:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Monday, December 23, 2002
داستان...
همه چيز با يه خواب شروع شد... خوابی که هرشب پشت سر هم ميديدم...
:: اطرافم شلوغ بود. همه در حال دويدن بودن. باران سردی به صورتم می خورد. پايين تپه ای که رويش ايستاده بودم نبرد بزرگی در جريان بود. آدمها با موجوداتی درگير بودند که به خواب هم نمی ديدم. ناگهان صدای بوق بلندی سرتاسر ميدان جنگ را پر کرد... چشمانم را که باز کردم ديدم خيس عرق بودم. بيرون باران ريزی خد را به پنجره اتاق می کوبيد. سارا هنوز در کنارم خواب بود...
:: با صدای بوق نبرد سخت تر شد... دو ارتش بدون وقفه به هم می کوبيدند... از پشت سرم صدای بلندی شنيدم... هزاران نفر با فرياد و سرعت، سوار بر اسب به سوی من می آمدند... طاقت نياوردم... من هم پيشاپيش آنان شروع به دويدن کردم... به سوی ميدان جنگ می رفتيم... اسبها با سرعت از اطرافم می گذشتند. نفسهايشان خسته بود. مردان روی اسبها نيز خسته به نظر می آمدند. انگارکه روزهاست که سوار بر اسب در حال تاختن بودند. به ميدان جنگ نزديک و نزديکتر می شدم. ترس وجودم را فرا گرفته بود.. آن موجودات هولناک مانند شياطينی بودند که با پنجه هايشان زره های سربازان را پاره می کردند... بی اراده می دويدم... اطرافم خالی شده بود... سواران به ميدان جنگ شتافته بودند و من تنها در حال دويدن بودم... لحظه ای را ایستادم تا نفسی تازه کنم... نگاهم که به زمين افتاد زير پاهايم اجساد بسياری را ديدم که در گِلهای زمين، بر اثر پايکوبی سربازان، دفن شده بودند... صدای سارا رو توی گوشهايم می شنيدم... بيدار شو... بيدار شو... داری خواب می بينی...
:: به توصيه سارا پيش پزشکی رفتم و پزشک هم پس از معاينه های بسيار رای بر خستگی از کار زياد داد و به تعداد قرص آرام بخش و يک هفته استراحت کامل منو به خونه فرستاد... سارا همه وسايل پذيرايی و استراحت مرا فراهم کرده بود...
:: زير پاهايم زمين شروع به لرزيدن کرد... سرم را بالا آوردم... هيولايی به بلندی يک ساختمان جلوی من ايستاده بود... باران ديد من روضعيف کرده بود... شاخهای روی سر ديو هر کدام مانند نيزه ای بلند بود.. پنجه هايش هريک به بلندی يک شمشير... برخورد باران با تماس به بدنش به بخار تبديل می شد... تمام تنم فلج شده بود... می خواستم فرياد بزنم... می خواستم فرار کنم... اما هيج حرکتی از من بر نمی آمد... تمام وجودم مثل سنگ شده بود... هيولا مانند کوهی به من نزديک می شد و ناگهان دوان دوان به طرف من آمد... پاهايم ديگر توان تحمل وزن مرا نداشتند... صدای سارا توی گوشهام زمزمه می کرد... صديی دور و غير واقعی... فقط ضربه ای را حس کردم و بيهوش شدم...
:: سارا بالای سرم بود و با پارچه ای نم ناک پيشانی مرا خشک می کرد... چشمانم را که باز کردم لبخندی زد صورتم را بوسيد... فکر کنم تب داری... خوب شد که دکتر بهت استراحت کامل داد. منم فردا رو مرخصی می گيرم... حسابی خواب بودی و توی خواب هی سعی می کردی حرف بزنی... ولی حرفی نمی زدی... خيلی صدات کردم تا بيدار شدی... بيا... قرصت رو بخور... سعی کن فکرت خالی کنی....
:: قطرات باران روی صورتم به شدت می کوبيد... به سختی چشمانم را باز کردم... مردی خون آلود در زره ای آغشته به گل و لای ميدان نبرد بالای سرم بود... هيچ حسی نداشتم... دستش را به سويم دراز کرد... بدنم ضعيف شده بود... هيچ حسی در پاهايم نبود... با کمک او به سختی بلند شدم... لبخند گرمی به من زد و گفت: بلند شو... خطر گذشت... اطرافم را نگاهی انداختم... هيولای بزرگ پشتم زانو زده بود.. از جای خودم پريدم... می خواستم فرار کنم... نيزه بلندی سينه او را شکافته بود و از پشتش بيرون آمده بود و مانند پايه ای او را به زانو نگه داشته بود... - شمشيرت را بردار... انگار که اين جمله را به من می گفت... با تعجب نگاهش کردم... دولا شد و از روی زمين شمشيری برداشت و از استه به طرفم گرفت... - من بلد نيستم... - چی؟ تو بلد نيستی؟ و از ته قلب خنده بلندی سر داد... - بيا شمشيرت را بگير... در ميدان نبرد به ما نياز است! - من بلد نيستم!!! به من نزديک شد و شمشير را به دستم داد... - بيا بريم. بايد عجله کنيم... شمشير در دستانم به نظر چندين تن وزن داشت... دو دستی به سينه نگهش داشتم... صای سارا باز در گوشهايم می تپيد... مرد زره پوش کمکم می کرد که راه بروم... هنوز پاهايم تحمل وزنم را به سختی می کرد... - اگر گروه سوم به موقع نرسه معلوم نيستنتيجه جنگ چه خواهد شد... صورتش نگران اش را از اين موضوع آشکار نشان می داد... صدای برخورد شمشيرها واضح و واضحتر می شد... صدای سارا در سرم مرا صدا می زد... او شمشيرش را کشيد.. بازوی مرا ولکرد و با لبخندی سرشار از محبت و غم گفت: خب دوست من... ديگه بايد بريم...! و با فريادی به سوی ميدان شتافت... لحظه ای بی حرکت ماندم... در پاهايم نيرويی می خواست مرا به ميدان ببرد... سارا در سرم نام مرا فرياد می زد... ناگهان صدای شيپورهايی از دور دست شنيده شد... سرباز رويش را به من برگرداند و با بلخند فرياد زد: - دوست من بيا.. گروه سوم هم به عهد خود وفا کرده... بيا... بيا... پاهايام خود به خود به حرکت درآمدند... شمشير در دستانم سبک شده بود... به سوی ميدان می دويدم... از پشت صدای شيپورها آسمان را پاره می کردند... صدای سارا در سرم می ناليد... به سوی نزديکترين هيولا شروع به دويدن کردم... بازهم صدای سارا... شمشيرم در بالای سرم می چرخيد... ههيولا به من پشت کرده بود و در حال جنگ با سربازی بود که زير حملات او به نابودی می رفت... صدای سارا... لحظه ای که به او رسيدم شمشيرم را با قدرت پايين آوردم... شانه او تا ستون فقراتش شکافت... نعره ای زد...صدای سارا... صدای شيپورها نزديک و نزديکتر می شد... گروه سوم به عهد خود وفا کرده بود... ما پيروز می شديم...صدای ضعيف سارا... صدای نبرد دور سرم می پيچيد... دنيای اطراف در حال فرياد زدن بود... صدای سارا قطع شده بود...
:: - دوست من... بهت گفته بودم که ما پيروز مي شويم... و با صدای بلندی و از ته قلب همه سربازان که در چادر بودند خنديدند...

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::