:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Sunday, August 31, 2008
چند ماه پيش يه فيلم گيرم اوومده بود و دوباره ديشب ديدم توی دست و بالمه و دوباره نگاهش کردم و خداييش خيلي بهم حال داد... بهتون توصيه مي کنم يه نگاهی به اين فيلم بندازين (اگر تونستين گير بيارينش) وگرنه آدرس سايتش ايجاست:
http://www.history.com/minisites/life_after_people

مخلص

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, August 27, 2008
آره بابا، مي دونم! به خدا مي دونم زياد حرف مي زنم... ولي گهگاهي نميشه ديگه! قبول کنيد که گهگاهي بايد يه حرفي که توی دلتون دارين رو بزنين و کم نيارين!!! (اوه اوه اوه! عجب چيزی گفتم! کم نيارين خودش يه فحشه!!!! باور ندارين؟ کافيه يهو اين جمله رو به يکي که داره دور بر ميداره بگين ببينين چيکارها که نمي کنه!!!)

اول از همه بايد خدا رو شکر کرد! به خاطر نعمتهايي که به ما بخشيده و همينطور به خاطر خيلي چيزهای ديگه!!! منظور من هم اول از همه همين خيلي چيزهای ديگه هستش تا نعمتها... جاي شکر نعمت زياده... نهار مي خوری ميگي خدا رو شکر سير شدم... شام مي خوری ميگي خدا رو شکر سير شدم... سيگار ميکشي ميگي خدا رو شکر هنوز سيگار گيرم مياد... خلاصه با اين نعمتها کاری ندارم که روزی صد دفعه شکر مي کنيد! بيشتر منظورم همون نعمتهای نا ديده گرفته هستش... که از همه مهمتر شعور هستش! دقت کنيد! هيچوقت شکر نعمت نمي کنيد و بگيد خدا رو شکر شعور دارم! يا بگين خدا رو شکر يه رفتار اجتماعي درست دارم! جدا هيچوقت همچين شکرهايي شنيده نميشه... عوضش تا دلتون بخواد از خدا پول مي خواين... اوونم به بهونه عقل دادن به بقيه مردم!!! دقت کنيد! مي خوام مثال بزنم! (ای خدا که اين مثال زدن چه کاره سختيه!!! هر دفعه مثال زدم يکي پيدا شده که سر من شروع کرده داد و بيداد که چرا منو مثال زدی!!!! از همين آلان مشخص مي کنم که در مثال زير هر گونه تشابح به اشخاص زنده، مرده، در حال مرگ، در حال تولد، در حال سفر، در حال خوردن غذا، در حال خوابيدن، ريدن، شاشيدن و غيره کاملا بي منظور بوده و اتفاقي مي باشد!!! خوبه؟ راحت شدين؟ کسي خودش رو مورد هدف نبينه ها!!!) خب... مي خواستم مثال بزنم! مثال: فکر کنيد خودتون، آره، شخص خودتون توی خونه تنها نشستين و همين چند ساعت پيش با يکي (هرکسی که مي خواد باشه!) دعواتون شده به نحوی که طرف زده کاسه کوزه تون رو شکسته و يه ريدن اساسي بهتون نموده! حالا توی خونه هستين و حسابي عصباني و ناراحت... دارين فکر مي کنيد به اتفاقي که افتاده... هي فکر ميکنيد... هز فکر مي کنيد و بالاخره به اين نتيجه مي رسيد که طرف عجب آدم مزخرفيه... يهو جوش ميارين و شروع مي کنيد به ريدن به طرف و هرچي از دهنتون در مياد بهش ميگين (البته به صورت تو دلي! واضحه که طرف پيشتون نيست!!!). بعد از يه عالمه فحش، یهو يه چيزی تو کلتون برق ميزنه و شروع به کشيدن نقشه مي کنيد که برينيد به کل هيکل طرف... نقشه که خوب پروروونده شد زنگ مي زنيد به يکي از دوستاتون که موضوع رو براش تعريف کنيد... دوستتون هم يهو ميزنه توو پر و بالتون که نه بابا! اصلا تقصير خودتونه!!!! اوه اوه اوه... اوضاع يهو بهم مي ريزه... مخ محترمتون يهو خالي ميشه که چي؟ آره بابا... اصلا هيچکس هيچي نمي فهمه... هيچکس هيچي حاليش نيست... هيچکس عقلش نميرسه!!! و متاسفانه از اين نقطه هستش که اصولا نارسيسيسم شروع ميشه:
The term narcissism means love of oneself, and refers to the set of character traits concerned with self-admiration, self-centeredness and self-regard. The name was chosen by Sigmund Freud, from the Greek myth of Narcissus, who was doomed to fall in love with his own reflection in a pool of water.
en.wikipedia.org/wiki/Narcissism (psychology)

