:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Wednesday, April 30, 2003
يک لحظه...
تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی بهش فکر هم نمی کرد. هر روز طبق معمول روزهای ديگه به طور يکنواخت می گذشت. خيلی سعی کرده بود که راهی برای آرامش خودش پيدا کند. حتی فکر می کرد که اگر کس ديگری در زندگی او بيايد از تنهايی رهايی خواهد يافت. ولی هيچ کاری نتونست او را از تنهايی نجات دهد. از صبح که بيدار ميشد فقط توی ذهنش يک چيز بود. چيزی که به خاطرش مشکلترين تصميم زندگی خود را گرفته بود. چيزی که فکر می کرد هميشه خواهد داشت و از دست داده بود. همه چيز برايش بی تفاوت شده بود، کارش، دوستانش، رفت و آمدهايش، خانواده اش و هر چيزی که هميشه فکر می کرد می تواند به آن اتکا کند آلان برای او فقط مانند ديواری شکسته بود.
تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی بهش فکر هم نمی کرد. هر روز طبق معمول روزهای ديگه به طور يکنواخت می گذشت. خيلی سعی کرده بود که راهی برای آرامش خودش پيدا کند. پس از اين همه سال جدايی و تنهايی بالاخره فکری به نظرش رسيده بود. اون شب که داشت از سر کار بر ميگشت وارد داروخانه ای شد. هميشه توی جيبش نسخه های داروهای اعصابش را داشت. به بهانه مسافرت يک شيشه کامل گرفت. دکتر دارو ساز هيچ شکی به او نمی کرد. سالها بود که از او خريد می کرد. سالها بود که او را می شناخت.
تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که فقط به مرگ فکر می کرد. شيشه دارو را باز کرد و همه آن را بلعيد. خيلی سخت از گلويش پايين می رفت. ولی در هر صورت همه را فرو داد. فکرش آرام شده بود. بدنش سست شده بود. به آرامی روی نيمکت پارک لم داد. باد خنک و لطيفی صورتش را نوازش می کرد. دستی به صورتش کشيد. انگار که می توانست با اين دست کشيدن غبار سالها تنهايی را از چهره اش پاک کند.
تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی به مرگ هم فکر نمی کرد. همه چيز داشت در برابرش تار می شد. تصميم گرفت که چشمهايش را ببندد و در آرامش به کام مرگ رود. همه چيز آرام بود. همه چيز لذت بخش بود تا اينکه صدايی توجه او را جلب کرد. سعی کرد چشمانش را باز کند. پلکانش بسيار سنگين شده بودند و توان چندانی در بدن نداشت. صدا او را می ناميد. صدايی گرم ولی بسيار دور. صدايی از عمق وجود. چشمانش را باز کرد... او را ديد... و چشمانش را برای هميشه بست...

او فکر می کرد تنهايی ديگه برايش به حدی عادی شده که فقط مرگ می تواند او را آزاد کند.

باز هم اشتباه کرده بود.

...

: #

به دليل درخواست يکی از دوستان بسيار خوبم يه خورده اينجا رو Print Friendly کردم...
...

