:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Monday, July 29, 2002
خون آشامها در ORCLAND کالبد شکافی شدن!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, July 28, 2002
تلويزيون خودمون!
ديشب درست موقعی که می خواستم سريال Friends رو ببينم کارت Reciever من تموم شد!!! کلی ناراحت شدم... هی به در و ديوار گير می دادم... بعدش که يه خورده خونسردی خودمو بدست آوردم گفتم بذار برم ببينم بعد از اين همه وقت کانالهای تلويزيونی خودمون چی داره... وای!!! نگو... واقعا که خدا جد و آباد اين بابايی که ماهواره رو اختراع کرده بيامرزه!!! تلويزيون ما فقط دری وری داشت! به همراه يه سريال با هزار تکه سانسور شده! خب نذارن اين سريالهای خارجی رو! مگه چی ميشه!؟ خلاصه منم که کلی فکر می کردم تونستم خودمو کنترل کنم عصبی تر از قبل پا شدم رفتم خوابيدم... حوصله دارين به خدا ميشينين اين برنامه ها رو نگاه می کنين؟؟؟!!! من که همين امروز يه کارت ديگه برای خودم جور می کنم!!! امشب کارتون Trigun داره که به هيچ قيمت از دست نمی دمش!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, July 27, 2002
ماجراهای ORCLAND به روز شده... گزارشی از Troll همسايه...

: #

فکر تازه!
چقدر ميشيه نشست هی به اين و اون فکر کرد؟ چقدر ميشه نشست و هی به مشکلات فکر کرد. خيلی ها هنوز تصميمشونو به عمل نذاشته ميشينن تا ته داستانو به هزار روش طی می کنن... اصلا فايده نداره... آدم بايد بتونه ياد بگيره به هيچی فکر نکنه... يه روز يکی بهم گفت که اين کار غير ممکنه... ولی يه بار کنار دريا بوديم و ازم پرسيد به چی فکر می کنی... گفتم به هيچی... گفت چطوری؟ مگه ميشه؟... همون موقع يه چوب کوچيک دستم بود که دادمش بهش و گفتم ببين... بيا اين چوبو بگير و شروع کن رو ماسه هرچی تو فکرت داری بنويس... بعدش نوشته ها رو بی خيال شو و فقط به چوبه نگاه کن و فقط به چوبه فکر کنه که چی بوده و چطوری اينجا اومده... طرف چوب رو ازم گرفت و رفت تو فکر!!! وقتی داشتيم از شمال بر می گشتيم ديدم چوب رو با خودش آورده... می گفت که می خواد چوبه رو به عنوان ياد آوری که نبايد به چيزی فکر کنه می خواد نگه داره... همين طرف دو ماه پيش بهم زنگ زد... کلی هم تشکر کرد... گفت که ديگه می تونه به هيچی فکر نکنه...
من مدتی بود که از اين حالت خارج شده بودم... همش توی فکرم موضوعهای مختلف می چرخيد... همش در حال فکر کردن بودم و تعجب می کردم که چرا روز به روز خسته تر ميشم! حالا دوباره می خوام به هيچی فکر نکنم... می خوام فقط به چيزای ساده فکر کنم... نميگم که می خوام گياه بشم و هيچ کاری نکنم... نه! ولی از اين به بعد فکرامو سريع انجام ميدم و تا به نتيجه نرسيده يا جواب خاصی ازش نگرفتم ديگه بهش فکر نمی کنم... ممکنه خيلی ها از اين رفتارم ناراحت بشن... ممکنه خيلی ها بگن طرف ديوونه شده... بگن که اينطوری هيچ کاری رو نميشه پيش برد... ولی اصلا قبول ندارم... اول از همه اعصاب خودم راحت ميشه... ديگه هر هفته ده تا موی سفيد به کله ام اضافه نميشه!!! بعدش هم من که دارم کارمو می کنم.. يا حالا بقيه می تونن صبر کنن يا نمی تونن!!! من که کار خودمو می کنم... نه حرفام تغيير کرده و نه خواسته هام و نه طرز فکرم.. فقط با موضوع خيلی راحت تر برخود می کنم... همين!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, July 24, 2002
بالاخره صفحه ORCLAND رو تغييراتی دادم... از هفته ديگه هم دوباره در مورد ماجراهای قبيله خواهم نوشت و تاريخچه چندنا از Monsterهای معروف رو هم ميذارم... بدی نيست اگر برين يه نگاهی بندازين يا نظری بدين... با اينکه می دونم اين کارو نمی کنين ولی گفتم ببينم چی ميشه!!!

