:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Thursday, June 26, 2003
باز هم شنبه!!!
من نمی دونم جريان روز شنبه چيه؟؟؟ هر کاريش بکنی بازم تغيير نمی کنه... اين روز اول هفته طلسم شده!!! پدر آدم در مياد صبح از خواب بيدار بشه... توی خيابون ترافيک هزار برابره... سر کار انگار که کاره صد روز مونده و بايد انجام بدی... بعدشم... مگه اين روز شنبه می گذره؟؟؟ انگار خود يه روزش مثل يه هفته می گذره!!! وای خدای من... چی می شد اين روز اول هفته وجود نداشت؟؟؟

مخلصات
راستی... گهگاهی هم وقت کردين به اينجا هم يه نگاهی بندازين!!!
در ضمن ORCLAND هم که اولين قبيله وبلاگی هستش به روز شده...

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, June 25, 2003
اگر دنبال متن يه آهنگ فرانسوي هستين... به اينجا سر بزنين:
Paroles.Net: Des milliers de textes de chansons françaises, d'hier à aujourd'hui, de Adamo à Zazie. - ABC de la Chanson Francophone

: #

اينو توي يه وبلاگ خارجي يافتم... ديديم باحاله.. گفتم شماها هم حال كنين و به سئوالهاي آمريكاييها كه اوج تمدن در دنيا هستن توجه نماييد:

THESE QUESTIONS ABOUT SOUTH AFRICA WERE POSTED ON A SOUTH AFRICAN TOURISM WEBSITE AND ANSWERED BY THE WEBSITE OWNER


Q: Does it ever get windy in South Africa? I have never seen it rain on TV, so how do the plants grow? (UK)
A: We import all plants fully grown and then just sit around watching them die.


Q: Will I be able to see elephants in the street? (USA)
A: Depends how much you've been drinking.


Q: I want to walk from Durban to Cape Town - can I follow the Railroad tracks? (Sweden)
A: Sure, it's only two thousand kilometres take lots of water...


Q: Is it safe to run around in the bushes in South Africa? (Sweden)
A: So it's true what they say about Swedes.


Q: Are there any ATMs (cash machines) in South Africa? Can you send me a list of them in JHB, Cape Town, Knysna and Jeffrey's Bay? (UK)
A: What did your last slave die of?


Q: Can you give me some information about Koala Bear racing in South Africa? (USA)
A: Aus-tra-lia is that big island in the middle of the pacific.A-fri-ca is the big triangle shaped continent south of Europe which does not...oh forget it. Sure, the Koala Bear racing is every Tuesday night in Hillbrow. Come naked.


Q: Which direction is north in South Africa? (USA)
A: Face south and then turn 90 degrees. Contact us when you get here and we'll send the rest of the directions.


Q: Can I bring cutlery into South Africa? (UK)
A: Why? Just use your fingers like we do.


Q: Can you send me the Vienna Boys' Choir schedule? (USA)
A: Aus-tri-a is that quaint little country bordering Ger-man-y,which is...oh forget it. Sure, the Vienna Boys Choir plays every Tuesday night in Hillbrow, straight after the Koala Bear races. Come naked.


Q: Do you have perfume in South Africa? (France)
A: No, WE don't stink.


Q: I have developed a new product that is the fountain of youth. Can you tell me where I can sell it in South Africa? (USA)
A: Anywhere significant numbers of Americans gather.


Q: Can you tell me the regions in South Africa where the female population is smaller than the male population? (Italy)
A: Yes, gay nightclubs.


Q: Do you celebrate Christmas in South Africa? (France)
A: Only at Christmas.


Q: Are there killer bees in South Africa? (Germany)
A: Not yet, but for you, we'll import them.


Q: Are there supermarkets in Cape Town and is milk available all year round? (Germany)
A: No, we are a peaceful civilisation of vegan hunter-gatherers.Milk is illegal.


Q: Please send a list of all doctors in South Africa who can dispense rattlesnake serum. (USA)
A: Rattlesnakes live in A-meri-ca, which is where YOU come from. All South African snakes are perfectly harmless, can be safely handled and make good pets.


Q: I was in South Africa in 1969, and I want to contact the girl I dated while I was staying in Hillbrow. Can you help? (USA)
A: Yes, and you will still have to pay her by the hour.