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, April 28, 2003
نقطه نهايی
چند لحظه ای بود که داشت خودش را می ديد. اطرافيانش در کنار تختی که او در آن مرده بود در حال گريه بودند. دوستانش هم آمده بودند. هر کسی حرفی می زند و يا ناله ای می کرد. مادرش محکم بر سر خود می کوبيد و پدرش در گوشه ای از اتاق ساکت و مبهوت به نقطه ای نا معلوم خيره شده بود دوستانش از هر طرف، يک به يک به او نزديک می شدند و يا دست بيجانش را می فشاردند و يا بوسه ای به پيشانی سرد او می زندند. خودش هم بی سر صدا داشت از بالا به اين لحظات می نگريست. پس از مدتی از وضعيت مادرش نگران شد. پايين آمد و خواست او را در آغوش بگيرد ولی نتوانست. پس شروع به زمزمه در گوش او کرد: "آرام باش مادر... مگه چی شده؟ فکرش را نکن... فراموش می کنی..." اما صدا او شنيده نميشد. پس فرياد کشيد... باز هم کسی صدای او را نشنيد... عصبی شده بود، نمی دانست ديگر چطورمی تواند حرفش را بزند. به طرف تک تک کسانی که در اتاق بودند رفت ولی هيچکس متوجه او نبود. شروع به دويدن کرد و فرياد می کشيد: "مگه من بهتون نگفتم که نبايد گريه کنيد؟ مگه من نگفتم؟" ولی صدايش هيچ انعکاسی نداشت. داشت توی بدنش دردی را احساس می کرد. دردی که فکر می کرد از آن سالهاست رها شده. به گوشه ای که پدرش در آنجا بود رفت و شروعبه حرف زدن با او کرد: "گران نباشين. اينم بالاخره ميگذره. از اين چيزها توی زندگی زياده. نميشه که آدم خودش رو برای هر چيزی ناراحت کنه. بيخيال. ولش کن. نمی خواد خودتو ناراحت کنی..." صدای باز شدن در اتاق توجهش را جلب کرد. از ديدن کسی که وارد شد خشکش زد. آن شخص به آرامی اتاق را طی کرد. صورتش هيچ حالتی را نشان نمی داد و آرام به سوی جسد او پيش می رفت، آرام به روی جسد خم شد، انگار هيچکس را در اتاق نمی ديد، و لبهای سرد و مرده او را بوسيد.
گيج شده بود. نمی فهميد چطور چنين چيزی ممکن است. به آرامی خودش را به او رساند و پرسيد: "چرا اينجايی؟" ولی باز هم جوابی نشنيد. باز پرسيد: "برای چی؟ چرا آمدی؟" ولی صدای او شنيده نميشد. در خودش احساس خوشبختی می کرد از اينکه "او" آمده ولی نمی دانست چطور به "او" شادی خود را نشان دهد. به آرامی "او" را درآغوش بی وزن خود گرفت، گرمی بدن "او" را کامل حس می کرد، پس در گوش "او" زمزمه کرد: "دوستت دارم." و "او" به آرامی جواب داد: "منهم دوستت دارم".

...

: #

!!!...Weblog Updated...!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, April 27, 2003
زبانشناسی...
قبلا در ORCLAND براتون يه زبانشناسی زبان ORCها گذاشته بودم... حالا هم تصميم دارم براتون يه کلاس زبانشناسی ELFها بذارم... برای شروع با اسم يکی از وبلاگ نويسان قبيله خودمون شروع می کنم:

ELMADRIS
اين اسم که کاملا ترکيبی است از ترکيب سه نيم اسم تشکيل شده است که به ترتيب نشان داده می شوند:
:: EL - که پيشوندی برای نشان دادن وابستگی به نژاد ELF است. مانند Elrond (رهبر ELFها در فيلم Lord of the Rings) که به معنی نيمه Elf يا انسان Elfی می باشد که پدر او انسان و مادرش Elf بوده و يا نام Elfalas که به معنی بندر Elfهاست.
:: MAD - که در کلمات ترکيبی به معنی جنگل و يا در بعضی موارد به معنی باغچه ای بزرگ و سرسبز است مانند اسم Tar-madond که به معنی پادشاه جنگل انسانهاست (ond پسوندی به معنی انسان است).
:: RIS - که به معنی سبز و يا در بعضی حالات به معنی زمرد (emerald) می باشد. در زبان Elfها صفت رنگ بعد از اسم مربوط به آن می آيد. در بعضی حالات (لهجه های ربانهای Elf در بعضی نقاط متغير می باشد) مانند Mordor (سرزمين سياه) صفت رنگ قبل از اسم آمده است که در اين حالت تاکييد بر سياهی است.

:: - Elmadris: به معنی جنگل سبز Elfهاست. اين اسم در اوايل پيدايش نژاد Elf و در حاليکه هنوز نژاد انسانها متولد نشده بودند بر سرزمينی نهاده شد که تنها هنوز نور ماه آن را روشن می کرد و در اولطن روزی که خدايان خورشيد را بر ارابه ای نهادند تا زمين را روشن کند درخشش رنگ سبز سرزمين در نور خورشيد چنان بود که خدايان آن سرزمين را Elmadris ناميدند که نشانگر درخشش هنر معماری Elfها و هماهنگی کامل آن با طبيعت آنجا بود. Elmadris پس از ظهور Morgoth (خدای بدی) در نبردی بزرگ سقوط کرد و تنها در شعرهای باقيمانده از کتاب Elfها نام آن زنده مانده و حتی در زمان ما خدايان آن شعر را در روز اول بهار به ياد زيبايی آن سرزمين و تولد دوباره طبيعت بر زبان پرندگان بهاری می خوانند.