خب! از اين مرحله به بعد ديگه واقعا بايد زحمت کشيد که آدم بتونه کسي که وارد اين مرحله شده رو از اين حالت بکشه بيرون! حالا چيکار ميشه کرد؟ خب... کار که زياد ميشه کرد... بستگي داره چقدر همت کنيد که بتونيد اين شخص رو از اين حالت خارج کنيد... مهمترين کار اينه که بايد اصولا همه اطرافيان رو جمع کرد و شروع کرد به ريدن به طرف... ولي نه! نبايد "فقط" ريد به طرف! بايد در حين ريدن گهگاهي هم يه دستمال به صورتش بکشيد که مبادا زير گه ها باز شروع به فکر کردن کنه! زحمت هم نکشيد... اصولا اين اشخاص به هيچ عنوان با حرف زدن آدم نميشن! چرا؟ چون وقتي که به قصد حرف زدن برين جلو باز هم طرف فکر ميکنه اينقدر آدم با ارزشيه و شايد هم شما برای عذرخواهي رفتين که دوباره در نارسيسيسم خودش گم ميشه... پس برينيد و دستمال بکشيد!
...
حالا بهتون بگم برای چي دارم اين همه دری وری ميگم... راستش هفته پيش با يکي از دوستانم به مشکلي خوردم... در نظر اول هيچي نبود... ولي به طرز عجيبي اين دوست بنده فکر کرد که من منظوری داشتم و يا اينکه قصد دارم سرکوبش کنم! خداييش فقط قصد داشتم يه مقدار راهنمايي کنم و نه هيچ چيز ديگه!!! ولي همونطور که مثال بالا نشون داد اين طرف يهو قاط زده و تمام هفته پيش داشت مخ منو مي خورد و با من درگير بود که منظورت چيه!!! ديشب هم که رفتم خونه بازهم بساط داشتم... حرف حسابم اينه... "آقا جان به من چه تو مريضي!؟ هرکاری دلت م خواد بکن!!! منم هرطور دلم بخواد حرف ميزنم! تا چشمت در بياد!!!"

