:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Sunday, December 29, 2002
سوراخ يابی!
اوهوی.. هان؟ چيه؟ چرا فکر بد می کنين...؟ اصلا هم اون چيزی که شما فکر می کنيد نيست! منظورم به بازی جديد (البته نه چندان جديد، چون ما ايرانی ها در بازی هايی که در کشور خودمون داريم هميشه يه فرهنگ کهن وجود داشته!!) که دوباره مد روز شده... مدتی بود که اين بازی زياد طرفدار نداشت... ولی دوباره اين بازی توسط بسياری از مردم ما مخصوصا از اهالی شريف شهر تهران اجرا می شود... سوراخ يابی! برای اين بازی احتياج دارين که بلای هيجده سال سن داشته باشين (تقصير من چيه همش به نظرمشکوک مياد؟؟؟ بازم هی فکر بد می کنين!!!) سپس لازمه اين بازی يک برگ کاغذ پرس شده به نام تصديق رانندگی می باشد (که البته وجود اين تصديق اجباری نيست) و يک عدد اتومبيل... مکان بازی هم خيابانهای شهر! حالا اول سوار ماشين می شين... و پس از حرکت سريعا خود را به يک خيابان شلوغ می رسانيد (که اصلا کار مشکلی نيست!) و بعد از اينکه مدتی به سرعت لاک÷شتی حرکت کردين بازی را شروع می کنيد... هدف اين بازی اينه که ماشين خود را در هر سوراخی که به اندازه ماشين شماست فرو کنيد... يا اينکه با يافتن يک سوراخ جايی برای ماشين خود باز کنيد! برای اين کار مجاز به انجام هر کاری هستين... در اين بازی بوق زدن، لايی کشی، هول دادن ماشينهای ديگه، ماليدن (بازم فکر بد نکنيد) و انواع و اقسام مختلف عمليات رانندگی مجاز است... افراد حرفه ای در اين بازی با بوق ها ريز و متعدد و يا با استفاده از تکنيک "من تورو نديدم" و يا از روش معروف: "هوش يابو خب صبر کن من رد بشم" به موفقيتهای زيادی دست يافته اند و در به مقامهای بسيار ارجمندی در دنيا رسيده اند... حتما اين بازی را امتحان کنيد!

توجه: اين بازی معمولا برای افراد پولدار بسيار راحتتر است... در صورتی که وضع مالی مناسبی نداريد و مايل به شرکت در اين مسابقه هستين يک عدد اتومبيل پيکان درست هشتم مختص مسافرکشی تهيه نموده و مطمئن باشين که در اين بازی از افراد پولذار پيشی خواهيد گرفت!!!

با آرزوی پيروزی همه رانندگان شهرهای عزيز کشورمان

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Thursday, December 26, 2002
تبليغات مفت و مجاني!!!
تهيه شده در آتليه هاي تبليغاتي شخص خوده بنده و به خاطر اينكه يهو ديدم كه بدي نيست يه تبليغ اساسي براي اين دوستمون بكنم كه از قراره معلوم كارش حسابي درسته (خدا مي دونه چرا دارم اين كارو براش مي كنم، چون همه مي دونن و حودشم مي دونه كه من چشم ندارم ببينمش و حتي نمي خوام سر رو تنش باشه!!!!) ولي به هر حال اين تبليغ مفت و مجاني مخصوص اون درست شده...

