:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Saturday, November 30, 2002
تشکرات!!!
خب امروز بايد قبل از هر چيز از سه نفر تشکر کنم برای تبريک تولدم... نفر اول که پيشتاز بود از وبلاگ ناهيد افروز... نفر دوم که برام Comment گذاشت از دوستان قديمی... و نفر سوم که واقعا جای تعجب داره که هنوز زنده است!!! از وبلاگ سامان جوون... (البته آب شم برات سامان جوون) و بقيه که هيچی!! همگی تعطيل!!! چرا... تا يادم نرفته از اين يکی هم تشکر می کنم!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 26, 2002
زير هيجده سال ممنوع!!!
خدا می دونه اين نامه ها از کجا و از کی ميان و چه جوونورهايی بهشون جواب می ده!!! ولی خب اين يکی رو گفتم برای آقايون بذارم که زيادی ادعا نکنن!!!

I, the penis, hereby request a raise in salary for the following
reasons:

* I do physical labor
* I work at great depths
* I plunge head first into everything I do
* I do not get weekends off or public holidays
* I work in a damp environment
* I don't get paid overtime
* I work in a dark workplace that has poor ventilation
* I work in high temperatures
* My work exposes me to contagious diseases

Yours truly, Penis


Dear Penis,

After assessing your request, and considering the arguments you have raised, the administration rejects your request for the following reasons:

* You do not work 8 hours straight
* You fall asleep on the job after brief work periods
* You do not always follow the orders of the management team
* You do not stay in your allocated position, and often visit other areas
* You do not take initiative - you need to be pressured and stimulated in order to start working
* You leave the workplace rather messy at the end of your shift
* You don't always observe necessary safety regulations, such as wearing protective clothing
* You'll retire well before reaching 65
* You're unable to work double shifts before you have completed the day's work and if that were not all, you have been seen constantly entering and leaving the workplace carrying 2 suspicious looking bags.

Sincerely,
The Management

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, November 24, 2002
از من بعيده!!!
نمی دونم چرا... ولی ديشب بعد از يک سری اتفاقات يهو توی اسباب اساسيه هام يه نامه خيلی قديمی از يه دوستی پيدا کردم که آلان يه دو سه سالی ميشه که ديگه ازش خبر ندارم... نامه رو خوندم و کلی هم ياد گذشته کردم و اين حرفا... آخرش هم برام يه شعر از شاملو گذاشته بود که تصميم گرفتم شعر رو براتون بذارم...

آيدا در آينه

گونه هايت
با دو شيار مورب
که غرور تو را هدايت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آنکه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام.

هرگز کسی اين گونه فجيع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

...

و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پيروزی ی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدير می شتابد.

و آغوش ات
اندک جايی برای زيستن
اندک جايی برای مردن
و گريز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند.

...

کوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد -
در من زندانی ستم گری بود
که به آواز زنجيرش خو نمی کرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.

...

توفان ها
در رقص عظيم تو
به شکوه مندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع می کند.

بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچه های شهر
حضور مرا دريابند.

...

دستان ات آشتی ست
و دوستانی که ياری می دهند
تا دشمنی
از ياد
برده شود.

پيشانی ات آينه ئی بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زيبائی ی خويش دست يابند.

دو پرنده ی بی طاقت در سينه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گواراتر کند؟

...

تا در آئينه پديدار آئی
عمری دراز در آن نگريستم
من برکه ها و درياها را گريستم
ای پری وار در قالب آدمی
که پيکرت جز در خلواره ی نا راستی نمی سوزد! -
حضورت بهشتی است
که گريز از جهنم را توجيه می کند،
دريائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

وسپيده دم با دست هايت بيدار می شود.