Q: Will I be able to speak English most places I go? (USA)
A: Yes, but you'll have to learn it first.

روز خوش



: #

چقدر جالبه وقتي ميبيني كه كلا به چه اندازه عوض شدي! يه زماني كوه رو از ريشه در مياري و بعدش يه موقع ميرسه كه از سربالايي هاي مسيرت فراري هستي... ولي خب راستش هر زمان حال و وضع خودشو داره و هر كدوم براي خودش دنياييه... ولي قبلا هر روز صبح كه بيداري مي شدي توي آينه به يه قهرمان صبح به خير مي گفتي... حالا صبحها به كي سلام مي كني؟

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, June 24, 2003
امروز وقتي ديدم كه قبيله رو به روز كردن كلي خوشحال شدم... ديديم كه هنوز هم وجودش براي افرادش ارزش داره.. ديدم كه همه با شور و شوق نوشتن... و ديدم كه قبيله ي بسيار خوبيه و همشون دوستان بسيار خوبي هستن... حتما بخونيدش!

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, June 23, 2003
با يه نفر در مورد ترک سيگار داشتم صحبت می کردم... کلی حرف زديم و اون از اينکه تونسته ترک کنه کلی تعريف کرد... و کلی هم دليلش برام منطقی بود... ولی آخرش متوجه شدم که دليل اون عين دليله منه... ولی طبق اين دليل من هنوز نبايد سيگار رو ترک کنم... بلکه بايد بيشتر هم بکشم!!! حالا مونده ببينم چطوری می تونم بيشترش نکنم.! ولی خب راستش از موقعی که اين دليل رو متوجه شدم باعث شده که اقلا به اين که چطور دليلم رو از بين ببرم فکر کنم... حالا شايد ديدين يهو گذاشتمش کنار... يهو هم ديدين سنگ قبرم رو به شکل سيگار تراشيدن!!! :)


: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, June 22, 2003
Florent Pagny
Chanter



Chanter, pour oublier ses peines,
آوازی برای فراموش کردن دردها
Pour bercer un enfant, chanter...
برای خواباندن بچه ای کوچک
Pour pouvoir dire "Je t'aime..."
آوازی برای بيان عشق
Mais chanter tout le temps...
تمام وقت آوازی سر دادن

Pour implorer le ciel ensemble,
خواندن برای دعا کردن
En une seule et même église,
همه به سوی يک خدا
Retrouver l'essentiel... et faire...
برای پيدا کردن آنچه مهمه... و انجام آن
Que les silences se brisent...
پس سکوت ها را بشکنيد

En haut des barricades,
در بالاسنگرها
Les pieds et poings liés,
با دست و پاهای بسته
Couvrant les fusillades,
آوازی که صدای تيرها را بپوشاند
Chanter sans s'arrêter...
آوازی بی وقفه

Et faire s'unir nos voix,
صدا هايمان را يکی کنيم
Autour du vin qui ennivre,
در کنار همان شرابی که مارا مست کرده
Chanter quelqu'un qui s'en va,
آوازی برای کسی که می رود
Pour ne pas cesser de vivre...
برای اينکه هميشه جاودان بماند

Quelqu'un qui s'en va
برای کسی که می رود
Pour ne pas cesser de vivre...
برای اينکه جاودان بماند

Chanter,
خواند
Celui qui vient au monde...l'aimer...
دوست داشتن هر آنکس که به دنيا می آيد
Ne lui apprendre que l'Amour,
فقط به او عشق را بياموزيم
En ne formant qu'une même ronde,
که همه حلقه ای به دور او باشيم
Chanter encore et toujours...
آواز خواندن، برای هميشه

Un nouveau jour vient d'éclore...
برای اينکه روز جديدی که به پايان می رسد
Pouvoir encore s'en emerveiller,
باز هم از روز بعد متعجب باشيم
Chanter malgré tout toujours plus fort...
در تحت هر شرايطی بخوانيم و هر لحظه با صدايی بلندتر
Ne plus faire que chanter...
فقط و فقط آواز خواندن

Et faire s'unir nos voix,
صداهايمان را يکی کنيم
Autour du vin qui ennivre,
در کنار همان شرابی که مارا مست کرده
Chanter quelqu'un qui s'en va,
آوازی برای آنکس که می رود
Pour ne pas cesser de vivre...
برای ينکه هميشه جاودان بماند

Oohhooohoo
Je ne sais faire que Chanter,
Pour quelqu'un qui s'en va
Pour ne pas cesser de vivre...