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, August 26, 2008
خوشم مياد! اصلا دلم مي خواد!!! آره... ببينين... اصولا من يا چيزی نمينويسم و يا اگر هم مي نويسم پاش هستم... آره! تا آخرش هم پاش هستم... در ضمن ياد آور ميشم که اصولا توی لحظه ای که در حال نوشتن هستم او "لحظه" برام مهمه و حال منو توی اون لحظه نشون ميده! خب اگر بد مي نويسم دليلش اينه که حالم بده! اگر هم خوب بنويسم دليل بر خوب بودن منه!!! منطقيه نه؟ حالا به من چه که کي اينجا رو مي خونه و کي نمي خونه! دوست داری بخون و بفهم! دوست هم نداری بخوني نخوون! اگر هم کسه ديگه ای مياد بهت ميگه که post يک سال پيش رو بخون خودت بدون که اوون آدم آدمي نيست که بشه بهش اعتماد کرد! چرا؟ چون اصولا آدمي که بعد از يکسال مياد يه post قديمي رو شاخ ميکنه فقط قصد خود شيريني داره!
نه!!! اصلا فکر نکن که من ناراحت شدم يا اينکه مي خوام از خودم دفاع کنم يا نوشته هام رو توجيح کنم! اصلا اينطور نيست! فقط خوشم اوومده و واقعا برام جالبه که چه کسي بعد از گذشت يک سال از يک post حوس کرده اونو روو کنه؟ و جالبتر اينکه اوون آدم عجب احمقي بوده که فکر ميکرده با اين کار مي تونه خودش رو مهم کنه! آره... چون اصولا اين کارها همونطور که گفتم برای خود شيريني و بامزه بازی در آوردن و خود مهم نشون دادنه!
...
به هر حال ياد آور ميشم که من پای هر حرفي که اينجا ميزنم هستم! نه ترسي از کسي دارم و نه به خودم شک دارم... در مورد آينده هم که بعدها و بعد از گذشت چندين سال کسي بخواد حرفي رو دوباره رو کنه بگم که اصلا برام مهم نيست! در ضمن اينجا نه اسمي از کسي برده ميشه و نه نشانه ای داده ميشه! اون کساني هم که منو مي شناسن اگر قراره آتوو دست کسي بدن و يا از نوشته های من سوء استفاده کنن... فقط دارن شخصيت خودشون رو نشون ميدن! و در هر صورت باز هم من مي نويسم... چه خواننده ای باشه و يا چه نباشه! برای من مهم اينه که بتونم توی اوون لحظه ای که نياز دارم بنويسم و همين کار را هم ادامه خواهم داد... در هر حال من يکي به خاطر کسي يا چيزی خودم رو سانسور نخواهم کرد! خوشبختانه اينقدر به خودم مطمئن هستم که وقتي مي نويسم با تمامي قدرت پاي حرفهايم هستم.
...
ولي خداييش بگم... برام جالبه بدونم چه کسي بعد از يکسال يه post رو کشيده بيرون و شاخ کرده! خيلي جالبه برام! و بيشتر از اين خوشم اوومده که واقعا نوشته های من تاثير گذاره!!! و اينکه واقعا هر نوشته من يه جايي توی ذهن خواننده باقي مي منونه! خيلي خوشحالم... مرسي!

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, August 13, 2008
خيلي جالبه! اصلا يادم نيست اين جمله رو از کجا آورده بودم! آلان که دوباره ديدمش حالم بد شد!
...

دشمنم به من گفت:
- دشمن خويش را دوست بدار.
و من اطاعت کردم و بر خود عاشق شدم.

...
يک داستان که توی يه وبلاگ ديگه ام پيدا کردم!!! بابا من اين روزها چه چيزهايي گير ميارم!!!