(صدايي كلفت و با اقتدار و گرم...): در مكاني زيبا... در مكاني با كليه امكانات رفاهي... قابل دسترسي از سرتاسر دنيا... با كم ترين هزينه... مكاني براي جوانان امروز... مكاني براي بزرگان فردا... فقط يك بار Register كنيد... مكاني كه براي خود خواهيد خواست! Issatis Forum ... مكان همه گردهم آيي ها!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, December 23, 2002
داستان...
همه چيز با يه خواب شروع شد... خوابی که هرشب پشت سر هم ميديدم...
:: اطرافم شلوغ بود. همه در حال دويدن بودن. باران سردی به صورتم می خورد. پايين تپه ای که رويش ايستاده بودم نبرد بزرگی در جريان بود. آدمها با موجوداتی درگير بودند که به خواب هم نمی ديدم. ناگهان صدای بوق بلندی سرتاسر ميدان جنگ را پر کرد... چشمانم را که باز کردم ديدم خيس عرق بودم. بيرون باران ريزی خد را به پنجره اتاق می کوبيد. سارا هنوز در کنارم خواب بود...
:: با صدای بوق نبرد سخت تر شد... دو ارتش بدون وقفه به هم می کوبيدند... از پشت سرم صدای بلندی شنيدم... هزاران نفر با فرياد و سرعت، سوار بر اسب به سوی من می آمدند... طاقت نياوردم... من هم پيشاپيش آنان شروع به دويدن کردم... به سوی ميدان جنگ می رفتيم... اسبها با سرعت از اطرافم می گذشتند. نفسهايشان خسته بود. مردان روی اسبها نيز خسته به نظر می آمدند. انگارکه روزهاست که سوار بر اسب در حال تاختن بودند. به ميدان جنگ نزديک و نزديکتر می شدم. ترس وجودم را فرا گرفته بود.. آن موجودات هولناک مانند شياطينی بودند که با پنجه هايشان زره های سربازان را پاره می کردند... بی اراده می دويدم... اطرافم خالی شده بود... سواران به ميدان جنگ شتافته بودند و من تنها در حال دويدن بودم... لحظه ای را ایستادم تا نفسی تازه کنم... نگاهم که به زمين افتاد زير پاهايم اجساد بسياری را ديدم که در گِلهای زمين، بر اثر پايکوبی سربازان، دفن شده بودند... صدای سارا رو توی گوشهايم می شنيدم... بيدار شو... بيدار شو... داری خواب می بينی...
:: به توصيه سارا پيش پزشکی رفتم و پزشک هم پس از معاينه های بسيار رای بر خستگی از کار زياد داد و به تعداد قرص آرام بخش و يک هفته استراحت کامل منو به خونه فرستاد... سارا همه وسايل پذيرايی و استراحت مرا فراهم کرده بود...
:: زير پاهايم زمين شروع به لرزيدن کرد... سرم را بالا آوردم... هيولايی به بلندی يک ساختمان جلوی من ايستاده بود... باران ديد من روضعيف کرده بود... شاخهای روی سر ديو هر کدام مانند نيزه ای بلند بود.. پنجه هايش هريک به بلندی يک شمشير... برخورد باران با تماس به بدنش به بخار تبديل می شد... تمام تنم فلج شده بود... می خواستم فرياد بزنم... می خواستم فرار کنم... اما هيج حرکتی از من بر نمی آمد... تمام وجودم مثل سنگ شده بود... هيولا مانند کوهی به من نزديک می شد و ناگهان دوان دوان به طرف من آمد... پاهايم ديگر توان تحمل وزن مرا نداشتند... صدای سارا توی گوشهام زمزمه می کرد... صديی دور و غير واقعی... فقط ضربه ای را حس کردم و بيهوش شدم...
