:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Thursday, October 31, 2002
ماجراهای من و دوست دخترانم... (قسمت سوم)!!!
ايندفعه ديگه می خوام براتون کوولاک کنم... اين يکی ديگه آخرشه!!! حالا ببينين و بخونين و بگين من بايد چيکار می کردم!؟! (البته ديگه از موضوع کلی گذشته!! ولی خب بازم نظرتون رو بدين برای آینده استفاده خواهم کرد...) - (عجب رويی دارم من!!!!)
جريان در مورد همون دوست دخترمه که منو از پنجره هول داد پايين و بعدشم يه روز چهارشنبه سوری دوستش داشت بابای منو تور ميکرد!! ايندفه زمان دانشگاه و اين حرفا من يه استادی داشتم که توی دانشگاه اونا هم درس می داد... برای کاری مجبور شدم يه بار پاشم برم دانشگاه اونا!! اون موقع نه من موبايل داشتم و نه اون!! (البته هنوز موبايلی هم تو ايران نبود!!!) برای همين از اوممدن ناگهانی من خبری نداشت! خلاصه رفتم اونجا و کارامو انجام دادم و به خودم گفتم که صبر می کنم که با اون برگردم خونه... اينطوری می تونستيم کلی به هم دل و قلوه پاس کاری کنيم!!! خلاصه وقتی که اومد ديدم اول يه خورده جا خورد بعدشم يه نگاهی به اطرافش انداخت و دستم رو گرفت و بدو کشيد بيرون دانشگاه و سريع سوار ماشين شديم... من فکر کردم که داره کسی رو دودره می کنه و چيزی هم نپرسيدم... بعدش که ديدم توی ماشين زيادی تو فکره پرسيدم چی شده؟
گفتش که خيلی دزساش سخت شده...
گفتم خب اشکال نداره از الان شروع کنی بايد بتونی خوب بخونيش...
گفت آره... ولی بايد حتما امروز يه جزوه از دوستش بگيره... و ازم خواست که سر ميدون نزديک دانشگاه پيادش کنم... منم گفتم باشه...
پياده شد و رفت و منم رفتم به راه خودم... سر يه چهارراه اومدم از توی کيفم چيزی بردارم ديدم يه سری از کارهايی رو که خودم بايد تحويل می دادم مونده توی کيفم.. برای همين سر خر رو کج کردم که برگردم دانشگاه... به دانشگاه که رسيدم يهو ديدم توی حياط دانشگاه دوست دختر بنده با يه دختر ديگه و دو تا پسر دارن ميرن بيرون و سوار يه ماشين تويوتای قهوه ای شدن... منم اصلا به روی خودم نياوردم.. خب گفتم برگشته که بره جزوه هاشو بگيره!!! رفتم کارامو کردم و برگشتم خونه...
وقتی رسيدم خونه مامانم گفت که يکی از دوستات زنگ زده گفت فوری بهش زنگ بزنی! منم فوری بهش زنگ زدم... اينم من مکالمه:
:: الو سلام...
:: سلام عليرضا... (باصدای بسيار آرومی حرف ميزد!) حدس بزن کی اينجاس؟؟
:: خب کی اونجاس؟
:: دوست دخترت با دوست پسرش...!!!
:: چی؟؟؟ چی ميگی؟؟؟ شوخی نکن!!!!
:: پاشو بيا اينجا... من خودمو تو اتاق مامانم حبس کردم منو نبينه!!!
:: پس بيقه رو چيکار کردی؟؟؟
:: به فلانی سپردم که بگه من رفتم بيرون....
(قابل توجه اينکه دوست دختر من دوست منو ميشناخت ولی نمی دونست که خونه اش کجاست و دوست پسر جديدش با دوست من دوست از آب در اومده بودن و قرار بوده که اون روز اونجا يه گردهمايی داشته باشن...)
خلاصه من خودمو تيز رسوندم اوونجا... صحنه واقعا خنده دار بود.. تا من رفتم تو... دوست دخترم جيغی کشيد و پس افتاد... دوستم هم که از اتاق اومد بيرون ديگه دوست دخترم در حد مرگ سکته رو زد!!! اين وست دوستم داشت رو زمين از خنده ميغلتيد و من و دوست دخترم مات مات هم ديگه رو نگاه ميکرديم... آخرش هم من يه مبارک باشه حواله کردم و از اونجا رفتم بيرون... بعدش هم که هزار بار زنگ زد و منو مون کرد ولی خب ديگه بقيه اش باشه برای بعد!!!
نتيجه مهم اخلاقی:
اولا اگر روزی روزگاری حرفی از دودره کردن کسی از طرف دوست دخترتون شنيدين.. بدونين که اون طرف خود شماييد!!! دوما حواستون باشه... تهران خيلی کوچيکه... آب بخورين جناب رئيس جمهور هم ممکنه خبردار بشه! سوما... از کسی که شمارو از طبقه دوم ساختمان هول داده پايين چه انتظاری دارين!؟!! چهارما اينکه... خب چهارم نداريم و فعلا همين رو هم بدونين بسه! در ضمن قابل توجه اينکه دقت داشته باشين که من چه آدم مظلوم و خوبی بودم... برام همه جا تبيلغ کنين... عشق معروفيت منو کشته!!!