(احمد شاملو بهمن هزار و سيصد و چهل و دو)

...
مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 20, 2002
بوی انتقام...!!!
نه... ديگه نشد... اولش که وبلاگشو خوندم ديدم بيچاره خب داره دست و پا ميزنه که يه چيزايی گفته باشه!!! ولی آخرش که ديدم به ORCLAND توهين کرده ديگه خونم جوش اومد و بساط انتقام رو به پا کردم!!! بايد افشاگری رو تا حد اعلا ادامه بدم...
اول از همه برای ديدن وبلاگ او از يک ضدويروس بسيار قوی استفاده کنيد که ما در اينجا لازم ديديم که موثرترين ضدويروس را به شما معرفی کنيم:

عکس زير نشان دهنده اولين روزی است که اين بچه پيدا شد... والا خدا فقط ميدونه از کجا اوومده!!! و آدرس فرستنده ای موجود نبود... وگرنه حتما پس فرستاده می شد!!!

او از همان اول بچه مودبی نبود:

و خيلی زود به کارهای خلاف کشيده شد:

و در بی رحمی چنان بود که حتی به غذای سگ خانگی هم رحم نمی کرد!!!

البته به قول خود سامان جوون همه اونو می شناسن.. ولی اونايی که نمی شناسن حالا ديگه اساسی می دونن با چه جوور آدمی طرف هستن و از اين رو خواهشمند است رعايت کليه اصول ايمنی را بنمايند...

مخلصات فراوان

: #

نخير... مسجد جای... نيست!!!
الو الو... صدا دريافت ميشه؟؟؟ الو الو.. سامان جوون... هستی؟؟؟ نگاه کن تورو خدا... بجای اينکه احوال پرسی کنه ببينه حال من خوبه يا نه داره دعای انشاالله و اين حرفا می کنه!!! بابا جون يکی نيست بگه اگر من نبودم که تو آلان همين وبلاگ رو هم توی Persianblog نداشتی!!! اينه تشکرهات؟؟؟ باشه... حالا که اينطور شد سامان جوون عزيز و لذيذ مجبورم يه سری افشاگری انجام بدم که آبرويت را ببره...
اول از همه اينکه سامان جوون دزده!!! آره... اولين دزدی رو هم در سن پنج سالگی از جيب پدرش کرده و يه سکه پنج تومانی دزديده!!! از اون موقع به بعد هم خرده دزد باقی مانده!!! چنانکه هم اکنون فکر ميکنه نسبت به سنش بايد دزدی کنه!!!
دوما اينکه سامان جوون به دردی بی دوا مبتلاست!!! اين درد که سالهاست در او رسوخ کرده Shampanzinophereny است که باعث شده که تا حدودی حلقه گم شده داروين يافت شود.
سوما اينکه بابا اصلا اين سامان جوون موجود خطرناکيه!!! کنترل اعصاب نداره!!! بلا به خودش و اطرافيانش نازل ميکنه!!! نه.. خداييش خودتون وبلاگشو بخونين ببينين چقدر بلاهای مسخره سرش مياد!!! آخه آدم عادی که موبايل گم نمی کنه!!! يا اينکه ياهو مسنجر همه کار ميکنه فقط مال اون خرابه!؟؟؟!!!
چهارما.. آهای سامان جوون... می خوای ادامه بدم يا نه!؟؟!؟!!!
پنجما... سامان جوون عزيزم.. من تا تورو توی گوور نکنم که جايی نمی رم....

فعلا
مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, November 17, 2002
دو موضوع مهم..!!!
اول از همه فراموش نکنيد که حتما توضيحات متن زير را بخوانيد... دوم اينکه ORCLAND به روز شده و اين يکی رو ديگه حتما بخوانيد!!!!

