:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Tuesday, November 28, 2006
از من پرسيد:
مي خواهي در آسمان نيلگون
درميان پرنده هاي مهاجر
پرواز كني؟
مي خواهي در عمق آسمان
پرده سياه پشت ستارگان را
كنار زده و اسرار هستي را دريابي؟
- آري، آري، فرياد زدم...
مي خواهم.

پس گوشه اي از لباسش را كنار زده
دستش را به سوي من دراز كرد
و با انگشت
پيشاني مرا لمس كرد و من مردم

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 25, 2006
به خدا مردم گوش نميدن به حرف آدم! انگار با در و ديوار حرف مي زني! انگار يه زبوون ديگه حرف ميزني!!! خدا ميدونه ملت چي فکر مي کنن! آخه بابا جوون، عزطز دل برادر! من مگه زبون غريب حرف ميزنم که نمي فهميد!؟

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 22, 2006
درسته هر دردی درمان داره... ولي گاهي اينقدر درد زياد و رو هم ريخته رو سرت خراب ميشه که ديگه هيچ درماني براش پيدا نمي کني!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 18, 2006
يکبار ديگه!!!
-----------------------------------------------

داستان...

همه چيز با يه خواب شروع شد... خوابی که هرشب پشت سر هم ميديدم...
:: اطرافم شلوغ بود. همه در حال دويدن بودن. باران سردی به صورتم می خورد. پايين تپه ای که رويش ايستاده بودم نبرد بزرگی در جريان بود. آدمها با موجوداتی درگير بودند که به خواب هم نمی ديدم. ناگهان صدای بوق بلندی سرتاسر ميدان جنگ را پر کرد... چشمانم را که باز کردم ديدم خيس عرق بودم. بيرون باران ريزی خد را به پنجره اتاق می کوبيد. سارا هنوز در کنارم خواب بود...
:: با صدای بوق نبرد سخت تر شد... دو ارتش بدون وقفه به هم می کوبيدند... از پشت سرم صدای بلندی شنيدم... هزاران نفر با فرياد و سرعت، سوار بر اسب به سوی من می آمدند... طاقت نياوردم... من هم پيشاپيش آنان شروع به دويدن کردم... به سوی ميدان جنگ می رفتيم... اسبها با سرعت از اطرافم می گذشتند. نفسهايشان خسته بود. مردان روی اسبها نيز خسته به نظر می آمدند. انگارکه روزهاست که سوار بر اسب در حال تاختن بودند. به ميدان جنگ نزديک و نزديکتر می شدم. ترس وجودم را فرا گرفته بود.. آن موجودات هولناک مانند شياطينی بودند که با پنجه هايشان زره های سربازان را پاره می کردند... بی اراده می دويدم... اطرافم خالی شده بود... سواران به ميدان جنگ شتافته بودند و من تنها در حال دويدن بودم... لحظه ای را ایستادم تا نفسی تازه کنم... نگاهم که به زمين افتاد زير پاهايم اجساد بسياری را ديدم که در گِلهای زمين، بر اثر پايکوبی سربازان، دفن شده بودند... صدای سارا رو توی گوشهايم می شنيدم... بيدار شو... بيدار شو... داری خواب می بينی...
:: به توصيه سارا پيش پزشکی رفتم و پزشک هم پس از معاينه های بسيار، رای بر خستگی از کار زياد داد و با تعدادی قرص آرام بخش و يک هفته استراحت کامل منو به خونه فرستاد... سارا همه وسايل پذيرايی و استراحت مرا فراهم کرده بود...
:: زير پاهايم زمين شروع به لرزيدن کرد... سرم را بالا آوردم... هيولايی به بلندی يک ساختمان جلوی من ايستاده بود... باران ديد من روضعيف کرده بود... شاخهای روی سر ديو هر کدام مانند نيزه ای بلند بود.. پنجه هايش هريک به بلندی يک شمشير... برخورد باران با تماس به بدنش به بخار تبديل می شد... تمام تنم فلج شده بود... می خواستم فرياد بزنم... می خواستم فرار کنم... اما هيج حرکتی از من بر نمی آمد... تمام وجودم مثل سنگ شده بود... هيولا مانند کوهی به من نزديک می شد و ناگهان دوان دوان به طرف من آمد... پاهايم ديگر توان تحمل وزن مرا نداشتند... صدای سارا توی گوشهام زمزمه می کرد... صديی دور و غير واقعی... فقط ضربه ای را حس کردم و بيهوش شدم...
