:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Tuesday, October 20, 2009
هاهاهاها.... اين جوکه خيلي خوب بود.... حيف بود نذارمش اينجا:

یه روز چاوز راه افتاد هلک و هلک رفت آمریکا.. وضعیت اونجا رو که دید، توی دلش، جوری که بقیه متوجه نشن اون از آمریکا خوشش اومده، گفت: عجب پیشرفتی! عجب کشوری، چه رفاهی، چه نظمی، چه سیستم اداری منظمی، چه تشکیلاتی...
بعد رفت پیش اوباما و ازش پرسید: بابا دمتون گرم! شما چکار کردین که اینقدر پیشرفت کردین؟ البته مرگ بر آمریکا!
اوباما گفت: ببین! کارهای ما مثل کارهای شما هرتی پرتی نیست. ما وقتی می‌خوایم وزیر انتخاب کنیم، از همشون تست هوش می‌گیریم، باهوش‌ترین و به درد بخورترین اونها رو انتخاب می‌کنیم. نه هر ننه قمری را! الان برات تست می‌کنم حالشو ببری!
اوباما زنگ زد به هیلاری کلینتون گفت: هیلاری جان! عزیزم یه نوک پا بیا دفتر من، کارت دارم..
از اونجا که اوباما مثل چاوز نبود، هیلاری با آرامش و سر فرصت رفت پیش اوباما.. نه اینکه هول کنه و آب دستشه بذاره زمین!
اوباما به هیلاری گفت: یه سوال ازت می‌پرسم، 30 ثانیه زمان داری که جواب بدی. «اون کیه که زاده‌ی پدر و مادرته، اما برادر و خواهرت نیست؟»
چاوز خودش هم هنگ کرد و توی جواب موند که یهو هیلاری گفت: خوب معلومه، خودمم دیگه!
چاوز کف کرد و سریع برگشت ونزوئلا و زنگ زد به « نیکولاس مادورو» وزیر خارجه و گفت: آب دستته بذار زمین بیا اینجا کارت دارم!
وقتی مادورو اومد کلی داد و هوار راه انداخت و حنجره پاره کرد که: خاک بر سرت. آخه این چه وضع مملکته. این چه وضع جهانه! مثلا تو وزیر امور خارجه‌ای! خجالت بکش. یه سوال ازت می‌پرسم، سه روز فرصت داری جواب بدی. وگرنه می‌فرستمت جایی که عرب نی انداخت....
بعد پرسید: «اون کیه که زاده‌ی پدر و مادرت هست، اما برادر و خواهرت نیست؟»
«مادورو» عزا گرفت که عجب سوال خفنی. خلاصه رفت و هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. یهو یادش افتاد بره پیش «کالین» از نخبه‌های مزدور بدبخت استکباری کشورش که سال قبل بازنشسته‌اش کردن و از اون بپرسه. وقتی «کالین» رو دید گفت: ای بدبخت غربزده، بگو ببینم: «اون کیه که زاده‌ی پدر و مادرت هست، اما خواهر و برادرت نیست؟»
کالین سریع گفت: خوب معلومه، خودمم دیگه!
«مادورو» کلی حال کرد و از ذوقش سریع رفت پیش چاوز و گفت: کجایی چاوز من که جواب رو پیدا کردم..
چاوز گفت: خوب بگو ببینم: «اون چه کسیه که زاده‌ی پدر و مادرت هست، اما خواهر و برادرت نیست؟»
وزیر خارجه گفت: خوب معلومه، اون «کالینه» دیگه.
چاوز عصبانی شد و داد زد: نه احمق، نه گیج! اون هیلاری کلینتونه، هیلاری کلینتون!

: #

--------------------------------------------------------------


Friday, October 16, 2009
<div dir="ltr" align="justify">okay! this post comes directly from my mobile phone using the email blog service of blogger...

this is a test! </div>

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 14, 2009
once again... I'm back!