مخلصات

: #

توضيحات!!!
هی هی هی هی....
خب در مورد سئوالی که پرسيده شده که ما يه نفريم يا دونفر باي بگم که من يه نفرم... ولی آتيل و پاتيل دونفر هستن! (برای همين آتيل و پاتيل هستن)... خب اگر هم متوجه نشدين توضيح ميدم که من خودم که خودم هستم!!! يعنی اينکه يه نفر بيش نيستم!! البته معنی يه نفر بودن به اين معنی نيست که تنها هستم چون در عين حال اينکه يه نفر هستم به همراه آتيل و پاتيل هم هستم... در ضمن به همراه اين دو بودن دليل بر اين نيست که ما سه نفر باشيم... نخير... ما دونفريم... همون دونفر معروف به آتيل و پاتيل! البته بازهم يادآور می شوم که من خودم به تنهايی فقط يک نفر هستم و لی اين يه نفر به حساب نمياد چون آتيل و پاتيل دو نفر هستن... و در مقايسه با وبلاگهای ديگه که اکثرا يا تنها هستن و يا بيش از دو نفر وبلاگ ما به صورت کاملا حرفه ای توسط شخص خود بنده به تنهايی و با وجود آتيل و پاتيل که دونفری اين وبلاگ را بروز می کنند اداره می شود... اميدوارم که همگی متوجه شده باشين که من چند نفرم و آتيل و پاتيل کی هستن!!!
تا برنامه توضيحی بعد... نه نه!!! صبر کنيد... نمی دونم چرا ولی امروز حسابی کرمم گرفته که يه حالی به حوول اين بابا سامان جوون بدم... خب الو... الوو... سامان جوون کجايی؟؟؟ شنيدم شاخ و شونه ميکشی؟؟؟؟ شنيدم حسابی قلدر شدی؟؟؟ بازم يه مدت نبودی خيال تمامی وبلاگ گردهای سرتاسر جهان راحت بود.. بازم که سرو کله ات پيدا شده؟؟؟ حواست باشه ها... تووی اين مدت حسابی وبلاگ نوشتم.. اونم به انواع و اشکال مختلف... جرائت داری بيا جلو... کاری می کنم که همه بخشهای وبلاگتو حذف کنی و فقط بخش سوم رو نگهداری!!!! حالا ديگه خودت می دونی!!!