مخلصات

: #

پنجشنبه ها!!!
والا من قاعدتا روزای پنجشنبه اين ساعت توی تخت دارم خواب هفت پادشاه رو می بينم (هان؟ مگه من چمه؟ خب منم دل دارم..!!!) ولی امروز منو وردن سر کار!!! من ديگه به يه جاهاييم داره فشار مياد!!! دلم مسافرت می خواد!!! يا حداقل يه استراحت اساسی... تو مايه های فقط خوردن و خوابيدن...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 30, 2002
کار کار کار!!!
والا من يکی که مردم از بس که کار کردم!!! نمی دونم اين همه کار اصلا از کجا پيدا ميشه!!! خوابم مياد! چشمام دارن کوور ميشن! خسته شدم! بابا يکی نيست بياد يه ماساژی يه چيزی يه حالی به ما بده!؟ مرديم از کار...
خب برسيم به اصل موضوع! يه دوستی در جمع ما بود که خيلی آدم باحالی بود و همش باهاش خوش می گذرونديم... بعدشم ديدم که هوا خوبه تصميم گرفتم يه قدمی هم بيرون بزنم! البته شک نداشتم که دوستم به موضوع من و کارهام اصلا پی نبرده بود... تا اونجاييکه تونستم محکم پيچ رو سفت کردم و يهو آچرا از دستم در رفت! خيلی برام سخت بود که ببينم اينطوری نميشه خلبان شد و چون از خلبانی خوشم ميومد تصميم گرفتم نقاشی هواپيما رو خوب ياد بگيرم... آخرش هم که رفتم توپ بسکتبال رو از خونه بردام که برم زمين ديدم توپ من هم باد نداره!!! ديگه تصميمم رو گرفته بودم و هيچ برگشتی درش نبود تا اينکه اونو ديدم که با عصبانيت داره مياد جلو... خودم هم نفهميدم چطوری شد که وقتی از اون ارتفاع پريدم توی آب سالم از آب در اومدم ولی نگو که چه دردی داشت!!! باور کنين اصلا هم اونطور که ميگن نيست و فقط يه خورده بايد موقع بازی حواس آدم جمع باشه و يه دست خوب داشته باشه... منم ديگه به اون کاری نداشتم و همش خودش با من سلام عليک ميکرد!
اميدوارم که شما به درد من مبتلا نشين!!