مخلصات

: #

Women Definition
INTERNET woman: woman of difficult access

SERVER woman: always busy when you need her

WINDOWS woman: everyone knows that she can't do a thing right, but none can live without her

EXCEL woman: they say she can do a lot of things but you mostly use her for your four basical needs

VIRUS woman: also known as " wife" ; when you are not expecting her, she comes, install herself and uses all your resources. If you try to uninstall her you will lose something, if you don't try to uninstall her you will lose everything

SCREENSAVER woman: she is not worth for anything, but at least she is fun

RAM woman: she forgets everything you say when you disconnect her

PASSWORD woman: you believe to be the only one knowing her, but in reality all the world does

MP3 woman: everybody wants to take her

MONITOR woman: She makes life looks more shining

CD-ROM woman: she is always faster and faster

DATAWAREHOUSING woman: she keeps you informed of everything, except what you really want to know

There is More...!!! For more Definition just E-mail me

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, July 23, 2002
آره... صد درصد می رفتم... موضوع همين ريسک کردنه و يه خورده منطق... ريسکش که مشخصه! چون با اين کار کل زندگيتونو دگرگون می کنيد... می مونه منطقش... اونم با يه سئوال حل ميشه... خودتون بگين... فکر می کنين در شرايط ذکر شده چرا سراغ شما اومدن؟ چرا شما و نه کس ديگه!؟ اونم برای درخواست کمک؟؟! نه جنگ ديدين و جنگيدين!!! پس چرا سراغ شما اومدن؟؟ حتما دليل خاصی داره.. حتما قهرمان داستان شماييد... حداقلش اينه که قهرمان داستان خودتون ميشين...
آره بازم ميگم... من صد درصد می رفتم...!! حتی اگر از اونجا قهرمان هم می بودم و همه منو مثل بت می پرستيدن... باز هم اگر فرصتی پيش ميومد... بازم ميرفتم! من وقتی ORCLAND رو شروع به نوشتن کردم دلم می خواست شما رو هم با يه چيز جديد آشنا کرده باشم... متاسفانه مدتهاست که ديگه توی کتابخونه ها کتابهايی مثل شبهای عرب و داستان حاتم طايی و قصه ها از سرزمين های دور پيدا نميشه... و واقعا حيفه!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, July 21, 2002
من بودم بدون هيچ شکی می رفتم...!!!

: #

تصور كنيد…!!!
اينو كه ميگم سعي كنيد خوب تصور كنيد… بعدش ببينيد چيكار مي كنيد؟ فرض كنيد زندگي خوبي دارين… فرض كنيد كار خوبي دارين… فرض كنيد درآمد خوبي دارين… همه جاي دنيا رو هم كه بخواين مي تونين برين و بگردين… فرض كنين كه كسي رو دارين كه مطمئن هستين باهاش مي تونين تا آخر عمرتون خوشبخت باشين… حالا فرض كنيد يه شب وسط شب از خواب بيدار ميشين… يه نفر با قيافه عجيب و هيجان زده.. با چشماني در حال التماس در حالي كه حلقه نوري پشت سرش كنار ديوار اتاقتان قرار دارد و در آن صحنه جنگ وحشتناكي ديده ميشه كه در زمان جا نمي گيره از شما درخواست ميكنه كه براي كمك به او و همراهانش در جنگ شركت كنيد… فرض كنيد از جنگ هيچ نمي دانيد… فرض كنيد… و بگوييد تصميمتان چيست؟
حالا فرض كنيد زندگيتان وحشتناكه… نه كار خوب و نه وضع خوب… در همين موقعيت قرار بگيريد چه تصميمي ميگيريد؟
فرصتي نيست.. بايد زود تصميم گرفت… زندگيتان قرار است كاملا به هم بريزه… قراره ديگه نتونين هيچ پيش بيني براي زندگيتان بكنيد… قراره همه چيز براي شما عوض بشه… آينده اي نا معلوم… زود تصميم بگيريد.. اين دنيا؟ يا دنيايي نا شناخته؟