:: سارا بالای سرم بود و با پارچه ای نم ناک پيشانی مرا خشک می کرد... چشمانم را که باز کردم لبخندی زد صورتم را بوسيد... فکر کنم تب داری... خوب شد که دکتر بهت استراحت کامل داد. منم فردا رو مرخصی می گيرم... حسابی خواب بودی و توی خواب هی سعی می کردی حرف بزنی... ولی حرفی نمی زدی... خيلی صدات کردم تا بيدار شدی... بيا... قرصت رو بخور... سعی کن فکرت خالی کنی....
:: قطرات باران روی صورتم به شدت می کوبيد... به سختی چشمانم را باز کردم... مردی خون آلود در زره ای آغشته به گل و لای ميدان نبرد بالای سرم بود... هيچ حسی نداشتم... دستش را به سويم دراز کرد... بدنم ضعيف شده بود... هيچ حسی در پاهايم نبود... با کمک او به سختی بلند شدم... لبخند گرمی به من زد و گفت: بلند شو... خطر گذشت... اطرافم را نگاهی انداختم... هيولای بزرگ پشتم زانو زده بود.. از جای خودم پريدم... می خواستم فرار کنم... نيزه بلندی سينه او را شکافته بود و از پشتش بيرون آمده بود و مانند پايه ای او را به زانو نگه داشته بود... - شمشيرت را بردار... انگار که اين جمله را به من می گفت... با تعجب نگاهش کردم... دولا شد و از روی زمين شمشيری برداشت و از استه به طرفم گرفت... - من بلد نيستم... - چی؟ تو بلد نيستی؟ و از ته قلب خنده بلندی سر داد... - بيا شمشيرت را بگير... در ميدان نبرد به ما نياز است! - من بلد نيستم!!! به من نزديک شد و شمشير را به دستم داد... - بيا بريم. بايد عجله کنيم... شمشير در دستانم به نظر چندين تن وزن داشت... دو دستی به سينه نگهش داشتم... صای سارا باز در گوشهايم می تپيد... مرد زره پوش کمکم می کرد که راه بروم... هنوز پاهايم تحمل وزنم را به سختی می کرد... - اگر گروه سوم به موقع نرسه معلوم نيستنتيجه جنگ چه خواهد شد... صورتش نگران اش را از اين موضوع آشکار نشان می داد... صدای برخورد شمشيرها واضح و واضحتر می شد... صدای سارا در سرم مرا صدا می زد... او شمشيرش را کشيد.. بازوی مرا ولکرد و با لبخندی سرشار از محبت و غم گفت: خب دوست من... ديگه بايد بريم...! و با فريادی به سوی ميدان شتافت... لحظه ای بی حرکت ماندم... در پاهايم نيرويی می خواست مرا به ميدان ببرد... سارا در سرم نام مرا فرياد می زد... ناگهان صدای شيپورهايی از دور دست شنيده شد... سرباز رويش را به من برگرداند و با بلخند فرياد زد: - دوست من بيا.. گروه سوم هم به عهد خود وفا کرده... بيا... بيا... پاهايام خود به خود به حرکت درآمدند... شمشير در دستانم سبک شده بود... به سوی ميدان می دويدم... از پشت صدای شيپورها آسمان را پاره می کردند... صدای سارا در سرم می ناليد... به سوی نزديکترين هيولا شروع به دويدن کردم... بازهم صدای سارا... شمشيرم در بالای سرم می چرخيد... ههيولا به من پشت کرده بود و در حال جنگ با سربازی بود که زير حملات او به نابودی می رفت... صدای سارا... لحظه ای که به او رسيدم شمشيرم را با قدرت پايين آوردم... شانه او تا ستون فقراتش شکافت... نعره ای زد...صدای سارا... صدای شيپورها نزديک و نزديکتر می شد... گروه سوم به عهد خود وفا کرده بود... ما پيروز می شديم...صدای ضعيف سارا... صدای نبرد دور سرم می پيچيد... دنيای اطراف در حال فرياد زدن بود... صدای سارا قطع شده بود...
:: - دوست من... بهت گفته بودم که ما پيروز مي شويم... و با صدای بلندی و از ته قلب همه سربازان که در چادر بودند خنديدند...

