هارت و پورت داره... هر کسی که نمی تونه از پس من بر بياد... اينم هی يه چيزی ميگه بعدشم صداش ميخوابه!!! نه سامان جوون.. آب شم برات.. حالا حالا مونده تا بتونی با من در بيوفتی...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, August 20, 2002
توضيح...!!!
برای استفاده از Smiley هايی که ديروز گذاشتم می تونين از مسير زير استفاده کنيد...!!!

اسم تصاوير از TN_sm001 الی TN_sm093 می باشد... کافی است اسم فايل را در مسيری که در بالا داده شده عوض کنيد... برای اين کار عين مسير داده شده را در جايی که می خواهيد Smiley مورد نظر را قرار دهيد کپی کنيد...
تذکر مهم: لطفا پسوند GIF را با حروف بزرگ بنويسيد...

موفق باشيد...

مخلصات

: #

محض اطلاع...!!!
اين خبر مهم رو براتون مجبورم بگم... خودتون بگين... اين چند وقته مگه من با اين سامان کاری داشتم؟؟؟ مگه من بهش گير می دادم؟؟؟ اونوقت ميگه که من آدم بشو نيستم!!! خودتون بگين... اگر آدم شدن مثل سامان شدنه که والا من ترجيح می دهم همون حيوان باقی بمونم... به همگی هم توصيه می کنم که بسيار مواضب اين سامان باشين... حتی توی وبلاگش يه ويروس داره که سريعا روی آدما اثر ميذاره... اونجا نرين خطرناکه... ممکنه مريضی سامان به شما هم سرايت کنه!!!

از ما گفتن بود...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, August 19, 2002
به تعداد زياد...!!!
اينجا رو يه نگاه بندازين... حدود 90 تا Smiley براتون رديف کردم.... اينم يه حال اساسی... تعداد 330 عدد Smiley از اينجا قابل Download می باشد... اندازه ها 26x26 است.. اندازه های اصلی حول و حوش 50x50 می باشد... اگر لازمتون شد تماس بگيرين!!!

مخلصات فراوان

: #

نشد آقا... نشد!!!
ديگه کم آوردم... ديگه تموم شد!!! بايد به اين سامان گير بدم... هان؟ چيه؟ معلومه از جون من چی می خوای؟؟ حال منو می خوای بگيری؟؟؟ آهان... صبر کن... مثل اينکه چشم نداری ببينی راحت گذاشتمت؟؟؟ از آلان من فقط يک شعار دارم... مرگ بر سامان... مرگ بر سامان...

مخلصات

: #

در و ديوار!!!
تا حالا محکم به در و ديوار خوردين؟؟؟ اوه اوه اوه... خيلی درد داره!!! خب بذار بگم که همين ديروز با کلی پز داشتم برای کسی توضيح می دادم که غِر ممکن برای انسان وجود نداره!!! نگو که ديشب همچين خوردم توی ديوار که هنوز کله ام باد داره... البته هنوز هم ميگم که غير ممکن برای انسان وجود نداره و فقط نياز به زمان داره... حالا اينکه کجا خوردم به در و ديوار اينه که همين زمان بی صاحاب رو ميشه برگردوند عقب؟؟؟ وای اصلا فکرشم که می کنم مخم (کدوم مخ؟؟) سووت ميکشه!! خب يه دانشمند بنده خدايی می گفت سرعت نور و سريعتر بودن و اين حرفا... ولی تا کی بايد صبر کنيم بينيم جواب ميده يا نه؟! من شديدا دلم برای هفت تا ده سالگيم تنگ شده... اون موقعی که همه چيز رو بچه گونه می ديديم و هيچی به غير از بازی و سرگرمی برامون مهم نبود... ميگن که بزرگا هم ميتونن راحت باشن ولی خودتون کتاب شازده کوچولو رو حتما خوندين... نه! اين فايده نداره... فقط ماشين زمان نياز داره... يالا انسان... زود باش... ماشين زمان بساز من کلی کار دارم!!!!