...

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, April 26, 2003
جامعه...
انواع و اقسام جوامع وجود دارند... بعضی کوچولو هستن... بعضی بزرگتر... بعضی هم زيادی بزرگن که اصلا به ما ربطی نداره.. چون اون خيلی بزرگا مال آدم فضايی هاست!!! مهم اينه که هميشه بدونيم که توی يک جامعه قوانينی وجود دارد که اون جامع طبق اوون قوانين رفتار می کند... حال فرض کنيد يه چيزی خارج از قوانين وارد جامعه می شود (مانند ورود دوتا آدم فضايی) سئوال اينه که آيا اشکال داره بودن يا نبودن (پذيرش يا رد) اين آدم فضايی ها را به همه پرسی بذاريم؟؟؟

حالا فرض کنيد که جامعه مورد نظر ما به جای اينکه با موضوع روبرو شود سعی در حذف آن موضوع کند... خب يعنی اينکه به جايی اينکه مشکل آدم فضايی ها را حل کنيم آنها را بکشيم!!! سئوال بعدی اينه که آيا اگر هر دفعه يه آدم فضايی اوومد بايد کشته شود؟؟؟ کسی هست که بتونه برای من راه و روش اصلاح شدن جامعه رو توضيح بده!؟؟!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Thursday, April 24, 2003
کی می تونه جواب بده؟؟؟
دقت کردين که وقتی بهتون حرف حق می زنن چطوری ميشه؟ صدای آدم بند مياد... نفسها تند ميشه... عرق می کنيم و هوا توی حلقمون بند مياد... خب برای خيلی ها ممکنه اينطوری بشه و خيلی ها هم با پته پته يه چيزی سرهم می بندن و سر و ته موضوع رو هم ميارن... ولی من خفه ميشم... بعدش هم با حرفهای تکراری فقط حرف خودمو می زنم... دوست داشتم بتونم خيلی راحت همه چيز رو شفاف کنم ولی متاسفانه کم ميارم... به هر حال امشب که نشد... بذارم ببينم فردا چس ميشه!!!

...

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, April 22, 2003
توضيحات:
خب آدم گهگاهی فکر می کنه که اون چيزی که توی وبلاگش می نويسه اگر به زبان اصلی باشه خيلی بهتره... در مورد متن زیر هم من همين فکر رو می کردم.. اگر متن برای کسی جالب باشه خودش به دنبال ترجمش ميره و يا فوقش از من می پرسه... به هر حال گهاهی هم شايد آدم بخواد حرف دلش رو بزنه.. برای اينه شايد از يه زبان ديگه استفاده می کنه.. به اين اميد که شايد هر کسی نفهمدش... در هر حال وبلاگ شخصی اين مشکلات رو هم داره...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, April 21, 2003
کتاب شاهزاده کوچولو
فصل بيست و يکم... از نيمه تا پايان... به زبان اصلی (فرانسه)