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, July 20, 2002
ORCها و Trollها...!!!
تا به حال فکر کردين اگر ORCها و Trollها بميرن چی ميشه؟ ديگه وجود نداشته باشن... به صورتی که هيچکس ازشون ياد نکنه... حتی اسمشون رو هم نيارن...!!! خيلی سخت ميشه... تصورش تقريبا غير ممکنه... ولی چيزيه که امکانش هست... اگر اونا نباشن پس با چی بچه ها رو مترسونين؟ پس کدوم لولو مياد بچه ها رو ميبره؟ خب راست ميگين.. اصلا خوب نيست آدم بچه ها رو اينطوری بترسونه... ممکنه از لحاظ روحی صدمه ببينن... خب ELFها چی؟ اونا چطور؟ اگر اونا بميرن چی؟ همه می دونن که ELFها و ORDها دشمنان ديرينه هستن... اگر قراره يکيشون بميره... اون يکی هم ميميره!!! يه روز نويسنده Peter Pan گفته بود لحظه ای که يک کودک ميگه من باور ندارم ELF وجود داشته باشه... همون لحظه.. يه جايی... يه ELF می ميره...
نذارين بميرن... هيچکدومشون... برای بچه هاتون داستانشونو تعريف کنين... بگين ELFها هميشه شادن و بازيگوش.. در عين حال با وقار و شجاع... بگين بهشون ORCها بدن و خشن و ميان بچه ها رو می دزدن... بدون اونا داستانها ديگه معنی ندارن.. بدون اونا ديگه بد و خوب شناخته نميشه!!! بدون اونا جادوگرای بدجنس ارتش راه نمی اندازن... بدون ELFها ارتش ORCها همه جا رو تسخير می کنه... و بالاخره براشون از انسانها بگين... همونايی که توی جنگها کنار ELFها مبارزه می کنن... همونايی که فانی هستن... ولی دنيا رو به نام اونا درست کردن...

خوش باشيد...

: #

تغييرات…!!!
از اولش اينجا رو كه شروع كردم فكر مي كردم مي تونم با شوخي و دري وري ادامه بدم… ولي از اون موقع تا حالا خيلي تغيير كرده… بعد از دري وري هاي اوليه يه خورده جدي شد.. بعدش هم شروع كردم به Copy/Paste كردن موضوعهام… بعدش يهو چهارتا وبلاگ ديگه به غير از اينجا درست كردم… حالا هم توو نوشتن كم آوردم…!!! عجيبه نه؟! به نظر من كسي كه توو نوشتن كم بياره مثل اينه كه فكرش درست كار نمي كنه! يا اينكه بهتر بگم اينقدر فكرش هزار جاي ديگه پراكنده شده كه ديگه فرصتي براي نوشتن پيدا نمي كنه! هزار تا فكري كه از اول تا آخر توش دنبال جواب ميگردي و آخرش اينقدر تعداد جوابها زياد ميشه كه هيچكدوم رو نمي توني قبول كني… فكر كنم منم الآن به چنين وضعي دچار شدم و ديگه فكرم درست كار نمي كنه… فكر مي كردم يكي دوتا از وبلاگهامو ببندم و همه موضوعهاي اونا رو اينجا جا بدم… ولي وقتي رفتم نگاهشون كردم ديدم حيفه… مخصوصا كه دو تاشون براي موضوع كاملا خاصي هستند و خودم به تنهايي حقي روي اونا ندارم… تازه خيلي هم برام مهم هستند. ولي به هرحال اينجا رو كم كم بازم تغييراتي توش خواهم داد… به زودي دكوراسيونشو عوض مي كنم… حالا بماند تا ببينيم چي ميشه…!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, July 17, 2002
کشتن منو!!!
نمی دونم... تو اين دوره زمونه هيچکس اصلا رعايت حال اون يکی رو نمی کنه! يکيش خود من! فکرکنم دنيا همينطوره... وقتی رعايت نمی کنی اوناهم رعايت نمی کنن... تنها چيزی که مطمئنم اينه که شديدا به استراحت احتياج دارم... طوری که به هيچی فکر نکنم...