نتيجه اخلاقی:
اگر فيلمهای تخيلی نگاه می کنيد... خب نگاه کنيد... چون اگر شما به دستگاهاشون بخنديد موقعی که نسلهای بعدی شما از اونا استفاده می کنن و می ميرن ميان بالا پيشتون تعريف می کنن که اين و دارن و اوون و ساختن اونوقت شما ها کم نميارين و ميگين ما قبلا تو فيلم ديده بوديم...!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, August 18, 2002
خيلی عجيبه!
تازگی دقت کردين همه ادعاشون ميشه!؟!؟!!! کافيه يه حرفی بزنی... طرف مقابل صد درصد از موضوع خبر داره!!! کافيه اتفاقی براتون افتاده باشه... برای اون يکی بدترش اتفاق افتده... يه خبر دارين که هيچ جای دنيا ازش خبر ندارن؟ خب بابا طرف مقابل سه ماه پيش اينو شنديده و يه مقاله هم در موردش داده...!!! ديگه هرچی بگين طرف يه چيزی در موردش می دونه يا بهترشو تجربه کرده!!! خدا می دونه ملت اين همه وقت از کجا ميارن که اين همه کار کرده باشن!! مثلا به يه متولد سال پنجاه و شش يا هفت بگين قبل از انقلاب يه کانال آمريکا داشتيم.. مطمئن باشين اونم اين کانال رو ديده!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, August 17, 2002

هرچيز که در تخيل شما باشد حقيق دارد
Everything you can imagine is real
پابلو پيکاسو

تخيل از دانش مهمتر است...
Imagination is more important than knowledge
آلبرت انشتين


: #

فکر مردم...!!!
تا حالا وقتی توی خيابون با ماشين يا پياده رد می شديد دقت کردين که قيافه مردم چطوريه؟ بعضی ها اخمو... بعضی ها گيج.. بعضی ها سرگرم بحثی داغ!!! عجيبه... هيچکدوم نه اونايی که توی ماشين هستن و نه اونايی که پياده... هيچکدوم نمی خندن... حتی يه لبخند کوچيک هم رو لبشون نيست!! يعنی هيچکس هيچ چيز شاد کننده ای توی فکرش نداره؟ يعنی هيچکس روز خوبی نداشته؟ يعنی هيچکس از کار خودش شاد نشده؟؟!! والا چی بگم؟!... حتما اينطور نبوده ديگه... دفعه اول به خودم گفتم شايد فقط امروز اينطوريه! ولی نه... فرداش هم همين بود.. و پس فردا و روزهای ديگه هم همينطور... انگار هيچکس شاد نيست... حتی پسر و دخترهايی که دست در دست هم قدم می زنن و با نگاهی عاشقانه به هم خيره ميشن هيچ لبخندی روی صورتشون ديده نميشه!!!... انگار توی زندگی هيچکس هيچ موضوع شادی آوری وجود نداره...!!! راستش حالا که فکرشو می کنم می بينم که اون بسيجی که يه شب جلوی منو دوستم رو گرفت راست می گفت... وقتی ما از ماشين پياده شديم داشتيم می خنديديم... ازمون پرسيد برای چی دارين می خندين... منم گفتم سر يه جوک... يهو اخماشو کرد توی هم و گفت نيشتو ببند... اين مملکت شهيد داده... جای خنديدن نيست که... خب راست ميگفت... مردم برای همين احترام به شهيدانه که نمی خندن... يا شايد هم چون خنده هم در جنگ شهيد شده و به احترام اون ديگه هيچ خنده ای نيست!!

عجب احمقی بودم من که اينو نمی قهميدم... و بلند بلند توی خيابون به روی همه می خنديدم...

چاکريم...