مخلصات فراوان

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 16, 2002
مصاحبه
نخير... نشد... ديديم که اينطوری فايده نداره... هرچی صبر کرديم با زبون خوش يه خبرنگار پيدا بشه و با مصاحبه کنه نشد که نشد... از اين رو خودمان دست به کار گشته و يک عدد خبرنگار يافتيم که بخواهد با ما مصاحبه کند... پس ما هم به تقليد از يک وبلاگ نويس پر بيننده برای خودمون يه مصاحبه جور کرديم... (جاتون خالی بيچاره چه کتکی خورد تا حاضر شد قبول کنه...). در هر صورت ما کلی مراسم پذيرايی رو آمده کرديم و بالاخره خبرنگار ما آمد... اينم از متن مصاحبه:
خبرنگار: با سلام خدمت خوانندگان عزيز من از آقايان آتيل و پاتيل تشکر می کنم که من را به زور به اين مصاحبه دعوت نمودند...
آتيل: ما هم از شما تشکر می کنيم که آمديد.. به هر حال راه ديگه ای نداشتيد...
پاتيل: هی هی هی هی ....
خبرنگار: بله... خب شما خودتون رو معرفی می کنيد؟
آتيل: اين بقلی من اسم پاتيله!
پاتيل: اين خب معلومه که آتيله!!! هی هی هی هی ....
خبرنگار: شما چندساله هستين و احل کجاييد؟
آتيل: والا راستش سنمون پنجهزار و صد و سی دو سال است و ما دوقلو هستيم و از سياره ?!@?*#>%^&<% اومديم...
پاتيل: البته تلفظ آتيل رو ببخشيد چون يه خورده زبونش ميگيره اسم درست سياره ما ?!@?*#>%^&># است! هی هی هی هی...
خبرنگار: البته تلفظش خيلی سخته...
آتيل: بله بله.. شما سئوالهاتون بپرسين به تلفظ کاری نداشته باشين...
خبرنگار: خب شما چند وقته وبلاگ می نويسيد؟
آتيل: نوشتن رو که از ژانويه 2002 شروع کرديم... ولی اولين وبلاگ رو حدودا تابستون پارسال تو يه سايت فرانسوی گرفتيم که داداشمون برامون درستش کرده بود که چون اون موقع سرمون با چت کردن گرم بود بی خيالش شديم و گذاشتيمش کنار...
پاتيل: هی هی هی هی ....
آتيل: خب آره اون کامل پولی بدودش و بعد از يکسال بايد تمديد هم ميشد وگرنه همه چيز می پريد!!
خبرنگار: ای بابا اگر همون موقع وبلاگ می نوشتين که الان کلی معروف بودين!!!
آتيل: نه! اون موقع چت کردن بيشتر کيف داشت... تازه اون موقع ما تو دفتر خاطراتمون می نوشتيم با کلاستر بود...
پاتيل: خاطرررات... هی هی هی هی هی ....
خبرنگار: می تونم دفتر خاطراتتون رو ببينم؟
آتيل: نه! يعنی چی؟ خجالت بکش!!!
خبرنگار: خب حالا هدف شما از اين که وبلاگ می نويسين چيه؟
پاتيل: من بگم.. من بگم.. !!!!
آتيل: بگو....
پاتيل: هدف ما از وبلاگ نويسی اينه که معروف بشيم... و بعد از معروف شدن بهمون مدال بدن و بعد از گرفتن مدال کلی خودمونو بگيريم و امضاهامونو بفروشيم.. بعدشم ورود به وبلاگمونو پولی کنيم و پولدار بشيم... آخرش هم اينکه بهمون بگم بچه معروف پولدار لعنتی!!!!
خبرنگار: خب! خب! ديگه هدفی ندارين؟
آتيل: چرا... راستش می خواهيم برای ORCLAND هم پول جمع کنيم بلکه بتونن سلاحهای بهتری بخرن و تو منطقه خودشون حکومت رو بدست بگيرن!
پاتيل: هی هی هی هی ... حکو مت رو بدست بگيرن؟؟ هی هی هی هی ....
خبرنگار: می بينم که اهداف ORCدوستانه شريفی دارين... اگر کاری با من ندارين اجازه بدين من برم!