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, July 15, 2002
روانشناسی!!!
يس از تماشای برنامه های روانشناسی روی شبکه های ايرانی خارج از کشور منهم به نوبه خود تصميم گرفتم که اينجا روانشناسی کنم... خب پس منتظر تلفن اول ميشيم... تلفن؟ الو... کسی پشت خط هست؟
- الو دکتر آتيل؟
- نه خير خانم من جناب دکتر پاتيل هستم...
- الو آقای دکتر من پسرم مشکل داره...
- بفرماييد خانوم.. با کی مشکل داره؟
- نه آقای دکتر با کی نه.. با چی...
- خب با چی؟
- آقای دکتر پسرم دوست داره با عروسک باربی بازی کنه...
- خب خانوم براش عروسک نخرين...
- نميشه آقای دکتر همش گریه می کنه!
- خب خانوم شما در اين جور مواقع اجازه بدين که پسرتون به بازی با عروسک ادامه بده خودش که ازش خسته شد ميندازدش دوور...
- آخه آقای دکتر... او کارای بد بد می کنه...
- مثلا چيکار؟
- همش عروسک رو لخت ميکنه و با يه جاهاييش ور ميره!!!
- خانم پسر شما چند سالشه!؟!؟؟!!
- پسرم سی و هفت سالشه آقای دکتر...
- خب خانوم شما تلفن رو قطع کنيد من راه حل شما را به شما ميگم...
- مرسی آقای دکتر پاتيل...
- خاهش می کنم.. من آتيل هستم...
تلق... (تلفن قطع می شود)
خب خانوم عزيز.. برای نجات فرزند شما از اين وضعيت چندين راه وجود داره... مطمئن ترين راه اينه که ببرينش پيش روانپزشک... ولی اگر دوست داشتين می تونيد مستقيما به تيمارستان مراجعه کنيد و پول تو جيب روانپزشکها نريزين... اونجا با الکتروشوک حالشو خوب می کنن... راه ديگه ای که هست اينه که با يه تفنگ خلاصش کنيد و همه راحت بشن... راه آخر هم که کمی مشکل است اينه که براش زن بگيرين... البته فکر نکنم کسی رو براش پيدا کنين... با اين وضع همه فراری ميشن...
....
خب تلفن بعدی؟؟؟....


: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, July 14, 2002
عجب دوره زمونه ای شده!!!
من مدتها بود که هر کس می گفت که ماهواره ايران داره مسخره اش می کردم.. می گفتم آخه اين ايرانيای اونور مرز چی دارن که نشون بدن؟؟؟ آهنگهاشون هم که به درد نمی خوره... فيلماشون که ماله هزار سال پيشن... خلاصه... تا اينکه روز جمعه رفتم خونه يکی که ماهواره داشت... اونم ايران... والا منم تصميم گرفتم که يه دونه بگيرم... اين شبکه های ايرانی خدان!!! يه روانشناس دارن که آخره جوکه... یک ساعت پای حرفاش بشينی برای يه هفته موضوع جوک رديفه... يه حاله جون هم دارن که نگوو... آدم آب ميشه براش... اينقدر با حال دری وری بارتون ميکنه که انگار يه پاش تو ايرانه و يه پاش اوونجا و خبرهای دست اول و تازه ای ميده که تو هيچ خبرگزاری پيدا نمی کنين!!! تازه به CNN و FOXNews و BBC هم گير ميده که چرا خبر به اندازه کافی ندارن!؟ بابا اين اِرانيای اونور مرز خدان... شما چرا نمی فهمين؟؟؟ برين ببينين چی ميگن!!! بی نصيب نمونين... دارين از دست ميدينا!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, July 13, 2002
ORCLAND
يه چند روزی ORCLAND تعطيل ميشه... قراره تو يه وبلاگ ديگه يه داستان ديگه بنويسم... کارم که با اونطرف تموم بشه برمی گردم به ORCLAND و ادامه ميدم... فعلا يه وبلاگ ديگه درست کردم می خوام اوونجا رو راه بندازم... ولی کماکان اينجا رو ادامه ميدم و خبر ORCLAND رو بهتون می رسونم...

مخلصات

: #

حال اساسي
امروز می خوام يه حالی بهتون بدم يه خورده کله هاتون کار بيافته... اين متن از Queen و آهنگ Show Must Go On رو حسابی بخونين... فکر کنيد ببِنيد به کدوم شاعر ايرانی شباهت داره... و يه خورده هم دقت کنيد ببينيد واقعا چی داره ميگه...