: #

معجزه!
ديروز يه اتفاق عجيب افتاد... بازم عصری رفتيم خونه همون دوستم که BUG داره برای بازی! قبل از اينکه برم اونجا خيلی فکر کردم و کلی نقشه کشيدم که ايندفعه چطوری با BUGهای خونه طرف مقابله کنم... با خودم تمام CDهای ضدويروسی که داشتم هم برده بودم!!! ولی وقتی رسيدم به طرز عجيبی متوجه شدم که همه چيز آماده است برای شروع بازی! اولش مطمئن نبودم و تمام اتاقها رو Scan می کردم چون مطمئن بودم يه جای موضوع لق ميزنه... انواع ضد ويروسها رو امتحان کردم... ولی هيچی پيدا نشد که نشد!!! خلاصه خيلی زود بازی رو شروع کرديم... واقعا عجيب بود... همه چی به خوبی گذشت... ولی ناگهان BUG موضوع پديدار شد! آخر بازی متوجه شدم که BUG ايدفعه تو خود بازيه!!!! يه ويروس جديد که اسمش کله شق بودنه!!!! بازيکن ها يه جايی گير کرده بودن و به هيچ نحوی حاظر نبودن معامله کنن!!! بابا هرجور حاليشون می کدم که معامله بهترين راهه!!! اونا حاليشون نبود... بالاخره هم بقيش افتاد برای هفته ديگه... خدا خودش رحم کنه!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, August 13, 2002
اژدها... اژدها...!!!
بابا اين Orcland داره کولاک ميکنه... کليه نژادها و انواع اژدها معرفی شدن... Orcland رو از دست ندين!!! راستی... تا حالا فکر کردين ببينين اين موضوع اژدها از کجا اومده يا چرا اومده و چرا توی داستانها و افسانه ها نقش به اين مهمی داره؟ از خيلی داستانهای کشورهای غربی و آسيای شرقی هم بگذريم خودمون مگه نداشتيم که رستم با يه اژدها در افتاد؟؟؟ خب.. فعلا برين Orcland بخونين حال کنين!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, August 11, 2002
ترس و وحشت!
وای نگو... ديروز رفتم خونه فک و فاميل... بازم تلويزيون خودمونو ديدم... خيلی ترسيدم... يه آقايی داشت حرف ميزد که خيلی ترسناک بود... والا من که سنی ازم گذشته کلی هول برم داشت... بقيه رو نمی دونم والا!!!

چاکريم

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, August 10, 2002
هرچه از دوست رسد...!!!
نمی دونم يادتون هست که نوشته بودم يکی از دوستام تصميم داشت ماشينشو تعمير کنه؟ خب ديروز رفتيم خونش... قرار بود يه سناريو توپ Roleplaying بزنيم... همه چی خوب شروع شد... ولی ناگهان تلفن خبر از نيومدن همون دوستی داد که قرار بود ماشين اين يکی رو تعمير کنه! خب يکی کم شد... بگذريم... بعدش تا خواستيم شروع کنيم خانم يکی ديگه از دوستان صداش در اومد که من اينجا حوصله ام سر ميره!!! گفتيم باشه برات فيلم Lord of the Ring رو ميذاريم تازه DVD داريم و به همراه Home Cinema و کليه امکانات... در همين لحظه صدای دو نفر ديگه هم در اومد که ما هم می خواهيم ببينيم... مگه کوريم و اين حرفا... خب تصميم بر اين شد که برای ايجاد جو مناسب برای بازی همه با هم فيلم رو ببينيم تا لی حالمون هم جا بياد!!! راستی قرار شروع بازی ساعت پنج بعد از ظهر بود و در اين لحظه ساعت شده بود هشت شب... فيلم رو ديديم... (عجب فيلم خداييه اين فيلم به خدا...!!!!) ساعت شد يازده... گفتيم بازی کنيم... صاحب خونه گفت نه صبر کنيد... نيم ساعت محلت بدين تا من شخصيت بازی خودمو حاظر کنم.. گفتيم باشه و نشستيم Tekken بازی کردن تا ايشون حاظر بشن... ساعت شد دوازده... دوستم با توصيه خانومشون تصميم گرفتن که برن خونه! خب اينم که رفت... رفيق ما هم ناپديد شد!!! ما هم تا ساعت دو و نیم Tekken بازی کرديم... بعدشم متوجه شديم رفيقمون رفته خوابيده... داتيم ما هم می رفتيم که بيدار شد و گفت چرا دارين ميرين؟؟!؟؟! مگه نمی خوايين Roleplaying بازی کنيم؟؟؟ فکر کنم موقعی که دارم اين متن رو می نويسم اون داره کبودي های روی تنش رو پماد ميزنه...