...
داستان
:: آهاي جادوگر... جادوگر...
درميدان نبرد ديگر هيچ جنبنده اي نبود... بوي خون فضا را پر كرده بود و تنها صدا صداي ناله زخمياني بود كه التماس مي كردند كه به زندگي آنان خاتمه داده شود...
:: آهاي با تو هستم جادوگر... جادوگر...
صداي فرمانده لشگر مانند تنين رعد مي پيچيد... زره درخشان او كه صبحدم شعله هاي خورشيد را منعكس ميكرد در اين ساعات آخر روز رنگ خون بود... او تمام سرزمينها را فتح كرده بود.. او بزرگترين فرمانده بود... او تنها شاه و حاكم كل جهان بود...
در كنار او پيرمردي ظاهر شد... با پيراهني كهنه و عصايي شكسته كه وزن او را به سختي تحمل مي كرد...
:. بله فرمانده... امر كنيد!
:: جادوگر... من همه سرزمينها را فتح كردم... همه دنيا در اختيار من است!
:. بله فرمانده شما حاكم مطلق دنيا هستين!
:: كافي نيست جادوگر... كافي نيست! درهاي دنياهاي ديگر را به روي من باز كن...
:. فرمانده ديگر دنيايي نيست!
:: چرند نگو جادوگر.. به تو فرمان مي دهم... درها را باز كن يا سر از بدنت جدا خواهم كرد!
:. امر شما انجام خواهد شد فرمانده... بله اجرا خواهد شد!
:: همين آلان جادوگر... همين آلان!
و جادوگر در همان مكان شرع به زمزمه كلماتي كرد كه صداي ناله زخميان را پوشاند... صداي كوتاه و كم جادوگر در سر همه سربازان مانند پتكي كوبيده مي شد و تنها فرمانده بود كه بدون هيچ تكاني فقط منتظر بود! لحظاتي بعد در ميان اجساد نور كوچكي ظاهر شد كه با صداي جادوگر و با حركت دستان او بزرگ و بزرگترمي شد... دروازه اي به دنياهاي ديگر در برابر آنان بود... ناگهان از مان دروازه موجودي قدم به بيرون گذاشت با دمي بلند و پوستي آتشين و شاخهايي به بلندي يك شمشير... سربازي كه در كنار آنان قصد نشان دادن وفاداري خود به فرمانده را داشت قدم پيش گذاشت تا در برابر اين موجود از فرمانده خود دفاع كند... آن موجود با صداي آرامي از او پرسيد:
.. اي سرباز از چه مي حراسي؟
پس از لحظه اي سرباز با چشماني خيره و سرشار از رس پاسخ داد:
- از مرگ
در همين هنگام دم اين موجود مانند نيزه اي از بدن سرباز گذشت و درجا او را كشت. پس فرمانده شمشير خود را كشيد و قدم پيش گذاشت.
.. از چه مي حراسي؟
و فرمانده بي درنگ پاسخ داد:
:: از ملالت
و آن موجود سر خم كرده و راه را براي عبور او باز كرد....
ديگر هيچكس... هيچوت او را نديد و آن دروازه براي هميشه بسته شد!
...
...
در كنار ساحل تنها ايستاد بود... روزها و شبها پي در پي مي گذشتند و او ايستاده بود! ناگهان ناله اي كرد:
:: آهاي جادوگر... جادوگر...
اما مدتها بود كه ديگر جوابي نمي گرفت...
:: جادوگر... جادوگر... اينجا هيچكس نيست!
...

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, August 11, 2008
خيلي جالبه! تازگي که هيچ... کلا مدتيه که توی google يا حتي yahoo موقعي که به فارسي search ميکنن هرچي کلمه دری وری تر باشه آدرس اين سايت بيشتر ديده ميشه! والا نميدونم جريان چيه! ولي کافيه انواع کلمه های سکسي رو به فارسي search کنيد... صد درصد يه لينک به اينجا پيدا ميشه و نميدونم چرا اقلا نمي کنم اينجا يه سايت سکسي بزنم!!!! فکر کنم کلي بازديد کننده و طرفدار پيدا کنم!

ببينيم چي ميشه حالا! شايد هم اين کار رو کردم! اين عقده معروفيت هنوز ته گلووم گير کرده!

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, August 09, 2008
نه! نشد! هر کاری کردم و هر کاری می کنم نميشه... بي صاحاب اين يک هفته اصلا نمي خواد بگذره!!! داره ديوونم ميکنه... خداييش اگر روزي خبری از من شنيدين که اين بابا ترکيد و مرد اصلا تعجب نکنيد! خيلي خيلي حالم بده! همش توی قفسه سينه يه درد شديد دارم و اصلا هم ديگه طاقت تحملش رو ندارم... روزی هم عملا دارم دو پاکت سيگار مي کشم... قبلا يه خورده که زياد مي کشيدم گلوم مي سوخت و ديگه نمي تونستم بکشم... ولي الان تا سه تا سيگار پشت سر هم روشن نکنم آروم نميشم!
نه! کمک هم نمي خوام! چون در واقع هيچکس نمي تونه کمکم کنه! بعضي وقتها يه دردهايي هست که بايد تنهايي کشيد و هيچ کاری هم براش نميشه کرد!