:: سارا بالای سرم بود و با پارچه ای نم ناک پيشانی مرا خشک می کرد... چشمانم را که باز کردم لبخندی زد صورتم را بوسيد... فکر کنم تب داری... خوب شد که دکتر بهت استراحت کامل داد. منم فردا رو مرخصی می گيرم... حسابی خواب بودی و توی خواب هی سعی می کردی حرف بزنی... ولی حرفی نمی زدی... خيلی صدات کردم تا بيدار شدی... بيا... قرصت رو بخور... سعی کن فکرت را خالی کنی....
:: قطرات باران روی صورتم به شدت می کوبيد... به سختی چشمانم را باز کردم... مردی خون آلود در زره ای آغشته به گل و لای ميدان نبرد بالای سرم بود... هيچ حسی نداشتم... دستش را به سويم دراز کرد... بدنم ضعيف شده بود... هيچ حسی در پاهايم نبود... با کمک او به سختی بلند شدم... لبخند گرمی به من زد و گفت: بلند شو... خطر گذشت... اطرافم را نگاهی انداختم... هيولای بزرگ پشتم زانو زده بود.. از جای خودم پريدم... می خواستم فرار کنم... نيزه بلندی سينه او را شکافته بود و از پشتش بيرون آمده بود و مانند پايه ای او را به زانو نگه داشته بود... - شمشيرت را بردار... انگار که اين جمله برای او بسيار طبيعي بود... با تعجب نگاهش کردم... دولا شد و از روی زمين شمشيری برداشت و از دسته به طرفم گرفت... - من بلد نيستم... - چی؟ تو بلد نيستی؟ و از ته قلب خنده بلندی سر داد... - بيا شمشيرت را بگير... در ميدان نبرد به ما نياز است! - من بلد نيستم!!! به من نزديک شد و شمشير را به دستم داد... - بيا بريم. بايد عجله کنيم... شمشير در دستانم به نظر چندين تن وزن داشت... دو دستی به سينه نگهش داشتم... صدای سارا باز در گوشهايم می تپيد... مرد زره پوش کمکم می کرد که راه بروم... هنوز پاهايم تحمل وزنم را به سختی می کرد... - اگر گروه سوم به موقع نرسه معلوم نيستنتيجه جنگ چه خواهد شد... صورتش نگران اش اين موضوع را آشکار نشان می داد... صدای برخورد شمشيرها واضح و واضحتر می شد... صدای سارا در سرم مرا صدا می زد... او شمشيرش را کشيد.. بازوی مرا ولکرد و با لبخندی سرشار از محبت و غم گفت: خب دوست من... ديگه بايد بريم...! و با فريادی به سوی ميدان شتافت... لحظه ای بی حرکت ماندم... در پاهايم نيرويی می خواست مرا به ميدان ببرد... سارا در سرم نام مرا فرياد می زد... ناگهان صدای شيپورهايی از دور دست شنيده شد... سرباز رويش را به من برگرداند و با لبخند فرياد زد: - دوست من بيا.. گروه سوم هم به عهد خود وفا کرده... بيا... بيا... پاهايام خود به خود به حرکت درآمدند... شمشير در دستانم سبک شده بود... به سوی ميدان می دويدم... از پشت صدای شيپورها آسمان را پاره می کردند... صدای سارا در سرم می ناليد... به سوی نزديکترين هيولا شروع به دويدن کردم... بازهم صدای سارا... شمشيرم در بالای سرم می چرخيد... ههيولا به من پشت کرده بود و در حال جنگ با سربازی بود که زير حملات او به نابودی می رفت... صدای سارا... لحظه ای که به او رسيدم شمشيرم را با قدرت پايين آوردم... شانه او تا ستون فقراتش شکافت... نعره ای زد...صدای سارا... صدای شيپورها نزديک و نزديکتر می شد... گروه سوم به عهد خود وفا کرده بود... ما پيروز می شديم...صدای ضعيف سارا... صدای نبرد دور سرم می پيچيد... دنيای اطراف در حال فرياد زدن بود... صدای سارا قطع شده بود...