آتيل: چرا بابا کار داريم.. از دوستامون سئوال کن...
پاتيل: ها ها ها ها هی هی هی هی .. دوستاموون .. هی هی هی هی ....
خبرنگار: بله بله... دوستان زيادی دارين؟ يا از راه وبلاگ نويسی دوستی هم پيدا کردين؟؟
آتيل: بله.. از اين راه با چند نفری آشنا شديم... ولی فقط از راه پست الکترونيکی... دوستانی هم که از قبل داشتيم و وبلاگ ما رو می خونن ما رو خيلی دوست دارن! البته يکيشون به ما ميگه مرتيکه بی آبرو...
خبرنگار: چرا؟؟؟؟
آتيل: خب آخه ميگه بی آبرويين چون اگر از دوستات يکی حتی اگر بگوزه ما خبر رو ميذاريم تو وبلاگمون!
پاتيل: مگه کاره بدی می کنيم؟!
خبرنگار: خب شايد کسی دوست نداشته باشه گوزش رو تو وبلاگ بنويسن!
آتيل: خب ما ميگيم يکی گوزيد!!! نمی گيم که کی گوزيد!!! در ضمن اين دفعه بگم که همين دوستم که به من ميگه بی آبرو کاسه باسنش شکسته! نمی تونه دو دقيقه عين آدم بشينه رو صندلی... همش باسنش رو هواست!!! در ضمن گوزه بده گنده هم ميده!!!
پاتيل: آره آره.... هی هی هی هی ... خيلی بی شعوره!!! هی هی هی هی...
خبرنگار: سئوال ديگه هم هست که من بپرسم...؟
آتيل: سئوال ديگه؟! خب باشه بقيه اش برای بعد...
پاتيل: آره بريم بازی کنيم... بقيه اش برای بعد!!!
خبرنگار: از دعوت شما ممنونم...
آتيل: ما هم از شما متشکريم... دستسون درد نکنه...
پاتيل: درد نکنه؟؟؟ هی هی هی هی .. بعد اون همه کتک؟؟؟ هی هی هی ...
آتيل: اين هم پايان اولين مصاحبه... انشاء الله مصاحبات بعدی هم خواهيم داشت و از هر فرصتی برای ترويج و معروف سازی خودمان استفاده خواهيم کرد... ما آتيل و پاتيل بسيار کارمون درسته و هيچکس به خوبی ما وبلاگ نمی نويسه!!! تازه فراموش نکنين که حتما ORCLAND رو هم بخونين و از آنها طرفداری کنين.. تازه ما وبلاگمون از همه وبلاگها متنوع تره... در ضمن همش هم مثل بقيه از دوست دختر و دوست پسرهامون حرف نمی زنيم... راستی يادم افتاد... آهای خبرنگار....
خبرنگار: بله؟؟؟؟؟؟
آتيل: بپرس دوست دخترهامون کی هستن....
خبرنگار: بله حتما... ببخشين آقايان آتيل و پاتيل آيا اجازه می دهيد که خوانندگان ما بدانند آيا شما دوست دختر دارين يا نه؟
آتيل: بله بله... حتما... من با خانم Cameron Diaz دوست هستم و ....
پاتيل: آره آره ... منم با Catherine Z. Jones دوستم....
آتيل: خب ديگه برای ايندفعه بسته!!! به اندازه کافی کفتون رو بريديم... بريم به کار و کاسبی خودمون برسيم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 13, 2002
چقدر کار!!!
ای وااای... باورم نميشه... اين هفته پدرم رو در آوردن... نمی دونم يهو اين همه کار از کجا اومد که ريختن سر بنده بدبخت بی نوا!!!! به هر حال هفته گذشت.. ولی مشکلات تموم نشده... تازه امروز اول دردسر شروع ميشه... خدا خودش رحم کنه!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 12, 2002
خودم بودم... خودم بودم!!!
نمی دونم چه اهميتی می تونه داشته باشه!!! ولی به هر حال خودم بودم که هشت هزارمين بار صفحه اينجا رو ديدم و از اين نظر بسيار هم خوشحالم... تا چشم حسود بترکه هزارتا!!! اينم به عنوان مدرک ميذارم... برين حال کنين!!!