Empty spaces - what are we living for
Abandoned places - I guess we know the score
On and on, does anybody know what we are looking for...
Another hero, another mindless crime
Behind the curtain, in the pantomime
Hold the line, does anybody want to take it anymore
The show must go on,
The show must go on
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on.
Whatever happens, I'll leave it all to chance
Another heartache, another failed romance
On and on, does anybody know what we are living for?
I guess I'm learning, I must be warmer now
I'll soon be turning, round the corner now
Outside the dawn is breaking
But inside in the dark I'm aching to be free
The show must go on
The show must go on
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on
My soul is painted like the wings of butterflies
Fairytales of yesterday will grow but never die
I can fly - my friends
The show must go on
The show must go on
I'll face it with a grin
I'm never giving in
On - with the show -
I'll top the bill, I'll overkill
I have to find the will to carry on
On with the -
On with the show -

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, July 09, 2002
نه تو رو خدا!!!
آخه اين چه دنياييه؟؟؟ من که از دست هرچی آدمه دارم شاکی ميشم... تمام وقت ديروزم رو يه کامپِتور مسخره گرفت!!! هی می نصبوندمش... هی بالا نمی اوومد... هی می چسبوندمش... هی وا می رفت!!! شما رو به خدا به مردم و به دستگاهها رحم کنيد... جنس خوب بفروشين!!! مثل اين سامان نباشين که يه اینترنت سرويس می خواد راه بندازه سر هزار نفر رو شيره می ماله... مگه رحم و مروت حاليتون نميشه؟
گويند که سامان نشود در اين جهان
اينترنت مفت نشود در اين جهان
گر سامان باشد و اينترنت او
هِچ رقم آباد نشود اين روزه جهان

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, July 08, 2002
خبر بسيار مهم...
حتما ORCLAND را ببينيد... بالاخره عکسهای اين قبيله مشکوک لو رفته...

چاکريم

: #

کف برديده!!!

امروز ديگه كفم بريده!!! باورم نميشه!!! توی اون يکی آتيل و پاتيل يه پيام داشتم... يعني كسي هست كه تمامي موضوع جنگ من و سامان رو دنبال مي كنه!!؟؟؟ من خودم ياد موضوع آلزايمر نبودم!! البته بگم كه به داشتنش اعتراف مي كنم... ولي خب... باورم نميشه كه شخص ديگه اي (آخ آخ داشتم مي نوشتم كسي ديگه ولي بدون ”ي“! ديدم ممكنه بد خونده بشه و همه بهم فهش بدن!!!) اي جريان رو دنبال كرده باشه... بازم خوبه! فقط مي تونم بگم كه من با تمام وجوود در سعي و تلاش هستم كه شر اين سامان رو از روي كره خاكي عزيزمون بردارم... برام دعا كنيد!

مخلصات


: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, July 07, 2002
خبر خبر خبر...
بالاخره پس از مدتها ORCLAND رو به روز کردم... برين بخونين و حال کنين...

مخلصات

: #

آخه چرا؟؟؟
سرويس شدم! پدرم در اوومد!! من نمی دونم ملت با کامپيوترهاشوون چيکار می کنن؟؟؟ يکی به من بگه چرا يه کامپيتور Celeron 600 با 256 مگابايت Ram توی محيط Command Prompt که اوونم با ديسکت بووت بالا اوومده بايد 45 دقيقه طول بده تا يه دايرکتوری System را از درايو C روی درايو D بريزه؟؟؟ هان؟ آخه چرا؟ چرا باید کار Backup گرفتن از يه درايوی که فقط يک گيگابايتش پر شده دو ساعت طول بکشه؟ هان؟ چرا هيچکی هيچی نميگه؟؟؟ بابا شما رو به خدا به کامپيوترهاتون رحم کنيد... اين کارا چيه که باهاش می کنين؟ دهن من يکی که سرويس شد... اصلا شما ها رحم ندارين! يه خورده اين کامپيوترتوون رو تر و تميز نگه دارين به خدا صواب داره... من تو خوونه يه Windows98 و کنارش روی همون درايو Windows2000 Advance Server و بالاخره يه Linux RedHat دارم و اينقدر دنگ و فنگ ندارم که روی کاپيتورهای مردم ميبينم!!! کشتين اين کامپيتورهاتوونو! عجب شمرهايی هستين!!!

نتِجه اخلاقی:
MS-DOS 4.0 بهترين سيستم عامل دنياست! حتی بازی های خيلی توپی روش داره! در ضمن با سرعتی که دارين بهتون توصيه می کنم سريعا برای خريد يک عدد پروسسور 286 اقدام کنيد... قول ميدم سريعتر کاراتون انجام بشه! در آخر هم برای کليه دوستان Windows 2.5 رو توصيه می کنم...