Ainsi le petit prince apprivoisa le renard. Et quand l'heure du départ fut proche :
-Ah! dit le renard... je preurerai.
-C'est ta faute, dit le petit prince, je ne te souhaitais point de mal, mais tu as voulu que je t'apprivoise...
-Bien sûr, dit le renard.
-Mais tu vas pleurer! dit le petit prince.
-Bien sûr, dit le renard.
-Alors tu n'y gagnes rien!
-J'y gagne, dit le renard, à cause de la couleur du blé.
Puis il ajouta :
-Va revoir les roses. Tu comprendras que la tienne est unique au monde. Tu reviendras me dire adieu, et je te ferai cadeau d'un secret.
Le petit prince s'en fut revoir les roses.
-Vous n'êtes pas du tout semblables à ma rose, vous n'êtes rien encore, leur dit-il. Personne ne vous a apprivoisé et vous n'avez apprivoisé personne. Vous êtes comme était mon renard. Ce n'était qu'un renard semblable à cent mille autres. Mais j'en ai fait mon ami, et il est maintenant unique au monde.
Et les roses étaient gênées.
-Vous êtes belles mais vous êtes vides, leur dit-il encore. On ne peut pas mourir pour vous. Bien sûr, ma rose à moi, un passant ordinaire croirait qu'elle vous ressemble. Mais à elle seule elle est plus importante que vous toutes, puisque c'est elle que j'ai arrosée. Puisque c'est elle que j'ai abritée par le paravent. Puisque c'est elle dont j'ai tué les chenilles (sauf les deux ou trois pour les papillons). Puisque c'est elle que j'ai écoutée se plaindre, ou se vanter, ou même quelquefois se taire. Puisque c'est ma rose.
Et il revint vers le renard :
-Adieu, dit-il...
-Adieu, dit le renard. Voici mon secret. Il est très simple : on ne voit bien qu'avec le coeur. L'essentiel est invisible pour les yeux.
-L'essentiel est invisible pour les yeux, répéta le petit prince, afin de se souvenir.
-C'est le temps que tu a perdu pour ta rose qui fait ta rose si importante.
-C'est le temps que j'ai perdu pour ma rose... fit le petit prince, afin de se souvenir.
-Les hommes on oublié cette vérité, dit le renard. Mais tu ne dois pas l'oublier. Tu deviens responsable pour toujours de ce que tu as apprivoisé. Tu es responsable de ta rose...
-Je suis responsable de ma rose... répéta le petit prince, afin de se souvenir.


خوش باشيد

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, April 20, 2003

The Beatles
Title: Let It Be (Lennon, Mccartney)
Album: Let It Be

When I find myself in times of trouble
Mother Mary comes to me
Speaking words of wisdom, let it be.
And in my hour of darkness
She is standing right in front of me
Speaking words of wisdom, let it be.
Let it be, let it be.
Whisper words of wisdom, let it be.

And when the broken hearted people
Living in the world agree,
There will be an answer, let it be.
For though they may be parted there is
Still a chance that they will see
There will be an answer, let it be.
Let it be, let it be. Yeah
There will be an answer, let it be.

And when the night is cloudy,
There is still a light that shines on me,
Shine on until tomorrow, let it be.
I wake up to the sound of music
Mother Mary comes to me
Speaking words of wisdom, let it be.
Let it be, let it be.
There will be an answer, let it be.
Let it be, let it be,
Whisper words of wisdom, let it be.

: #

موضوع هفته!!!
راستی... چرا هيچکس نميره کتاب Lord of the Rings رو بخره بخونه... به خدا اصلا با فيلمش قابل قياس نيست... ميليون ها بار از فيلمش بهتره... واقعا که همتون فقط ادعای زبان دونستن يا کتاب خوندن دارين.. اين کاره نيستين!!!

موضوع هفته

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, April 19, 2003
پايان؟؟؟
کماکان به اين عقيده هستم که همه چيز نسبيت داره... (خدا اين انشتين را بيامرزه... اگر اون پيداش نمی کرد حتما من پيداش می کردم!!!)... من ميگم که حتی پايان نسبيه... پايان فقط يه شروع دوباره است... يه حلقه بی پايان... پايان نداريم. فقط شروع های متعدد وجود دارد...

...

: #

... عجب دوره و زمونه ای شده به خدا... راستی يه راه پيدا کردم که Windows XP رو براتون يه جا سووت ميکنه ميندازه تو Recycle Bin... هرکی لازمش شد بهم خبر بده!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Friday, April 18, 2003
How to for Windows XP
بخش اول: How to Piss On Windows XP
اين هم از بخش How to برای Win XP که انگار فقط من نيستم که ازش خوشم نمياد... اين تنفر جنبه همگانی پيدا کرده... خودتون ببينين و نتيجه گيری کنيد...


مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, April 16, 2003
Changing Windows XP Pro Product Key
خب ... با اينکه از Windows XP حالم به هم ميخوره و يه قرون دوستش ندارم... ولی امروز می خوام براتون درس آموزشی XP بذارم... اين درس در مورد عوض کردن Product Key هستش که برای نصب SP1 روی بعضی از XPها لازم است. ويندوزهايی که Product ID های آنها XXXXX-640-0000356-23XXX و يا XXXXX-640-2001765-23XXX به اين صورت می باشد قادر به نصب SP1 نخواهند بود... برای نصب SP1 اول بايد اين مشکل را حل کنيد... اول از همه شماره Serial زير را يادداشت کنيد:
JHJBY-RFR88-8F8G4-TPG8M-4Q67Y
حالا به ترتيب زير عمل نمايد...
1- در Start -> Run دستور Regedit را بزنيد...
2- در پتجره سمت چپ به اين آدرس برويد :
:: HKEY_LOCAL_MACHINE\Software\Microsoft\Windows NT\CurrentVersion\wpaevents
3- روی OOBETimer کليک راست کرده و Modify را انتخاب کنيد
4- حداقل يک عدد را عوض کنيد... به هر چيزی که دوست داريد!!!
5- کليد OK را زده و از Regedit خارج شويد...
6- دوباره در Run دستور
%systemroot%\system32\oobe\msoobe.exe /a

را تايپ کنيد
7- سپس در اينجا Yes, I want to telephone a customer service را انتخاب کنيد...
8- کليد Next را زده و Change Product Key را در پايين صفحه بزنيد...
9- شماره Serial جديدی را که در بالا يادداشت کرده ايد وارد کنيد...
10- کليد Update را بزنيد...
11- در صورت بازگشت به صفحه قبلی Remind me later را زده و دستگاه خود را Restart کنيد...
12 پس از Restart حتما دوباره در Run دستور
%systemroot%\system32\oobe\msoobe.exe /a

را تايپ کنيد و مطمئن شويد که چنين جمله ای your copy of windows is already activated' در بالای صفحه ديده می شود.
13- حالا می توانيد SP1 را نصب کنيد...

وقتی بهتون ميگم که از XP خوشم نمياد برای همينه!!!! نگاه کنيد! دستور عمل با 13 عمل تمام شده!!!! اصلا ذاتا اين XP نحسه!!! راستی... يادتون باشه که حتما قبل از هر کاری يه Export از Registery خودتون بگيرين که مبادا سووتی بدين!!! و اگر هم ديدين WindowsXP شما ÷س از اعمال دوست نداشت بالا بياد با فشار کليد F8 و انتخاب last known good configuration خيال خودتان را راحت کنيد!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, April 15, 2003
فرض کنيد!
فرض کنيد من نباشم... مگه چی ميشه؟؟؟ هيچی نميشه!!! همه فکر می کنن خيلی مهم هستن.. ولی اگر درست حساب گنيد در بين شش و نيم ميليارد جمعيت دنيا ممکنه که صد نفر فقط برای شما ارزش خاصی قائل بشن... خب صد نفر روی شش و نيم ميليارد ميشه يک روی شصت و پنج ميليون... اينم از همون عددهاييه که برای يک عمل غير ممکن مثال ميزنيم... خب ديگه... بهتون ثابت شد که اصلا آدم مهمی نيستين؟؟!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, April 14, 2003
سلام...!!!
تا حالا ديده بودين که 90 کيلومتر راه 200 ميليون دلار خرج داشته باشه؟؟؟ والا من نمی دونم اين شرکت ما پروژه های به اين عجيبی رو از کجاش گير مياره که مارو باهاش سر کار ميذاره!!! نه جدا ميگم... واقعا 200 ميليون دلار برای 90 کيلومتر خيلی زياده!!! والا من يکی که دارم کم ميارم... عيد که اوومدم سر کار... بعد از عيد هم که دو تا مناقصه عظيم انداختن خفتمون... خدا تا آخر سال بهم رحم کنه!!!

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, April 13, 2003
I did what I thougth was right... it's just a new start... Never the End...

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, April 07, 2003
وقت خواب کی مياد؟؟؟!!!
فکر کنم تا خروس خوون منو اينجا نگه دارن... واقعا ديگه چشمام نمی بينه... همه چيز رو عدد می بينم... دارم قاطی می کنم... رفتن بالا قيمت ها رو چک کنن... منم منتظرم که اگر مشکلی پيش بياد نقش ناجيه افسانه ای رو داشته باشم... اين شب دومه که پشت سر هم اينجا موندم... خوااااااااااااااااابمم مياد....