مخلصات

: #

قتل عام؟!!!
امروز بعد از مدتها بی اينترنتی اوومدم يه چيزی بنويسم و برم دوباره پی بدبختيام... ببينم هيچ قانونی نيست که بذاره کسی يه قتل عام عمومی راه بندازه و آخرش هم نه کشته بشه و نه بره زندان؟ اگر آدم از يکی خيلی بدش بياد و اين تنفر در حد کشتن باشه و اينکه نتونه به دليل قوانين آدم کشی و زندان و اين حرفا اونو بکشه بايد چيکار کنه؟! نه خداييش ميگم... اگر بشه اين يارو رو کشت مطمئن باشين دنيا رو از دست يه آدم مغرور و حسود و خودخواه و کار خراب کن نجات دادين... تازه اين يارو ممکنه پس فردا يه کاره مهمی هم بشه که اونوقت که ديگه بدبخت اساسی ميشيم!!! به فکر راه حل باشين...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 09, 2002
چقدر خسته شدم!!!

ديگه حال و حوصله هيچی ندارم!!

فعلا همين

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 06, 2002
خبر... خبر...!!!
خبر جديد... امروز هم ORCLAND باز هم به روز شدده و حالم خبرهای تازه است!!!

مخلصات فراوان!

: #

اين يکی يه شاهکاره...
ای کاش همه احساسات مثل اين شعر ساده و يکرنگ بودن!

Mistral gagnant

Paroles: Renaud Séchan.
Musique: Renaud Séchan, Franck Langolff
1985 "Mistral Gagnant"

------------------------------------------------------------------

A m'asseoir sur un banc cinq minutes avec toi
Et regarder les gens tant qu'y en a
Te parler du bon temps qu'est mort ou qui r'viendra
En serrant dans ma main tes p'tits doigts
Pis donner à bouffer à des pigeons idiots
Leur filer des coups d' pieds pour de faux
Et entendre ton rire qui lézarde les murs
Qui sait surtout guérir mes blessures
Te raconter un peu comment j'étais mino
Les bonbecs fabuleux qu'on piquait chez l' marchand
Car-en-sac et Minto, caramel à un franc
Et les mistrals gagnants

A r'marcher sous la pluie cinq minutes avec toi
Et regarder la vie tant qu'y en a
Te raconter la Terre en te bouffant des yeux
Te parler de ta mère un p'tit peu
Et sauter dans les flaques pour la faire râler
Bousiller nos godasses et s' marrer
Et entendre ton rire comme on entend la mer
S'arrêter, r'partir en arrière
Te raconter surtout les carambars d'antan et les cocos bohères
Et les vrais roudoudous qui nous coupaient les lèvres
Et nous niquaient les dents
Et les mistrals gagnants

A m'asseoir sur un banc cinq minutes avec toi
Et regarder le soleil qui s'en va
Te parler du bon temps qu'est mort et je m'en fou
Te dire que les méchants c'est pas nous
Que si moi je suis barge, ce n'est que de tes yeux
Car ils ont l'avantage d'être deux
Et entendre ton rire s'envoler aussi haut
Que s'envolent les cris des oiseaux
Te raconter enfin qu'il faut aimer la vie
Et l'aimer même si le temps est assassin
Et emporte avec lui les rires des enfants
Et les mistrals gagnants
Et les mistrals gagnants

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 05, 2002
عجب روزی بود امروز!!!
امروز از اون روزا بود که هر کاريش می کردی بازم هيچ طوری جور در نمی اوومد!!! اولش خوب بود... SP3 رو برای Server2000 دوانلود کرده بوديم و می خواستیم امروز نصبش کنيم... خيلی هم خوب نصب شد... (برعکس SP1XP که سه دفه گرفتيمش و اصلا حاضر به نصب شدن نشد!!!) بعدش فاجعه رخ داد... ديگه اينترنت ما به هيچ نحوی کار نمی کرد! Connect می شد ولی به هيچ وجه نه Send داشتيم و نه Receive و نه هيچ چيزی تو اين مايه ها!!! بعدش ديديم که همه ويندوز رو به هم ريخته و با هزار بد بختی همه چيز رو مرتب کرديم و اينترنت راه افتاد... ولی اين موضوع فقط پنج دقيقه طول کشيد و دوباره همه چيز فوتيد...!!! خلاصه دوباره ويندوز رو به هم ريختيم... ولی ايندفه درست شدنی نبود که نبود... بعدش فهميديم که ايراد از ما نبوده... از ISP ما بوده... دوباره ویندوز رو برگردونديم به حالت اوليه!!! حالا مگه اين اينترنت راه می افتاد...؟؟؟!!! هی ما زنگ می زديم و هی می گفتن يه ربع ديگه درست ميشه!... دوباره زنگ می زديم و دوباره يه ربع پاسکاری می شديم...!!! خلاصه.. بالاخره يه ده دقيقه ای ميشه که که درست شده... خدا رحم کنه چون حالا هم که درست شده به طرز عجيبی کار ميکنه!!! والا امروز که کف کرديم رفت پی کارش... عجب بد درديه اين اعتياد به اينترنت!!!