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, July 06, 2002
سلام…
اول از همه آب شم برات ماني جوون كه تو چقدر ماهي… بازم معلومه كه تو اين آپادانا هنوز آدم حسابي گير مياد! مثل اين سامان نيستن كه هي اكلي الكي اوونجا قلدري مي كنن!!! دوما مي خوام يه سئوال كنم… نه خداييش بگين؟ فكر كردين كه من… اونم من… ميام از اين سامان عذرخواهي كنم؟؟؟ عجب دنيايي شده به خدا!!! سامان؟ همون سجودي معروف؟ من؟ عذر خواهي؟؟؟ خب بذارين الان يه كاري مي كنم ديگه صداش در نياد… هي سامان ببين عزيزم… نكنه مي خواي عكس هاي تو و جاسوست رو هم اينجا بذارم؟؟؟ هان؟ چيه؟

چاكرات

: #

آخر هفته!!!
بابا اين چه وضعشه! يه روز برای خودمون نمی مونه که شادی کنيم و خوش باشيم!!! پنجشنبه که از صبح رفتم سر کار!! والا نمی دونم اين کار چيه؟ چی ميشد لازم نبود پول در بياريم؟؟؟ از صبح سر کار بودم تا عصر... آخرش هم که اوومدم خوونه ديگه جوون نداشتم تکون بخورم... جمعه هم که صبح به خريد خانه گذشت بعدش هم که رفتيم خوونه فک و فاميل... بازم نشستيم و يه لبخند احمقانه تحويل بقيه داديم و الکی با همه چه چه و به به گفتيم... شب هم که ميای خوونه بازم ديگه جوون و حال برات نمی مونه و می افتی جلوی تلويزيون و ماهواره... بازم خدا عمر بده اين ماهواره رو که يه سريال Friends ميذاره يه نيم ساعتی می خندی! بابا نخواستيم پول در بياريم... کيو بايد ديد؟؟؟

نتيجه اخلاقی:
برو کار کن يه جاييت پاره شه... بعدش هم برو خرجش کن که ديگه همون جای پاره شده هيچ وقت جوش نخوره!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, July 03, 2002
سلام...
نه! اين سامان درست بشو نيست که نيست... سالهاست که داريم سعی می کنيم کمی عقل توی کلش فرو کنيم... ولی مثل اينکه فايده نداره... تا حالا هم صد کيلو مغز حروم کرده!!! از کليه کسانی که راه حلی برای اين کار دارند درخواست می شود که سريعا راه حلهای خود را اعلام کنند... چون وضع اين سامان داره خيلی خراب ميشه!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, July 02, 2002
آپادانا؟؟؟!!!
آره بابا... آپادانا!!! امروز بعد از قرنی دوباره رفتيم تو اين شبکه يه چيزايی نوشتيم! مسلما دست بردار اين سامان هم نيستيم!!! ولی خداييش يکی نيست به اينا بگه چرا بعد از اين همه سال هنوز اين شکلين!!! بابا مگه طراح مراح تو دست و بالتون نيست؟؟؟ اگر سراغ ندارين يکی معرفی کنم!!!؟؟؟ همش زير سر اين سامان که دوباره منو اونجا راه انداخته... مدتها بود از شر اين آپادانا راحت بودم... آره بابا همون آپاداناييه که تو اينجا براتون شرح دادم... برين ببينين چه جايی گير کردم من...!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, July 01, 2002
آلمان؟؟؟؟!!!
ها ها ها!!! خوشم اوومد... ديروز دهن خيلی ها بسته شد... هی برای خودشون آلمان آلمان می کردن!!! بابا آلمان و چه به اين حرفا که بخواد بياد جام جهانی رو ببره! همينم که تا اينجا رسيد زياديش بود!!! بعضی ها رو ميشناسم که ديروز لب و لوچه هاشوون آويزوون بوده... آخی! الهی که آلمان بخوره توی سرشون! در ضمن اوون آلمانی هايی هم که پرچم 9متری يه شرکت رو دزديده بودن بهتره برن پرچمو پس بدن... چون اينم فقط به درد همون آويزون بودن می خوره... مخلص همه برزِلی ها هم هستيم...

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::