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 22, 2002
امروز هم گذشت!!
خب... کار امروزم هم تموم شد... دارم ميرم خونه يه چرت اساسی بکنم!!! گفتم قبل از رفتنم يه حالی به حولتوون بدم و بعدش برم... يه قانون جديد برای امروز کلی روحيه توونو شاد می کنه!

Hartley's First Law
You can lead a horse to water, but if you can get him float on his back, you've got something


مخلصات همگی

: #

جل الخلايق!!!
آدم واقعا شاخ در مياره!!! ديشب رو ميگم.. هوای به اين خوبی... بارون به اين قشنگی... شب يلدا... بعدش به جای اينکه مردم ما ذوق کنن و شاد باشن همه دست جمعی قاط می زنن ميرن پی کارشون... وای که ديشب تو خيابونا چه خبرها که نبود!!! ماشين ها مثل ديوونه ها تو هم می پيچيدن... انگار که بايد زود برسن خونه که طوفان نبردشون! بابا شما ها که توی ماشين نشستين.. بخاری هم زدين... جاتون هم گرم و نرمه... پس چتونه!؟؟!؟ عين ديوونه ها لای هم می پيچيدن... انگار مغزشون تعطيل شده بود! تصادفها رو که نگو... شر شر داره از آسمون سيل مياد بد يارو با صدتا سرعت داره لايی ميکشه... يه پژو مچاله شده بود... يه پرايد کامل يه طرفش رفته بود... يه جيپ سقفش با بدنه يکی شده بود... يه جای ديگه چهارتا ماشين سر و تهشون يکی شده بود... واقعا که... اصلا مردم ما آدم بشو نيستن... والا منم تو ترافيک بودم.. والا منم تا ساعت هشت شب کار می کردم... والا نمی دونم چرا همه يهو ديوونه شدن. ولی من توی ترافيک راحت بودم.. آخه چه فايده داره که اينقدر خودتونوتوی اين ترافيک عصبی کنيد؟؟؟ والا مردم ما آدم بشو نيستن که نيستن!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, December 21, 2002
قوانين مهم...!!!
براتون امروز يه دسته قوانين آماده کردم که هرچقدر هم مسخره به نظر باياد بازم چه بخواهين چه نخواهين درست هستن!!! حالا خودتون ببينين و امتحان کنيد!!!

Laws of Life
First "Yes" Law:
Sex is not the aswer. Sex is the question. "Yes" is the answer

First Law of Bicycling
No matter which way you ride, it's uphill and against the wind

Main's Law
For every action there is an equal and opposit government program

Mark Twain Drinking Law
Be wary of strong drink. It can make you shoot at tax collectors and miss

Micro Credo Law
Never trust a computer bigger than you can lift

Misfortune Law
The kind of fortune that never misses

Diplomat Law
A diplomat is someone who can tell you to go to hell and make you feel happy to be on your way

Weiler's law
Nothing is impossible for the man who doesn't have to do it himself

اينم از برنامه امروز

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, December 18, 2002
Warcraft III
مردم از بس دارم کار می کنم... امروز يه نقشه برای Warcraft3 درست کردم که اولين نبرد کتاب Lord of the Rings به نام Helms Deep می باشد که Orcها سعی در تسخير قلعه دارند... هرکس که می خواد بگه که براش اين Map رو بفرستم... صحنه برای دو بازيکن طراحی شده است که در صورت لزوم می تونم برای سه بازيکن آماده اش کنم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, December 17, 2002
سلام سلام....!!
خب راستش خيلی دوست داشتم بيام يه عالمه حرف بزنم.. ولی خداييش وقت طوری نبود که جای حرف برام بذاره... خلاصه بگم که حسابی دارم زحمت می کشم.. ولی عوضش ديشب شروع کردم يه دستی به سر اينجا بکشم... امروز عصری هم گذاشتمش و راستش خودم خيلی بيشتر خوشم اومد تا اون قبليه... مال هرکس ديگه ای رو درست می کردم از مال خودم خوشگلتر می شد... فقط برای خودم تنبلی می کردم... عوضش اين تنبلی رو جبران کردم.. ديشب از ساعت نه شب تا يک طول کشيد... ولی فکر کنم خوب چيزی شده.. خيلی شيک شده!!! خوشحال ميشم نظر شماها رو هم بدونم... اگر در حق من لطفی بکنين و يه تيکه نظر بذارين ممنونات تون ميشم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, December 16, 2002
دشنه در ديس

سميرمی
برای هوشنگ کشاورز

با سمضربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سرپوشيده
سواری،
بر تسمه یند قرابينش
برق هر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسيم
در شب ايلاتی عشقی.

چار سوار از تنگ دراومد
چار تفنگ بر دوش شون.

دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور سوار
خاطره ئی
همچون داغ خاموش زخمی.

چارتا ماديون پشت مسجد
چار جنازه پشت شون.

شهريور پنجاه و چهار
احمد شاملو
...