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, November 04, 2002
Beautiful Beast ادامه...
می خوام يه خورده در مورد عکس Lamborghini Countach LP500 که ديروز گذاشتم حرف بزنم... راستش اين اولين عکسی نبود که از اين ماشين ديدم... برای اولين بار عکس يه مدل LP400 رو روی جلد مجله دانشمند سال 1355 ديدم... يه LP400 سياه رنگ که در طرف راننده رو هم باز کرده بودن... عجب عکسی بود! اون موقع تازه شش ساله بودم و بی سواد... توی مجله هم مقاله چندتا عکس ديگه داشت که من فقط می تونستم نگاه کنم! از همون موقع من عاشق اين ماشين شدم... جدا عاشق شدم و هنوز هم عاشقش هستم... نه به قدرتش کار دارم و نه به صفر تا صد ماشين... از موقعی هم که دستم به خوندن باز شد همش دنبال مقاله های مربوط به اين ماشين بودم... LP400 بعدشم LP400S و LP500 و غيره... سال به سال اين ماشين تغيير می کرد و منم مثل ديوونه ها حس می کردم عشقم داره با من بزرگ ميشه... هميشه توی سالنهای اتومبيل اول از همه صاف می رفتم استاند Lamborghini و تا آخرش همونجا همش اين ماشين رو تماشا می کردم... بعدشم که Diablo رو طراحی کردن... خيلی قوی تر... خيلی پيشرفته تر... ولی باز برای من فقط Countach بود... توی فکر خودم می گفتم يه Diablo ميخرم باهاش ميرم اينور اونور ولی Countach رو ميذارم وسط سالن خونه که بتونم هرشب پيشش بخوابم!!! بهترين لحظات هم برای من همون پانزده دقيقه ای بود که سال 1990 در سالن اتومبيل پاريس وقتی مامور استاند Lamborghini ديد من يکساعت و نيم فقط دارم دور و ور L25 می چرخم ازم پرسيد می خوای سوارش بشی؟ و منم هم در حالت سکته جواب دادم آره...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, November 03, 2002
Beautiful Beast
سی سال پيش و هنوز هم بی نظير...!!!


مخلصات

: #

کلاس فرانسه!!!
قابل توجه کليه وباگ خوانها و نويسها و از اين جور آدمای وبگرد که مايل به فراگيری زبان شيرين و گوارای فرانسه هستند... اينجانبان آتيل و پاتيل اعلام می داريم که ما هم با کلاس شديم و کلاس زبان فرانسه ميذاريم!!! ديروز هم اولين جلسه افتتاحيه به خير گذشت!!! البته ياد آور می شوم که ما يکساله مکالمه کامل را آموزش داده و می فرستيمتون هر سفارتی که خواستين امتحان بدين!!!
حالا بگم از کلاس!!! بند سه عدد شاگرد داشتم که نگو و نپرس!!! جلسه اول که a, b, c, d, ... ياد می دادم... (حواستون باشه مثل انگليسی تلفض نکنيد!!) و چشمتون روز بد نبينه!!! يکی خجالت می کشيد... يکی يه چيز ديگه تلفض می کرد... يکی موضوع رو سخت می گرفت و لهجه آمريکايی به خودش می داد و باز يکی دنبال اين بود که همه چيز رو قانون بندی کنه و بازم يکی بود که خجالت می کشيد يه دو کلوم حرف بزنه!!! البته ياد آور ميشم که به خير گذشت و همه چيز سالم از خونه رفتن بيرون... اين وسط فقط من بودم که مثل از جنگ برگشته ها شده بودم... ولی بايد يه تشکر بزرگ از کليه شاگردانم بکنم که آدمای کم خرجی هستن!!! هرچی بهشون می گفتم چيزی می خورين می گفتن نه! فقط دو تا چايی خوردن!!! خدا عمرشون بده...
در هر صورت کلاس فرانسه برگزار می شود... کليه درخواستها پذيرفته می شود!

مخلصات!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::