:: - دوست من... بهت گفته بودم که ما پيروز مي شويم... و با صدای بلندی و از ته قلب همه سربازان که در چادر بودند خنديدند...

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 15, 2006
If you need to leave the world you live in
Lay your head down and stay awhile
Though you may not remember dreaming
Something waits for you to breathe again

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 07, 2006
"It makes me dream," she said as he leaned forward to turn on the headlights, her voice barely audible above the turbine.
"What does?" He pretended to be lost in his driving, careful not to glance her way.
"The thing in my head. Usually it's only when I'm asleep."
"Yeah?" Remembering the whites of her eyes in Rudy's bedroom, the shuddering, the rush of words in a language he didn't know.
"Sometimes when I'm awake. It's like I'm jacked into a deck, only I'm free of the grid, flying. I'm not alone in there. The other night I dreamed about a boy [Bobby], and he'd reached out, picked up something, and it was hurting him. and he couldn't see that he was free, that he only needed to let go. So I told him. And for just a second. I could see where he was, and that wasn't like a dream at all. Just this ugly little room with a stained carpet, and I could tell he needed a shower, and feel how the insides of his shoes were sticky.
"Some of them tell me things. Stories. Once, there was nothing there, nothing moving on its own, just data and people shuffling it around. Then something happened, and it . ., it knew itself. There's a whole other story. about that, a girl with mirrors over her eyes and a man who was scared to care about anything. Something the man did helped the whole thing know itself.... And after that, it sort of split off into different parts of itself, and I think the parts are the others, the bright ones. But it's hard to tell, because they don't tell it with words, exactly...."

Turner felt the skin on his neck prickle. [CZ 158, 159]

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 04, 2006
خسته شدم!
از خودم... از دور و اطرافم...
خيلي تنم خسته شده...
خيلي هم فکرم خسته شده...
ديگه نمي دونم...
همه چيز به زودي تموم ميشه...
شايد من هم با همه چيز تموم بشم...
بازم تمومه!
من که تمومم!!!
...

: #

--------------------------------------------------------------


Friday, November 03, 2006
چقدر حرف نا گفته دارم... چقدر توی دلم پره از صداهای خفه شده!
چقدر دوست دارم همه دردم رو فرياد بزنم...
چقدر دوست دارم تا بتونم هميشه توی تاريکي شب راه برم و ستاره ها روی من نور افشاني کنن!
آره... عجيبه؟
نه... من عاشق شبم... من خوده شبم!

ای شب... جاودانه شو تا من گناهانم برای هميشه در عمق سياهي تو پنهان بمانند!

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, November 01, 2006
Beautifully stated

As we grow up, we learn that even the one person that wasn't supposed to ever let you down probably will. You will have your heart broken probably more than once and it's harder every time. You'll break hearts too, so remember how it felt when yours was broken. You'll fight with your best friend. You'll blame a new love for things an old one did. You'll cry because time is passing too fast, and you'll eventually lose someone you love. So take too many pictures, laugh too much, and love like you've never been hurt because every sixty seconds you spend upset is a minute of happiness you'll never get back.

Don't be afraid that your life will end,
be afraid that it will never begin.

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::