:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Saturday, August 03, 2002
چهارشنبه عصر!!!
حوالی ساعت شش بود که از شرکت اومدم بيرون... ماشين هم نداشتم و پياده داشتم می رفتم ميدون شهرک غرب که تاکسی ونک بگيرم برم خونه... شرکت ما نزديک پاساژ گلستان شهرک غربه...
خيلی جالب بود... اول از همه اينکه تمام هفته ريشامو نزده بودم و کلی ته ريش داشتم... بعدشم يه شلوار جين 501 پام بود با يه پِراهن Polo Ralph Lauren آستين کوتاه سفيد و کفش Polo Sport از همون مارک ذکر شده کماکان سفيد... يه کوله پشتی سياه هم به پشت!... سرمو انداخته بودم پايين و توی افکار خودم بودم... يهو ديدم يه صدايی ميگه:
وا! اين يارو با اين سر و وضع چرا اين شکليه؟
اولش تحويل نگرفتم... اصلا به فکر اين که با من باشن نبودم!!! ولی همينطور که به مسيرم ادامه می دادن صداشون بازم ميومد... براشون عجيب بودم! فکر می کردن من از اين تازه پولدارهايی هستم که بابام يه کاره ای تو دولته! فکرشم نمی کردن که اين لباسا رو هر کدوم سه يا چهار ساله دارم... فکر نمی کردن که کارمندم... فکر نمی کردن که اگر ريش دارم برای اينه که وقت نکردم بزنم... و جالبتر از هر چيز اين که چطور فکر می کنن که من بابام دولتيه! جالبه... مگر دولت چشه!؟ مگه تو مملکت ما چه خبره!؟ از قديم و نديم گفتن تا نباشد چيزکی مردم نگويد چيزها... ولی اينکه سه تا دختر پونزده يا شونزده ساله به چنين نتايجی رسيدن خيلی جالبتره! واقعا دوست داشتم می تونستم فکر همه رو بخونم... ببينم چط تو سرشون ميگذره!!! واقعا عقايدی که تو افکار مردم ما پروريده شده جالبه.. ديدشون روی مردم ديگه.. روی کسايی که با خودشون فرق دارن... روی ظاهر مردم...
چهارشنه من فقط لبخند زدم... و از اين پياده رو رفتم روی پياده روی اونطرف خيابون...

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::