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 15, 2002
يکی دارم خداتا...
به خدا از دست ميدين اگر امروز به ORCLAND سر نزنيد... بازديد قبيله ما از قبيله Orcها... نه.. البته قبيله ما اسمه قبيله ما هستش... فهميدين؟؟؟ نه؟!!؟؟ خب... اشکال نداره... خيلی ها همين مشکل رو دارن... برين خودتون ببينين چه خبر شده!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Friday, December 13, 2002
بازم شعر..!!!
حتما يه نگاه به قبيله ما بزنيد... نزنيد هم مهم نيست.. فقط يه شعر خيلي توپ از دست مي دين...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, December 11, 2002
شمارش در وبلاگ!!!
چند روزه دارم حسابی دهن همه رو با اين نظارت با شکوهم سرویس می کنم... می دونم... می دونم... خوشتون نمياد... ولی خب همينه که هست... اگه من سخنورانی نکنم پس کی بکنه؟؟؟ چی؟؟ شما؟؟ نه بابا اينکاره نيستين...
خب برسم به اصل موضوع که اين چند روزه همش گير دادم به وبلاگ و اين حرفا... بحث امروز در مورد شمارش تعداد بازديد کننده های يه وبلاگه... جالب اينکه من خودم وبلاگ خودمو روزی سه تا چهار بار می بينم... و شمارش گر من روزی به طور متوسط در هفته سی و شش تا شمارش می کنه که اگر از اون پنج تا هم کم کنم ميشه 31 بار.. فرض بر اين هم بگيرم که دوستان صميمی هم روزی سه بار از من بازدييد می کنند... بازهم هر طور باشه به 20 بار بازديد ميرسه... خب همه دوستان صميمی من می دونن که من روزهای پنجشنبه و جمعه وبلاگ نمی نويسم... ولی عملا در اين روزها حدود 20 تا 25 بار بازديد دارم... پس با احتساب دوستان صميمی روزی 25 تا 28 بار عددی منطقی از آب در مياد... خب حالا بعضی وقتا ميرم يه وبلاگهايی می خونم که روزی بالای 100 تا بازديد کننده هستند (قابل توجه که در مورد بچه معروف ها حرفی نمی زنم)... جالب اينکه اين وبلاگها اقلب بازديد کننده های تکراری دارن... يعنی يکی هست که تو روز بين 8 تا 15 بار صفح رو بازديد می کنه!!! والا با آماری هم که گرفتم جالب اينه که سه تا ÷نج نفر به طور متوسط از صفحه هر نفر 10 بار بازديد می کنند... خب توی اشل بزرگ اين تعداد، شمارشگر صفحه سر به فلک می کشه... خب پس چی؟؟؟ آره ديگه.... يعنی خيلی ها هستن که عملا شايد در روز بين 30 تا 50 تا بازديد کننده واقعی داشته باشن ولی روزی 200 باز صفحه بازديد شده!!!
کيف کردين چه آماری براتون جور کردم؟؟؟ نه! خداييش... تا حالا اصلا به ين موضوع فکر کرده بودين؟؟؟ البته قابل توجه اينکه تمام اين افکار به اين خاطر به ذهن من رسيده که عشق معروفيت و حسادت نسبت به ديگران داره منو می کشه... حالا عوضش خوشحالم که همچين زياد هم پرت نيستم... اگر هم حرفهام حقيقت نداشته باشه... اقلا دل خودمو که خوش می کنه!!! بقيه مهم نيستن چی فکر می کنن... D:D:D:

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, December 10, 2002
به هيچ وجهی از دست ندهيد...
امروز ORCLAND به روز شده و يک شعر حسابی توش نوشتن...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, December 09, 2002
بازم خودم بودم!!!
نمی دونم چرا... ولی از اينکه عددهای روند ايندفعه هم به خودم افتاده کلی ذوق کردم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 08, 2002
به در و ديوار ميگم...!!!
بعد از قوانين نوشتاری وبلاگ تصميم بر اين شده تا کمی هم در مورد اشخاص صحبت کنيم!!! کسانی که وبلاگ می نويسند به چندين دسته تقسيم می شوند که در زير سعی به معرفی آنها داريم... در ضمن بايد بگم که اين نظرات کاملا شخصی بوده و فقط به در و ديوار ميگن که پنجره بشکنه!!! در صورتی که خودتان در يکی از دسته ها شناسايی نموديد بدانيد که کاملا اتفاقی بوده و اون مورد هيچ ربطی به شما ندارد، پس لطفا فحش آبدار بهم ندهيد!!!
دسته اول:
اين گروه مدتهاست که در حال وبلاگ نويسی هستن و سبک ثابتی دارند و خدا رو شکر تغييری در اين سبک ايجاد نشده!
دسته دوم:
اين گروه کسانی هستن که پيرو مد روز بوده و تنها برای اينکه از بقيه عقب نباشن دارن وبلاگ می نويسن...
دسته سوم:
در اين دسته می توان کسانی را يافت که برای پيدا کردن دوست دختر يا دوست پسر به وبلاگ نويسی می پردازند و وبلاگ را با چت کردن اشتباه گرفته اند!
دسته چهارم:
اين دسته معروف به بی نوايان است که در اين دسته کسانی برای خودشان دوست دارند وبلاگ بنويسن و با اينکه خيلی هم خوب می نويسن ولی چون وبلاگشون بيشتر به دفتر خاطراتشون است طرفداری ندارند.
دسته پنجم:
متظاهرين در اين گروه قرار دارند که شامل افرادی می شوند که برای بقيه و برای معروف شدن وبلاگ می نويسند.
دسته ششم:
در اين دسته کسانی قرار می گيرند که وبلاگ را برای تبليغات استفاده می کنند.
دسته هفتم:
اين گروه در بر گيرنده يه سری آدم بی انگيزه است که درد دل خود رو در وبلاگ می کنند تا بلکه يه فرشته نجات براشون پيدا بشه!!!
دسته هشتم:
اين دسته شامل ... نه! اين يکی رو نمی گم!!!
دسته نهم:
آدمای کار درست که واقعا دارن توی وبلاگاشون روزی هزار تا مورد مفيد برای همگی ميذارن...
دسته دهم:
اين دسته هم کسانی را در بر می گيرد که تا می بينن تعداد خواننده هاشون زياد شده هول ميشن و ديگه نوشته هاشون مثل سابق نيست!
دسته يازدهم:
گروه بچه معروفهاست که روزی هفت بار وبلاگ دوستاشونو می بينن تا شمارشگر وبلاگشون سر به فلک بکشه... کافيه تعداد اين گروه از چهار به بالا باشه تا روزی صد بار وبلاگ شماره بندازه!!!
دسته دوازدهم:
افراد بی خيال تو اين دسته هستن!!! اينا کار به کار احدالناسی ندارن... فحش می خورن، چيزی نمی گن! بد می نويسن، براشون مهم نيست... روزی يک بازديد کننده دارن، اون بازديد کننده هم خودشون هستن، ولی بازم می نويسن!

برای امروزتون بس بود... حاصل تحقيقاتم رو مفت مفت ميدم بخونين پر رو نشين!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Friday, December 06, 2002
محض خاطر خدا!!!
شما ها كه اين همه روزه گرفتين و اين همه هم در راه خدا نماز خواندين به اين وبلاگ هم سر بزنيد كه سوابش خيلي زياده!!! در ضمن لينكش در ليست وبلاگهايم هم موجود مي باشد!!!