مخلصات
در ضمن توی ORCLAND امروز می توانيد به اسرار زبان شيوای آنها پی ببرين!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, October 29, 2002
ديگه چی؟!!
يه چند وقتی ميشه که تو روزنامه های مختلف می بينم که در مورد وبلاگ های بعضی ها و بعضی وبلاگها توضيحاتی داده ميشه... می خواستم يه چندتا سئوال در اين مورد بکنم. اول اينکه چرا همه وبلاگهای معرفی شده توی Persianblog هستن؟ دوم اينکه چرا وبلاگ منو کسی معرفی نمی کنه؟ سوم اينکه چرا منی که هفت تا وبلاگ دارم حتی يکيش هم تا حالا معروف نشده؟
در اين مورد به جوابهایی هم رسيده ام که براتون ميگشون: اولا Persianblog چون سانسوريه راحتتر ميشه توش متن موافق گير آورد. دوما اينکه ما چون آدم نيستيم (آتيل و پاتيل هستيم) ما رو معرفی نمی کنن... تازه... متوجه شدم که توی Google با کلمات مشکوکی به سايت Atil-O-Patil ميشه دست پيدا کرد!!! سوم اينکه هفتا وبلاگ داشتن که هنر نيست!!! از اين هفتا فقط دوتا فعاله و دو تا نيمه فعاله و سه تا کامل تعطيله!!! اونوقت انتظار دارم از من حرف هم بزنن!!! حالا حرف نزن مهم نيست... فقط اگر حرفی هم زدن تو رووم بزنن بلکه خودم هم بفهمم که معروف شدم!

مخلصات
درضمن ORCLAND رو هم امروز Update کردم!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, October 27, 2002
اگر امروز ORCLAND رو نخونين انگار که هيچی نخوندين!!!

: #

داستان من و...؟؟!!!
خير! امروز می خواستم براتون دنباله ماجراهای من و دوست دخترانم رو تعريف کنم... همون که روز چهارشنبه سوری دوست دخترم با دوستش اومده بود خونمون و بابای من داشت دوسته دوست دخترمو تور می کرد... ولی نه! اين کار رو نمی کنم! نمی دونم چرا توی اين چند وقته هر وقت حرفی از دختر توو اين وبلاگ ميزنم يه جايی، يه نفر، بهش بر می خوره و يه شر اساسی به پا ميشه!!! (قابل توجه که جمله قبل را بايد با دقت تمام خواند). خلاصه بگم که خيلی شاکی شدم... جدا در حدی که کارد بهم بزنين خونم در نمياد... ديگه اعصاب ندارم... قتل و آدم کشی هم می کنم!!! فقط يکی به من بگه آخه چرا؟؟؟ چرا بايد اينطوری باشه!!؟؟ چرا بايد اينقدر توی خيابونهای اين تهران بی صاحاب ترافيک باشه که آدم يه فاصله ده دقيقه ای رو تو يک ساعت بره؟!! ديروز پدر جدم در اوومد يه دو جا کار داشتم... مگه ميشه توی اين شهر نفس کشيد؟؟؟ بعدش هم هی به من بگين سيگار نکش برات خوب نيست!! وقتی که توی خيابون بايد دود گازوئيل بخوری به خدا دود سيگار هم خوشبو تره و هم خوش مزه تر!! کافيه اگر می خواين خيلی خوش باشين يه سيگار Mentol بگيرين که تازه دهنتون رو هم خنک می کنه..!!! از ما گفتن بود...!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, October 26, 2002
هرکی داد خودش خبر داد!!!
نمی دونم اين چه حکمتيه که ملت بايد پاسخگوی ديگران باشن؟ نمی دونم چرا بعضی ها خودشون دوست دارن به خودشون گير بدن؟ والا ما که از خيلی چيزا گذشتيم... اصلا کاری هم به کار مردم نداريم... نودنم مردم چرا با ما هی کار دارن؟؟!! راستی مگه اين نيست که اگر کسی گناهی کرده بايد به خودش گفت!؟؟!!

مخلصات

: #

يه تست می کنم ببينم دنيا دست کيه!!! تست!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 23, 2002
داستانهای من و دوست دخترانم!!!
پريروز داشتم توی فايلهای توی خونه گشت و گذار می کردم که رسيدم به يه سری فايل که يه زمانی برای قسمت نمايه عمومی آپادانا درستشون کرده بودم... چندتايی رو خوندم ديدم که ماجراهای من و دوست دخترهام بوده!! عجب رويی داشتم من که اين چيزا روتعريف می کردم! کلی به خودم خنديدم و کلی هم به خودم فحش دادم که عجب آدم خری بودم که داستانها رو همه رو می نوشتم... بعدش يهو يه چيزی خورد تو سرم!!! گفتم خوب اسم که نداره! در نتيجه يه لبخند شيطانی روی لبهام ظاهر شد... در ادامه می توانيد قسمت اول داستانا من و دوست دخترانم را بخوانيد...