نتيجه اخلاقی:
بعضی از خونه ها BUG و يا Virus دارن... هميشه با خودتون نسخه Update شده Norton Recovery و Norton Antivirus رو داشته باشيد...!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, August 07, 2002
درس اخلاق!
ديروز متوجه يه موضوع مهم شدم! اينکه آدم بايد به خودش اطمينان داشته باشه.. آدم بايد خودشو خوب بشناسه و به تمام چيزايی که توی وجودش کشف کرده اطمينان داشته باشه... جدا ميگم بايد کاملا به خوبی ها يا حتی بدی های خودتون اطمينان داشته باشين... تنها را موفقيته!!! يه چيز ديگه هم متوجه شدم! آم هر کاری بکنه... بعد از اينکه شخصيتش شکل گرفت... ديگه به هيچ نحو نمی تونه شخصيتش رو عوض کنه! اينا همه دری وريه که طرف ميگه من عوض ميشم و من ال می کنم و من بل می کنم... ولی مهمتر اينکه اول از همه سعی کنيد يه شخصيت درست و حسابی برای خودتون جور کنيد... هميشه ياد بگيرين که انسان بايد هميشه بتونه تا حدودی رفتار و اخلاقش را کنترل کنه... عملا بگم که همزيستی رو ياد بگيرين! هی برای خودتون ساز خودتونو نزنين... سعی کنيد همون شخصيتی رو که نمی تونين عوض کنيد فقط يه خورده کنترلش را دست خودتون بگيرين! هميشه هم سعی کنيد خوبی و خوب بودن رو به خودتون تلقين کنيد... منم ديگه برم به تمرينهای اخلاقی رفتاری امروزم برسم!!!
درس اول: تلقين...
من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من خوبم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من حق دارم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم... من خدا هستم...

پرانتز:
آره من خدا هستم... درست خوندين!!! مگه نيست که ميگن خدا از رگ گردن به آدم نزديک تره!!! خب پس خدا تو وجود هر کس هست! پس همه با خدا رابطه نزديک دارن... فقط بايد سعی کنن خدا رو توی خودشون پيدا کنن...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, August 06, 2002
يه ايميل گرفتم ببين بد نيست!


مخلصات

: #

آهای! من نه بی ادبم و نه بيشعور!!!
ولی خداييش اگر اين نوشته ها رو براتون نميذاشتم يه خنده اساسی از دست می دادين!!! خداييش حيف بود... پس برين و حال کنين و منو يه کم دعا کنين بلکه پولدار بشم و بتونم از شرکت که بر ميگردم خونه تو شهرک غرب با بنزم بوق بزنم!!!!

It's all about ... sex !


1) You came per night.
You get close to my body and sucked me all over.
You had so much fun and satisfied then left me in pain.
You Bitch mosquito!


2) MUM: didn't I tell you that if a guy touches your ASS, say

DON'T. And if he touches your BOOBS say STOP!
GIRL: But mum, he touched both so i said: DON'T STOP...!!!


3) Sex is maths:
Add 2 bodies,
Subtract the clothes,
Divide the legs and multiply!!!