...

: #

تيک تاک... تيک تاک...
ساعت يک و سی و پنج دقيقه... و من هنوز توی شرکت هستم...

خووووووررررررر.... پفففففففف.....

: #

تيک تاک... تيک تاک...
ساعت دوازده و سی و پنج دقيقه... و من هنوز توی شرکت هستم...

خووووووررررررر.... پفففففففف.....

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, April 06, 2003
توان کاری...!!!
شب گذشته تا ساعت 2 و نيم بامداد سر کار بودم... يکی از خطوط رو کاملا اسنادش را بستيم... امشب هم که ساعت 9 و نيم هستش سر کار هستم... داريم کل کار رو جمع بندی می کنيم... تازه متوجه شديم که اکثر جمعهای کل اشتباهه!!! بله... اشتباهه!!! آقايان مهندسين با عرض پوزش فراوان و گلاب به روتوون ريدن به قيمت!!! وقت هم ندارن تصحيحش کنن... فقط برای اينکه يه خورده بدونين چقدر خرج اين مناقصه شده بدونين که آقايان مهندسينی که قراردادی فقط برای اين پروژه آمده اند و تعداشان به چهار نفر می رسد کلا برای يک ماه کار صد ميليون تومان گرفته اند!!! بلللللللله قربان... درست خوانديد... ما هم کارمندهای بدبخت که جون می کنيم و حقوقمون زير خط قفره...!!! به اين ميگن عدالت... خدا ميدونه امشب چه ساعتی قراره برم خوونه...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, April 05, 2003
بازم کار...!!!
آلان که ساعت يک ربع از ده شب گذشته من هنوز سر کار هستم... عجب کاری!!! هنوز داريم جون می کنيم و چشمام دارن آلبالو گيلاس می چينن!!! نمی دونم چرا تو اين دوره زموونه وضع اينطوری شده... همه آخرين لحظه يادشون می افته که کار دارن و کارها هنوز تموم نشده و بايد کارها رو فردا تحويل داد...!!! خدا کنه امشب ديگه هر طور شده کار رو تموم کنن... فعلا که مهمون اينجا هست و شام هم بهمون کباب چنجه دادن (نميگم جاتون خالی... چون اگر می بودين بايد تا نصفه شب اينجا می موندين!!!)... تا ساعت يک هم گفتن اگر باشه بايد بمونيم... آآآآآآآآآآی من که دارم قاط می زنم... يکی به دادمون برسه!!!

مخلصات

: #

ضرب المثل روز...


مخلصات

: #

از دست اين تهرانی ها!!!
نمی دونم چرا ما اينطوری هستيم... چطوری؟ خب معلومه... هميشه روزهای شنبه توی تهران ترافيک دو برابر روزهای عاديه... و شنبه های بعد از تعطيلات دوبرابر بيشتر از شنبه های عادی!!! انگار همه می خوان بگن که به موقع سر کار می رن و خيلی هم سر حال هستن... البته به محل کار که می رسن تازه سلام و عليک و يه صبحانه و گزارش تعطيلات با دوستان و اين حرفهاست!!! بايد بياين و ببينين... تخم مرغ نيم رو می کنن و کنسرو لوبيا گرم می کنن و ميگن و می خندن و می خورن... (جرات داری بعد از اين صبحانه برو تو اتاقاشون... برات ارکستر سنفونی هم پخش می کنن... البته اگر هم پخش مستقيم را نبينين اثراتش رو حتما حس می کنين...) بعدش هم که تا اين گپ های دوستانه تموم ميشه وقت ناهاره و بعدشم چه چرتی بعد از ناهار توی اتاق و آخر سر هم برو خونه قيافه بگير که واااای چقدر امروز کار کردم...!!!

نتيجه اخلاقی:
شنبـــه گــر ديـــر رسی شرکت -------- مانی تــو عقب از يک عالـم غيبــت
غيبت از ديگر کسان شادت کند -------- عادت شنبه باشد تا کار کنند اين امت

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::