:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Sunday, October 27, 2002
داستان من و...؟؟!!!
خير! امروز می خواستم براتون دنباله ماجراهای من و دوست دخترانم رو تعريف کنم... همون که روز چهارشنبه سوری دوست دخترم با دوستش اومده بود خونمون و بابای من داشت دوسته دوست دخترمو تور می کرد... ولی نه! اين کار رو نمی کنم! نمی دونم چرا توی اين چند وقته هر وقت حرفی از دختر توو اين وبلاگ ميزنم يه جايی، يه نفر، بهش بر می خوره و يه شر اساسی به پا ميشه!!! (قابل توجه که جمله قبل را بايد با دقت تمام خواند). خلاصه بگم که خيلی شاکی شدم... جدا در حدی که کارد بهم بزنين خونم در نمياد... ديگه اعصاب ندارم... قتل و آدم کشی هم می کنم!!! فقط يکی به من بگه آخه چرا؟؟؟ چرا بايد اينطوری باشه!!؟؟ چرا بايد اينقدر توی خيابونهای اين تهران بی صاحاب ترافيک باشه که آدم يه فاصله ده دقيقه ای رو تو يک ساعت بره؟!! ديروز پدر جدم در اوومد يه دو جا کار داشتم... مگه ميشه توی اين شهر نفس کشيد؟؟؟ بعدش هم هی به من بگين سيگار نکش برات خوب نيست!! وقتی که توی خيابون بايد دود گازوئيل بخوری به خدا دود سيگار هم خوشبو تره و هم خوش مزه تر!! کافيه اگر می خواين خيلی خوش باشين يه سيگار Mentol بگيرين که تازه دهنتون رو هم خنک می کنه..!!! از ما گفتن بود...!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::