4) LITTLE GIRL: Mommy, I just found out that our neighbor's son has
a penis like a peanut!
MUM: You mean it's small?
LITTLE GIRL: No it's salty!!!


5) A couple recently married was happy with the whole thing. He was
happy with the hole, and she was happy with the thing.


6) Latest Statistics: What men do after sex?
2% eat.
3% smoke cigarettes.
4% take shower.
5% go to sleep.
86% get up and go back home to their wives.


7) What is a KISS?
It's an upper PREPARATION for a lower INVASION that will lead to
further PENETRATION with fast ACCELERATION that will build next
GENERATION.


8) A man was carrying 3 babies in a train.
The lady sitting next to him asked: Are they your babies?
MAN: No, I work in a condom factory and these are customer
COMPLAINTS.

9) Women top 5 lies:
5. I am a virgin.
4. It is so big.
3. I can't do that to my best friend.
2. I won't gain weight after marriage.
1. I am coming I am coming!!!


10) Why is your dick better than a credit card?
1. Once spent it recharges itself.
2. It is accepted worldwide.
3. You can let your wife use it as much as she wants.


11) A guy goes up to a girl in a bar and says: You want to play
magic?
She says: What is that?
He says: We go Home, Fuck, and then you disappear.


12) What is the closest thing to a woman's period?
Your SALARY...
It comes once a month, lasts 4 or 5 days, and if it doesn't come,
you are FUCKED!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, August 05, 2002
بالاخره نامه در ORCLAND به چاپ رسيد... حتما بخوانيد!

: #

نامه سرگشاده!!!
نخير قربان... جريان سياسی و مياسی و اين حرفا نيست! اصلا ما رو چه به سياست!!؟ من حرفای عادی رو هم درست نمی فهمم اونوقت بيام از سياست صحبت کنم؟؟!!! دلتون خوشه والا.. به اندازه کافی تو اين وبلاگ شهر وبلاگهای سياسی پيدا ميشه که من يکی لازم نکردم از جسارتها بکنم! اصلا يکی بياد به من بگه ببينم سياست رو با کدوم ص می نويسن!!؟
بگذريم... جريان نامه چيه! خب ديروز بعد از اينکه جريان مجسمه سنگی و موضوع حقيقی بودن داستان رو در ORCLAND نوشتم يکی از مجسمه ها ديروز درخواست انتشار يک نامه سرگشاده را در ORCLAND برای توضيح مسائل و اتفاقات افتاده نمود. امروز به محض دريافت نامه آن را برای شما در ORCLAND به چاپ خواهم رساند...

راستی لازم نيست بهم بگين سياست را با کدوم ص می نويسن... خودم فهميدم که اصلا با ص نمی نويسند... بلکه با S می نويسندش!!! ها؟ فکر کردين ما بيسواديم؟!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, August 04, 2002
به دنبال پول!
چی بگم؟ والا ما به هر دری ميزنيم يه خورده پول در بياريم نميشه! يه کار دوم پيدا کرده بودم که بعد از اين کارم می رفتم اونجا و ساعتی کار می کردم... (فکر بد هم نکنين... وقتی ميگم ساعتی کار می کردم مودب باشين!!!) خلاصه... اونجا هم داره يواش يواش برامون بازی در مياره... يه روز هستن.. يه روز نيستن.. يه روز ميگن هزارتا کار دارن.. روز بعد ميگن کارها جور نشد!!! يه روز سه ساعت اونجا جون می کنيم... طه روز نيم ساعته می ندازنمون بيرون! راستی يه سئوالی دارم... به غير از کلاه برداری و دزدی راهی برای پولدار شدن خبر ندارين؟! من که هرچی نگاه می کنم می بينم هيچ راهی به غير از اين دوتا راه گيرم نمياد... راستش آدم پولدار هم که می بينم بيشتر به اين نتيجه می رسم!! همشون يه جورايی به قول يکی از دوستان مشکوک می زنن!!! يه سری هم آدم گاگول می شناسم که برای پولدار شدن ميرن تو اين جريانهای Goldquest و قبلا هم Pentagono و چيزای اينطوری!!! والا من با عقل ناقصم و سواد رياضياتی که ندارم می ونم که اين سيستم جواب نميده... اونا که عاقلن چطور ميرن تو اين چيزا!؟!؟؟!! بعد هم که بهشون ميگی يه قيافه حق به جانب ميگرن و ميگن که نه! اين با اون يکی فرق داره... سيستم اين يکی فلانه... مثل اوون يکی نيست!!!! فقط خدا کمک کنه! آخه آدم حسابی اگر از اين راه ميشد پولدار شد که به من و تو نمی دادنش!!!
دعای روز:
خدايا گاگولها را از روی زمين پاکسازی بفرما...!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, August 03, 2002
امروز ORCLAND را بخوانيد!