.....

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, June 21, 2003
عجب حس جالبيه وقتی که می بينی يه عالمه حرف زدی... ولی تنها نتيجه اب که گرفتی اين بوده که خودت رو خسته کردی... من تو اين مواقع فقط يه لبخندی به لب دارم... نه از اينکه حرفهای من نتيجه نداده... از اينکه عجب آدم با حوصله ای هستم که اينقدر برای ملت ارزش بذارم و همش الکی باشه! جالب اينه که اگر لازم باشه بازم حاضرم اين کار رو شروع کنم... نه يک بار بلکه صد بار... فقط می تونم بگم که حيف...

: #


Michel Berger
Chanter pour ceux qui sont loin de chez eux







Celui-là passe toute la nuit
A regarder les étoiles
En pensant qu'au bout du monde
Y a quelqu'un qui pense à lui
Et cette petite fille qui joue
Qui ne veut plus jamais sourire
Et qui voit son père partout
Qui s'est construit un empire
Où qu'ils aillent
Ils sont tristes à la fête
Où qu'ils aillent
Ils sont seuls dans leur tête

{Refrain:}
Je veux chanter pour ceux
Qui sont loin de chez eux
Et qui ont dans leurs yeux
Quelque chose qui fait mal
Qui fait mal
Je veux chanter pour ceux
Qu'on oublie peu à peu
Et qui gardent au fond d'eux
Quelque chose qui fait mal
Qui fait mal


Qui a volé leur histoire
Qui a volé leur mémoire
Qui a piétiné leur vie
Comme on marche sur un miroir
Celui-là voudra des bombes
Celui-là comptera les jours
En alignant des bâtons
Comme les barreaux d'une prison
Où qu'ils aillent
Ils sont tristes à la fête
Où qu'ils aillent
Ils sont seuls dans leur tête
{au Refrain}


Quand je pense à eux
Ca fait mal ça fait mal
Quand je pense à eux
Ca fait mal ça fait mal

اين يكي تمام شب فقط
ستاره ها رو نگاه مي كنه
تو اين فكر كه اونور دنيا
يه نفر داره به او فكر ميكنه
و اين دختر كوچولو كه بازي مي كنه
كه ديگه نمي خواد هيچوقت بخنده
و هر جا كه نگاه ميكنه پدرش رو مي بينه
و توي ذهنش از او پادشاهي ساخته
هرجايي كه برن
توي شادي ها غمگينن
هرجايي كه برن
توي خودشون تنها هستن


مي خوام براي اونايي بخونم
كه از خانوده اشون دورن
كه توي چشماشون
يه چيزه دردناكي دارن
كه درد داره
مي خوام براي اونايي بخونم
كه كم كم فراموش ميشن
كه در عمق وجودشون
يه چيزه دردناكي دارن
كه درد مياره

كي تاريخشونو دزديده
كي حافظه اشونو دزديده
كي زندگيشونو لگدمال كرده
مثل جاي پاهايي روي آينه
يكيشون به دنبال صلاحه
يكيشون روزها رو مي شمره
با تكه چوبهايي رديف شده
مثل نرده هاي يه زندان
هرجايي كه برن
توي شادي ها غمگينن
هرجايي كه برن
توي خودشون تنها هستن


هروقت فكرشونو مي كنم
درد ناكه دردناكه
هروقت فكرشونو مي كنم
درد مياره درد مياره





: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, June 18, 2003
چقدر بده که آدم ندوونه... واقعا نمی دونين چه حالی شدم وقتی فهميدم که من نمی دونم... وجوود داره ولی من نمی دونم... چطور شده که من نمی دونم.. چطور ممکنه؟ حتما ممکنه ديگه... حتما من نبايد می دونستم!!! تو رو خدا به من هم بگوو... چقدر خواهش کنم بهم ميگی؟؟

: #

من وبلاگ قبيله رو ترک کردم... راستش رو بگم اونجا رو خيلی دوست داشتم و هنوز هم دارم... ولی ديگه جای من اونجا نبود... به هر حال اگر کسی هست که اينجا وبلاگ منو می خونه و از داستانهای من خوشش مياد توصيه می کنم آخرين مطلب منو توی قبيله بخونه... برای خداحافظی يه داستان نوشتم مخصوص خود خود قبيله... از همين الان برای اونجا دلم تنگ شده...