خب... از اونجايي که انگاری اين ماه همش تولد داريم... امروز هم يه تولد ديگه ميندازيم وسط... و از اوونجايي که اين يکي رو ديگه خيلي دوسش دارم و تحويل ميگيرم يه عکس گنده براش ميذارم!


: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, August 05, 2008
بعضي وقتها، بعضي حرفها، بعضي رفتارها کاملا ناخواسته باعث ميشه که يه دردی توی قفسه سينه آدم پديدار بشه که هيچ کاريش هم نميشه کرد! بعضي وقتها، بعضي چيزها، بعضي رفتارها مثل يه سيخ داغ رو تن آدم جا ميذاره... بد بختي اينه که اون کسي که داره اين کار رو مي کنه خودش هم نميدونه که اون رفتار يا اون گفتار چه تاثيری داره!
نه! جای دور نرين! دارم در مورد خودم صحبت مي کنم... در مورد رفتار خودم... کارهای خودم... حرفهای خودم... متاسفانه به نظر مياد که اصلا استعداد توی حرف زدن ندارم... هزار بار هم به خودم گفتم که بعضي وقتها صدات در نياد... يک کلمه هم نبايد حرف بزني... ولي باز هم نميشه و يهو احساس مي کنم و بدون اينکه بتونم اوون احساس رو کنترل کنم حرفم رو هم ميزنم و بعدش ديگه...
به خودم ميگم... ولي شما ها هم گوش کنيد...
سعي کنيد طرف مقابلتون رو خوب بشناسيد... بدونيد در چه حال و چه وضعيتي قرار داره... بدونيد که چه موقعي بايد حرفي رو زد و چه موقع نبايد زد... بدونيد که بعضي اوقات نبايد احساساتتون رو همون طور که فکر مي کنيد بيان کنيد و شايد هم اون لحظه مناسب بيانشون نيست! کمي فکر کنيد و موقعيت رو خوب بسنجيد... شايد يک سکوت به موقع بتونه کاری رو انجام بده که هزاران هزار جمله نتونه!!!

...

کاملا خارج از موضوع...
امروز هم يه تولد ديگخ دارم... ولي ايندفعه از عکس و شمع خبری نيست!!! چون کاملا باهاش قهرم و دوستش ندارم!!!! چرا؟ چون از من هزار حرف ميکشه و به يکيش هم عمل نميکنه!!!

به هر حال:
تولد، تولد، تولدت مباررررررررک......

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, August 02, 2008
به به! به از مرز پنجاه هزار بازديد گذشتم! با احتساب اينکه شايد نصف بيشترش مال خودمه حالا حالاها موونده تا بخوام معروف بشم! ولي حداقلش اينه که مي تونم دل خودمو خوش کنم که اين همه بازديد داشتم... حالا فرض محاسباتي کنيم... که اين وبلاگ عملا شش سال کاری داشته! متوسط بازديد در نتيجه کمتر از سالي ده هزار است... و با اين احتساب که سال سيطد و شصت و پنج روز است متوسط بازديد روزانه از دو بازديد تا سه بازديد است که متوسط يکي مال خودمه و بقيه هم دو سه نفر ثابت هستن که ميان و اينجا سر ميزنن!!!
نتيجه اينکه من اصلا معروف نيستم! و اين وبلاگ عملا بازديد کننده نداره! ولي خداييش با اينکه بازديد کننده نداره دارم اينجا مي نويسم... مي دونين چرا؟ چون من مثل آدم معروفها نيستم که برای ديگروون بنويسم! آره! من برای خودم مي نويسم و کلي هم وبلاگم رو دوستش دارم...

راستي... ديروز تولد "Real Anonymous" بود... همينجا به عنوان يکي از خوانندگان ثابت ولي کم رفت و آمد به اين وبلاگ تولدش را تبريک ميگم...
تولد، تولد، تولدت مبارک... مبارک، مبارک، تولدت مبارک... بيا شمع ها رو فووت کن، که صد سال زنده باشي...


: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::