Boof Koor

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, December 04, 2002
روز از نو وبلاگ از نو !!!
خب امروز هم يه وبلاگ جديد به راه افتاده که به تلاش چندين وبلاگ نويس و تحت همايت وبلاگ های معروف و پر بيننده قراره پوز همه وبلاگهای دنيا رو يه جا بزنه بره پی کارش!!! حالا هم می تونين برين به اين آدرس و يه نگاهی به وبلاگ ما بزنين که خداييش قيافش بدی نشده!!! به نظر من که حتی خوب هم شده... برای تماس با فرمانده کل قوا و صاحب اصلی وبلاگ می توانيد به اين آدرس رفته و درآنجا با صاب وبلاگ تماس بگيرين!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 01, 2002
در مورد وبلاگ!
آدم به خدا شاخ در مياره! ما اينجا نزديک به يکساله داريم وبلاگ می نويسيم و به زور روزی بيست تا بيننده داريم. اونوقت يه آدم تحصيل کرده، مهندس و به قول خودش باسواد مياد و يه وبلاگ درست می کنه و انتظار داره در مدت دو هفته که از عمر شريف وبلاگش می گذره تو تمام Search Engineها معرفی شده باشه و اولين اسم دريافتی باشه!! حالا فکرش را بکنيد که توی Google شما دنبال مقالات سد سازی بگردين... بهتون 1500 تا جواب ميده... بعدش هم بگين که چرا توی وبلاگ من اسم سد هست و اينجا توی صفحه های اول نيومده؟؟!! بعدشم بگه که من اين مقالاتم رو می خواهم بذارم توی اينترنت ولی دوست ندارم کسی بتونه کپی کنه يا ازش استفاده کنه!!!
از اين رو تصميم گرفتيم که دستور عملی برای استفاده از وبلاگ ايجاد کنيم تا چشم و گوشتان را باز نماييم.
قانون اول:
وبلاگ وسيله ای است برای ارتباط جمعی و دادن نظرات است... عملا هيچگونه Copyright در آن وجود ندارد ولی خب بعضی ها لطف می کنن و اين موضوع رو رعايت می نمايند!!!
قانون دوم:
لطفا انتظار نداشته باشين که روزی هزارتا بيننده داشته باشين... اونم با موضوعهای علمی... تنها موضوعهايی که بيننده بسيار زياد داره يا در مورد سکس است يا در مورد مسخره کردن اعضای سياسی کشور است!!
قانون سوم:
هروقت فکر می کنين که با نوشتن وبلاگ می تونين معروف بشِن از نوشتن خودداری کنيد... تجربه نشون داده که در مورد معروفيت تنها قانون دوم صادق است.
قانون چهارم:
راهی برای معروف شدن وجود دارد... اونم اينه که به همه وبلاگ ها هر روز سر بزنيد و در قسمت نظر خواهی مطلبی همراه با لينک خود قرار دهيد... در اين صورت امکان اينکه تعداد بازديد کنندگان شما زياد شود وجود دارد. البته اين امر تنها در مودت کوتاهی جواب خواهد داد و در صورتی که از قانون دوم پيروی نکنيد باز هم وبلاگ شما تارعنکبوت خواهد بست!
قانون پنجم:
راه ديگر معروف شدن از جنث مونث بودن است... البته در اين حالت بايد حتما در مورد عشق های شکست خورده خود صحبت کنيد و در Yahoo Messenger نيز فعال باشين تا همه طرفداران شما باور کنند که شما مونث هستين... البته خوشگل بودن در اين قانون بسيار سودمند است.
قانون ششم:
قرار و مدار گذاشتن با وبلاگ خوانها و نويسهای ديگر از روش های موثر در معروفيت و پر خواننده شدن می باشد!
قانون هفتم:
حتی الامکان سعی کنيد از نوشته هايی استفاده کنيد که قبلا در پر خواننده بودن موثر بوده است.. در اين راه می توانيد قانون Copyright را به راحتی زير پا بگذاريد و نوشته های خود را از نقاط مختلف گردآوری نماييد.
قانون هشتم:
سعی کنيد اگر کسی از طريق پست الکترونيکی با شما تماس می گيرد و مخصوص هنگامی که در يک Mailing List قرار می گيريد حتما در هنگام جواب آدرس وبلاگ خود را در متن جواب قرار داده و در حالت Mailing List حتما از دستور Reply All استفاده نماييد.
قانون نهم:
نوشته های عاشقانه تنها و تنها در صورتی جوابگو خواهند بود که دست نوشتاری بسياری قوی داشته باشيد و يا اينکه کاملا بی پروا و بی پرده صحبت کنيد... در غير اين صورت از اين عمل بپرهيزيد!!!
قانون دهم:
هيچگاه فکر نکنيد می توانيد الکی معروف شويد... برای اين کار دانتستن اندکی HTML و داشتن فضای مناسب در اينترنت يک شرط مهم به حساب می آيد.
قانون يازدهم: (بسيار مهم)
راحترين راه معروفيت پيدا کردن دوست در يکی از وبلاگهای خبری است... از اين راه روزانه تعداد بازديد کنندگان به صورت چشمگيری افزايش می يابد.

با اميد اينکه راهنمای خوبی بوده باشم...

تا بعد

منبع اطلاعات:
تجسسهای شخصی و نوشته های شخصی خود بنده و انواع عمليات آمارگيری!

: #

بازهم از شاملو

هوای تازه
شبانه

شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلبم سخن بگويد، هم از بازويم؟

شبانه
شعری چنين
چگونه توان نوشت؟

...

من آن خاکستر سردم که در من
شعله های همه عصيان هاست،

من آن دريای آرامم که در من
فرياد همه توفان هاست

من آن سرداب تاريکم که در من
آتش همه ايمان هاست.

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::