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, June 16, 2003
فرشته سکوت
از بدو آفرينشش هيچيک از فرشته ها با او حرفی نمی زدند... او آخرين فرشته آفريده خدا بود... از اين رو او هم از همان اول از همه کناره گرفت... هميشه گوشه ای، بی سر و صدا، می نشست و رفت وآمد بقيه را تماشا می کرد... هنگامی که ديگران شاد بودند او هم شاد بود.. هنگامی که ديگران در غم بودند او هم غصه می خورد... هيچکس به او توجهی نمی کرد... او هم خود را از ديگران پنهان می ساخت... بايد گفت که او از همه کوچکتر بود... آخرين بود و با اختلاف بسيار... حتی هنگام آفرينش او هيچيک از فرشتگان حضور هم نداشتند... حتی هنگام تولد او زنگها و بوقها نواخته نشدند... فقط اندکی از او خبر داشتند.. اندکی که هميشه در ميان دوستان خود سرگرم بودند و به او توجهی نمی کردند...
مدتها به همين منوال گذشت... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها... و او بی هيچ حرفی تنها ناظر گذر زمان و شادی و شوق ديگران بود تا اينکه در روز جشنی زنگها به صدا درآمدند و بوغها نواخته شدند... خداوند انسان را آفريده بود... اشرف مخلوقات... همه در برابر انسان سجده کردند... او هم در گوشه ای تنها سجده کرد... گروهی به مخالفت برخواستند... جنگ آغاز شد... بسياری به اعماق جهنم رفتند که در ميان آنها بودند کسانی که او دوستشان داشت و باز بر اندوه تنهايی او افزوده شد... همه فرشته ها مجذوب انسان شده بودند... او هم مانند بقيه مجذوب شده بود... هر روز دور و ور آنها بود و پنهانی، شادی آنها را تماشا می کرد... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها گذشتند و فرشته ها از انسانها خسته شدند... تنها او مانده بود که هنوز دور و ور آنها بود... هنوز کارهای انسانها برای او جالب بودند... هنوز او را به ذوق می آوردند... هنوز با شادی و غم آنها شريک بود... و فرشته ها به کار خود مشغول بودند...
روزی در ميان انسانها زنی تنها يافت... زنی که دور از همه اجتماع انسانها زندگی می کرد... زنی که مانند او با هيچکس حرف نمی زد... زنی که هيچ صدايی را نمی شنيد... و او عاشق شد... زنی که تنهايی را می شناخت... و او عاشق شد... عاشق کسی که حس می کرد می تواند همه جاهای خالی وجود او را پر کند.... ولی او فرشته بود و آن زن يک انسان...
روزها... هفته ها... ماهها و سالها گذشت بدون اينکه جرائت نزديک شدن به آن زن را داشته باشد... سالها از دور نظاره گر رفت و آمد و تلاش آن زن برای زندگی بود... سالها با تنهايی آن زن تنها بود... ولی باز جرائت جلو رفتن نداشت... گاهی مانند يک حامی نامرئی بعضی کارها را برای او انجام می داد... گاهی برايش ميوه های جنگلی می چيد... گاهی برايش از رودخانه بشکه های آب را پر می کرد و گاهی شکاری کوچک برايش در پشت در کلبه اش می گذاشت و از اينکه او را در اين لحظات شاد و سپاسگوی خداوند می ديد شاد می شد... و ديگر فرشته ها به کار خود مشغول بودند...
انگار که انسانها هيچگاه قادر نيستند شکر گوی خداوند باشند چون خداوند از آنان روی برگردانده و روزگار سختی بر آنان تحميل نمود بود... همه در سختی و قحطی بودند... آن زن نيز در فشار بود... در کمبود آذوقه... در کمبود آب از رودخانه ای خشکيده... و او هر روز در تلاش بود تا آن زن را تامين کند... تا آن زن، که با تمام اين سختی ها، هر لحظه شکرگوی خداوند بود در غضب او قرار نگيرد... پس روزی که از به دنبال شکاری برای آن زن بود به کلبه باز می گشت، جلوی کلبه، بدن بی جان آن زن را يافت... خانه اش به تاراج رفته بود و هر آنچه را که نداشت را برده بودند... انسانها به يکديگر ديگر رحم نمی کنند... انسانها از انسانها می دزدند... درد در تمام بدنش پيچيد... سرش گيج می رفت... عشق را از دست داده بود... باز تنها شده بود... در وجودش خلاء تنهايی منفجر شد... و ناگاه برای اولين بار... فرياد زد و همه فرشته ها خاموش شندند...
خداوند لبخدی بر لب داشت...
موسيقی متولد شده بود...
...