: #

چهارشنبه عصر!!!
حوالی ساعت شش بود که از شرکت اومدم بيرون... ماشين هم نداشتم و پياده داشتم می رفتم ميدون شهرک غرب که تاکسی ونک بگيرم برم خونه... شرکت ما نزديک پاساژ گلستان شهرک غربه...
خيلی جالب بود... اول از همه اينکه تمام هفته ريشامو نزده بودم و کلی ته ريش داشتم... بعدشم يه شلوار جين 501 پام بود با يه پِراهن Polo Ralph Lauren آستين کوتاه سفيد و کفش Polo Sport از همون مارک ذکر شده کماکان سفيد... يه کوله پشتی سياه هم به پشت!... سرمو انداخته بودم پايين و توی افکار خودم بودم... يهو ديدم يه صدايی ميگه:
وا! اين يارو با اين سر و وضع چرا اين شکليه؟
اولش تحويل نگرفتم... اصلا به فکر اين که با من باشن نبودم!!! ولی همينطور که به مسيرم ادامه می دادن صداشون بازم ميومد... براشون عجيب بودم! فکر می کردن من از اين تازه پولدارهايی هستم که بابام يه کاره ای تو دولته! فکرشم نمی کردن که اين لباسا رو هر کدوم سه يا چهار ساله دارم... فکر نمی کردن که کارمندم... فکر نمی کردن که اگر ريش دارم برای اينه که وقت نکردم بزنم... و جالبتر از هر چيز اين که چطور فکر می کنن که من بابام دولتيه! جالبه... مگر دولت چشه!؟ مگه تو مملکت ما چه خبره!؟ از قديم و نديم گفتن تا نباشد چيزکی مردم نگويد چيزها... ولی اينکه سه تا دختر پونزده يا شونزده ساله به چنين نتايجی رسيدن خيلی جالبتره! واقعا دوست داشتم می تونستم فکر همه رو بخونم... ببينم چط تو سرشون ميگذره!!! واقعا عقايدی که تو افکار مردم ما پروريده شده جالبه.. ديدشون روی مردم ديگه.. روی کسايی که با خودشون فرق دارن... روی ظاهر مردم...
چهارشنه من فقط لبخند زدم... و از اين پياده رو رفتم روی پياده روی اونطرف خيابون...

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, July 29, 2002
خون آشامها در ORCLAND کالبد شکافی شدن!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, July 28, 2002
تلويزيون خودمون!
ديشب درست موقعی که می خواستم سريال Friends رو ببينم کارت Reciever من تموم شد!!! کلی ناراحت شدم... هی به در و ديوار گير می دادم... بعدش که يه خورده خونسردی خودمو بدست آوردم گفتم بذار برم ببينم بعد از اين همه وقت کانالهای تلويزيونی خودمون چی داره... وای!!! نگو... واقعا که خدا جد و آباد اين بابايی که ماهواره رو اختراع کرده بيامرزه!!! تلويزيون ما فقط دری وری داشت! به همراه يه سريال با هزار تکه سانسور شده! خب نذارن اين سريالهای خارجی رو! مگه چی ميشه!؟ خلاصه منم که کلی فکر می کردم تونستم خودمو کنترل کنم عصبی تر از قبل پا شدم رفتم خوابيدم... حوصله دارين به خدا ميشينين اين برنامه ها رو نگاه می کنين؟؟؟!!! من که همين امروز يه کارت ديگه برای خودم جور می کنم!!! امشب کارتون Trigun داره که به هيچ قيمت از دست نمی دمش!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, July 27, 2002
ماجراهای ORCLAND به روز شده... گزارشی از Troll همسايه...