Breaking The Habit Lyrics
Linkin Park

Memories consume
Like opening the wound
I'm picking me apart again
You all assume
I'm safe here in my room
Unless I try to start again

I don't want to be the one
The battles always choose
'Cause inside I realize
That I'm the one confused

I don't know what's worth fighting for
Or why I have to scream
I don't know why I instigate
and say what I don't mean
I don't know how I got this way
I know it's not all right
So I'm breaking THE habit
I'm breaking the habit tonight

Clutching my cure
I tightly lock the door
I try to catch my breath again
I hurt much more
Than any time before
I have no options left again

I don't want to be the one
The battles always choose
'Cause inside I realize
That I'm the one confused

I don't know what's worth fighting for
Or why I have to scream
I don't know why I instigate
and say what I don't mean
I don't know how I got this way
I'll never be all right
So I'm breaking the habit
I'm breaking the habit tonight

I'll paint it on the walls
'Cause I'm the one at fault
I'll never fight again
And this is how it ends

I don't know what's worth fighting for
Or why I have to scream
But now I have some clarity
To show you what I mean
I don't know how I got this way
I'll never be all right
So I'm breaking a habit
I'm breaking the habit

I'm breaking the habit... tonight

: #

I'm on mobile so I'm writing in english

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, October 12, 2009
يه وبلاگ جديد زدم! از بس که هرجا عکس و آلبوم درست مي کردم و بالاخره بسته ميشد تصميم گرفتم به صورت وبلاگ درستش کنم و اينجا (که گوش شيطان کر تا حالا بسته نشده) توی blogger بذارمش! دوست داشتين برين يه سر بزنيد! بد نيست! البته طبق معمول تا دلتون بخواد توش دری وری داره!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Thursday, October 01, 2009
اينو از وبلاگ يکي از دوستام برداشتم (اينجا)


: #

تا حالا شده يه فکر ناب به سرت بزنه و به خودت بگي که ديگه خود خودشه!؟ بعد متوجه بشي که وقتي بچه بودی هم همين فکر رو داشتي...

: #

اول از همه تولد Blogger مبارک!!!

بعدش... امروز به يه نتيجه ای رسيدم! اوونم اينکه وبلاگ نويسي مثل سيگار مي مونه! وقتي ترکش مي کني و ديگه نزديکس نميشي و سرت با يه چيز ديگه گرمه اصلا حوس هم نمي کني بياي حتي يه جمله بنويسي! ولي وای به روزی که ميای و فقط يک جمله بنويسي!!! دوباره کرمش مي افته تو همه جونت! از پريروز که فقط يه copy/paste ساده اينجا کردم تمام تنم مي لرزيد که چرا نميام چيزی بنويسم!

خب .... دوباره اوومدم ....

مدتي هستش که مي خوام يه خورده اينجا نق و نووق کنم... مي بينم که آلان وقتشه! ولي جالب ااينه که نقي ندارم بزنم!
از سر کارم بگم؟ از وضع مملکت بگم؟ از بيکاری در رکود اقتصادی توی دنيا بگم؟ ازهوای دلنشين پاييزی بگم؟ شروع مدارس؟ شروع سرما؟ ويروس سرماخوردگي خوکي؟ دنيای اقتصاد؟ رئيس جمهور آمريکا؟ فرانسه؟ کوبا؟ توگو؟ نه! واقعا بگين چه حرفي برای آدم مي مونه که بزنه؟ حرفي که واقعا ارزش زدن داشته باشه! حرفي که فقط قرار نباشه يه سری خاله زنک بازی ها رو تعريف کنه و بخواد الکي دلتو شاد کنه که به خودت بگي آخ جوون آخ جوون بالاخره... نه! واقعا دلم حرفي مي خواد که تهش يه منطق داشته باشه، نخواد با کلمات خيلي زيبا بهم بفهمونه که بي شعورم! (من ترجيح ميدم رک و پوست کنده بهم بگن بي شعور) حرفي دلم مي خواد که نشون بده طرف داره از افکار خودش مايه ميذاره و نه اينکه نوشته های اينور و اوونور و حرفهای ديگرون و کتابهی خونده شده رو تحويل من بده! حرف دل مي خوام... حرف عقل مي خوام... حرف فکر مي خوام آفرينش مي خوام!
...

داری؟
نه؟!
...
نعجبي هم نداره! آخه مدتهاست که در جامعه ما فقط مرده ها زندگي مي کنند!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::