:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Wednesday, October 30, 2002
کار کار کار!!!
والا من يکی که مردم از بس که کار کردم!!! نمی دونم اين همه کار اصلا از کجا پيدا ميشه!!! خوابم مياد! چشمام دارن کوور ميشن! خسته شدم! بابا يکی نيست بياد يه ماساژی يه چيزی يه حالی به ما بده!؟ مرديم از کار...
خب برسيم به اصل موضوع! يه دوستی در جمع ما بود که خيلی آدم باحالی بود و همش باهاش خوش می گذرونديم... بعدشم ديدم که هوا خوبه تصميم گرفتم يه قدمی هم بيرون بزنم! البته شک نداشتم که دوستم به موضوع من و کارهام اصلا پی نبرده بود... تا اونجاييکه تونستم محکم پيچ رو سفت کردم و يهو آچرا از دستم در رفت! خيلی برام سخت بود که ببينم اينطوری نميشه خلبان شد و چون از خلبانی خوشم ميومد تصميم گرفتم نقاشی هواپيما رو خوب ياد بگيرم... آخرش هم که رفتم توپ بسکتبال رو از خونه بردام که برم زمين ديدم توپ من هم باد نداره!!! ديگه تصميمم رو گرفته بودم و هيچ برگشتی درش نبود تا اينکه اونو ديدم که با عصبانيت داره مياد جلو... خودم هم نفهميدم چطوری شد که وقتی از اون ارتفاع پريدم توی آب سالم از آب در اومدم ولی نگو که چه دردی داشت!!! باور کنين اصلا هم اونطور که ميگن نيست و فقط يه خورده بايد موقع بازی حواس آدم جمع باشه و يه دست خوب داشته باشه... منم ديگه به اون کاری نداشتم و همش خودش با من سلام عليک ميکرد!
اميدوارم که شما به درد من مبتلا نشين!!

مخلصات
در ضمن توی ORCLAND امروز می توانيد به اسرار زبان شيوای آنها پی ببرين!!!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::