: #

چقدر بده که آدم کاملا بدونه که بقيه چي فکر ميکنن! نمي دونم تا حالا اينطوري شدين يا نه... ولي کساني رو که خوب بشناسم کاملا فکرشون رو هم مي تونم بخونم... از اين همه بدتر هم اينه که نه تنها بدونين طرف چي فکر ميکنه... بدونين که در مورد شما چه فکرهاي اشتباهي هم ميکنه!

: #

--------------------------------------------------------------


Friday, June 13, 2003
نمي دونم اين چه چيزيه كه وقتي نمي نويسم هميشه يه عالمه حرف براي گفتن مياد توي ذهنم.. ولي موقعي كه مي شينم بنويسم... هيچي نمياد... انگار همه اون حرفهايي رو كه مي خواستم بزنم همش يا دروغ بودن يا وجود نداشتن. امروز هم فقط براي اينكه خودمو به نوشتن عادت بدم اينجا مي نويسم... كلا فكر مي كنم كه خيلي ها اينطور باشن.. شايد هم بگم كه اكثر كساني كه مي نويسن همينطور هستن... يعني اينكه نوشتنشون لحظه اي كه مياد تا لحظه اي كه مي خواهند بنويسندش كاملا فرق داره... من هميشه به اين موضوع بر خوردم كه انگار كلام نوشتاري با ذهن آدم هيچوت جور نميشه و موقع نوشتن آدم كم مياره...
داستان زندگي هر كس براي خودش كاملا تعريف شده است ولي براي بيان اون اصلا هيچ كلمه يا جمله اي قادر نيست اون ”اصل“ رو به طور كامل به طرف مقابل نشون بده... زندگي و رفتار ايدآل هميشه يه حالت ذهني است و نه يه حالت بياني... و نه حتي عملي... براي مثال كتاب... آره.. كتاب... خيلي ها هستن كه با خوندن كتاب ”كيمياگر“ يه احساس عجيبي بهشون دست داده و در همون لحظه تصميم گرفتن كه رفتارشون رو توي زندگي عوض كنن.. ولي چند نفرشون موفق بودن؟ چند نفر تونستن به پيام اصلي زندگي خودشون جواب بدن؟؟؟ راستنش رو بگم من كه نتونستم... ولي نه... من تونستم.. تونستم تا حدودي به زندگي خودم يه شكل ديگه اي بدم... شايد تونستم رفتارم رو تا حدودي اصلاح كنم.. شايد به اين مرتبه رسيدم كه بتونم كسي رو نصيحت و يا راهنمايي كنم.. اگر بخوام خودم رو مثال بزن مي تونم با كتاب ديوانه اثر جبران خليل جبران مثال بزنم... چون من تونستم تا حدودي ديوانه بشم! كامل نيست.. و راه زيادي دارم.. ولي همين رو ياد گرفتم كه از ميان جملات... كلمات... حروف... صدا ها... طبيعت... تاريكي و يا هر چيزي كه در اطرافم هست پيام يا دريافت كنم.. متاسفانه اين پيامها چنان براي ذهن خسته و كوچك من زياد و قوي هستن كه از شون فرار مي كنم.. مي دونم كه اشتباهه ولي فرار مي كنم چون توان تحمل چنين باري رو ذهن من نداره...
در اطراف ما همه چيز با ما در ارتباط است.. دور و ور خودتون رو نگاه كنيد... هر شئي يا هر موجود زنده چه حيوان (گربه سر كوچه) و چه انسان (عابري كه بي هيچ توجهي به شما از كنارتون مي گذره) همه با شما در ارتباط هستند و در حال نشان دادن همون ”اصلي“ هستند كه شما از آن بي توجه مي گذرين! من هم مثل شما...

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, June 11, 2003
باز هم کلاغی به پرواز در آمد...

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::