: #

فکر تازه!
چقدر ميشيه نشست هی به اين و اون فکر کرد؟ چقدر ميشه نشست و هی به مشکلات فکر کرد. خيلی ها هنوز تصميمشونو به عمل نذاشته ميشينن تا ته داستانو به هزار روش طی می کنن... اصلا فايده نداره... آدم بايد بتونه ياد بگيره به هيچی فکر نکنه... يه روز يکی بهم گفت که اين کار غير ممکنه... ولی يه بار کنار دريا بوديم و ازم پرسيد به چی فکر می کنی... گفتم به هيچی... گفت چطوری؟ مگه ميشه؟... همون موقع يه چوب کوچيک دستم بود که دادمش بهش و گفتم ببين... بيا اين چوبو بگير و شروع کن رو ماسه هرچی تو فکرت داری بنويس... بعدش نوشته ها رو بی خيال شو و فقط به چوبه نگاه کن و فقط به چوبه فکر کنه که چی بوده و چطوری اينجا اومده... طرف چوب رو ازم گرفت و رفت تو فکر!!! وقتی داشتيم از شمال بر می گشتيم ديدم چوب رو با خودش آورده... می گفت که می خواد چوبه رو به عنوان ياد آوری که نبايد به چيزی فکر کنه می خواد نگه داره... همين طرف دو ماه پيش بهم زنگ زد... کلی هم تشکر کرد... گفت که ديگه می تونه به هيچی فکر نکنه...
من مدتی بود که از اين حالت خارج شده بودم... همش توی فکرم موضوعهای مختلف می چرخيد... همش در حال فکر کردن بودم و تعجب می کردم که چرا روز به روز خسته تر ميشم! حالا دوباره می خوام به هيچی فکر نکنم... می خوام فقط به چيزای ساده فکر کنم... نميگم که می خوام گياه بشم و هيچ کاری نکنم... نه! ولی از اين به بعد فکرامو سريع انجام ميدم و تا به نتيجه نرسيده يا جواب خاصی ازش نگرفتم ديگه بهش فکر نمی کنم... ممکنه خيلی ها از اين رفتارم ناراحت بشن... ممکنه خيلی ها بگن طرف ديوونه شده... بگن که اينطوری هيچ کاری رو نميشه پيش برد... ولی اصلا قبول ندارم... اول از همه اعصاب خودم راحت ميشه... ديگه هر هفته ده تا موی سفيد به کله ام اضافه نميشه!!! بعدش هم من که دارم کارمو می کنم.. يا حالا بقيه می تونن صبر کنن يا نمی تونن!!! من که کار خودمو می کنم... نه حرفام تغيير کرده و نه خواسته هام و نه طرز فکرم.. فقط با موضوع خيلی راحت تر برخود می کنم... همين!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, July 24, 2002
بالاخره صفحه ORCLAND رو تغييراتی دادم... از هفته ديگه هم دوباره در مورد ماجراهای قبيله خواهم نوشت و تاريخچه چندنا از Monsterهای معروف رو هم ميذارم... بدی نيست اگر برين يه نگاهی بندازين يا نظری بدين... با اينکه می دونم اين کارو نمی کنين ولی گفتم ببينم چی ميشه!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::