:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Wednesday, October 23, 2002
داستانهای من و دوست دخترانم!!!
پريروز داشتم توی فايلهای توی خونه گشت و گذار می کردم که رسيدم به يه سری فايل که يه زمانی برای قسمت نمايه عمومی آپادانا درستشون کرده بودم... چندتايی رو خوندم ديدم که ماجراهای من و دوست دخترهام بوده!! عجب رويی داشتم من که اين چيزا روتعريف می کردم! کلی به خودم خنديدم و کلی هم به خودم فحش دادم که عجب آدم خری بودم که داستانها رو همه رو می نوشتم... بعدش يهو يه چيزی خورد تو سرم!!! گفتم خوب اسم که نداره! در نتيجه يه لبخند شيطانی روی لبهام ظاهر شد... در ادامه می توانيد قسمت اول داستانا من و دوست دخترانم را بخوانيد...

اين داستان ماله نه سال پيشه... يه دوست دختری داشتم که اتفاقا دوستش هم داشتم... يه شب که احالی خانواده ايشون رفته بودن مهمونی و قرار بود بسيار دير برسن خونه بنده دعوت به صرف شام در منزل ايشان شدم... خلاصه اينکه اون شب کلی خوش گذشت تا اينکه ناگهان صدای زنگ در خانه آمد!!! ما که بهمون خيلی خوش گذشته بود (به دليل موارد حاد و غير اخلاقی اين چند ساعت سانسور شده است) زمان رو از دست داده بوديم و خانواده محترم اين دوست دختر بنده برگشته بودند خانه و بنده محترمتر گير کرده بودم توی خونه... اولش کلی دنبال جايی برای قايم شدن من توی اتاق گشتیم... ولی چيزی گيرمون نيومد... آخرش هم قرار شد که بنده از پنجره بپرم پايين!!! اولش گفتم که طبقه دوم که چيزی نيست... ولی وقتی از لبه پنجره پايين رو ديدم تازه فهميدم که عجب غلطی کردم!!! لب پنجره نشسته بودم و دوست دخترم هول کرده بود که من زود بپرم پايين و منم برق ازم پريده بود که اگر بپرم پايين حداقل مچ پام ميشکنه...!!! خلاصه تو اين احوال بود که در اتاق دوست دختر منو زدن... اونم رحم نکرد و صاف منو هول داد پايين...!!! آره... آره... هولم داد پايين!! باورتون نميشه دو طبقه چه راه طولانييه... تو اين فاصله کل موضوع رو که وقتی رسيدم اون پايين چيکار کنم و با پای لنگ چطوری رانندگی کنم و کدوم بيمارستان برم رو داشتم آناليز می کردم... خلاصه وقتی که رسيدم به زمين آماده بودم مچ پام بگه قرچ و از جا در بياد... ولی اين اتفاق نيافتاد... عوضش کاملا حس کردم که کفشهام کل ضربه رو به تدريج گرفتن و پای من کاملا در کفشهام ثابت ماندن و هيچ تکان اضافی نخورد!!! در اون زمان يه جفت Reebok Pump Hexalite داشتم که زياد هم دوستش نداشتم... ولی می تونم بگم بعد از اين اتفاق اونا رو خيلی دوست دارم به صورتی که هنوز توی کمدم نگهشون داشتم... منم اونشب بعد از يکی دو دقيقه در کف بودن از اينکه سالم در اومده بودم صاف رفتم خونه و تمام شب کفشامو گذاشتم جلوم و هی اينور اونورشو نگاه می کردم ببينم چی باعث شده من سالم در برم!!!

نتيجه اخلاقی:
اول از همه اينکه سعی کنيد دوست دخترتون در طبقات اول ساختمان باشن... از برج نشينها کلا دوری کنيد! بعدش هم اينکه در هر صورت يه جفت کفش Reebok Hexalite گير بيارين بد نيست... واقعا می تونه جونتونو نجات بده!!! بالاخره هم اينکه سعی کنيد دوست دخترتون پايداری روانی يا حداقل شما رو بسيار زياد دوست داشته باشه چون اين هول دادنهای ناگهانی فقط برای لبه پنجره نخواهد بود!!!

تا داستان بعد
مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::