اين داستان ماله نه سال پيشه... يه دوست دختری داشتم که اتفاقا دوستش هم داشتم... يه شب که احالی خانواده ايشون رفته بودن مهمونی و قرار بود بسيار دير برسن خونه بنده دعوت به صرف شام در منزل ايشان شدم... خلاصه اينکه اون شب کلی خوش گذشت تا اينکه ناگهان صدای زنگ در خانه آمد!!! ما که بهمون خيلی خوش گذشته بود (به دليل موارد حاد و غير اخلاقی اين چند ساعت سانسور شده است) زمان رو از دست داده بوديم و خانواده محترم اين دوست دختر بنده برگشته بودند خانه و بنده محترمتر گير کرده بودم توی خونه... اولش کلی دنبال جايی برای قايم شدن من توی اتاق گشتیم... ولی چيزی گيرمون نيومد... آخرش هم قرار شد که بنده از پنجره بپرم پايين!!! اولش گفتم که طبقه دوم که چيزی نيست... ولی وقتی از لبه پنجره پايين رو ديدم تازه فهميدم که عجب غلطی کردم!!! لب پنجره نشسته بودم و دوست دخترم هول کرده بود که من زود بپرم پايين و منم برق ازم پريده بود که اگر بپرم پايين حداقل مچ پام ميشکنه...!!! خلاصه تو اين احوال بود که در اتاق دوست دختر منو زدن... اونم رحم نکرد و صاف منو هول داد پايين...!!! آره... آره... هولم داد پايين!! باورتون نميشه دو طبقه چه راه طولانييه... تو اين فاصله کل موضوع رو که وقتی رسيدم اون پايين چيکار کنم و با پای لنگ چطوری رانندگی کنم و کدوم بيمارستان برم رو داشتم آناليز می کردم... خلاصه وقتی که رسيدم به زمين آماده بودم مچ پام بگه قرچ و از جا در بياد... ولی اين اتفاق نيافتاد... عوضش کاملا حس کردم که کفشهام کل ضربه رو به تدريج گرفتن و پای من کاملا در کفشهام ثابت ماندن و هيچ تکان اضافی نخورد!!! در اون زمان يه جفت Reebok Pump Hexalite داشتم که زياد هم دوستش نداشتم... ولی می تونم بگم بعد از اين اتفاق اونا رو خيلی دوست دارم به صورتی که هنوز توی کمدم نگهشون داشتم... منم اونشب بعد از يکی دو دقيقه در کف بودن از اينکه سالم در اومده بودم صاف رفتم خونه و تمام شب کفشامو گذاشتم جلوم و هی اينور اونورشو نگاه می کردم ببينم چی باعث شده من سالم در برم!!!

نتيجه اخلاقی:
اول از همه اينکه سعی کنيد دوست دخترتون در طبقات اول ساختمان باشن... از برج نشينها کلا دوری کنيد! بعدش هم اينکه در هر صورت يه جفت کفش Reebok Hexalite گير بيارين بد نيست... واقعا می تونه جونتونو نجات بده!!! بالاخره هم اينکه سعی کنيد دوست دخترتون پايداری روانی يا حداقل شما رو بسيار زياد دوست داشته باشه چون اين هول دادنهای ناگهانی فقط برای لبه پنجره نخواهد بود!!!

تا داستان بعد
مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, October 21, 2002
بی آبرويی تا چه حد؟؟؟
ای وای بدبخت شدم... ای وای بيچاره شدم... آبروم رفت!!! عجب آدم مزخرفيم من!!! به يکی که ازم در مورد وبلاگش نظر خواسته بود گفتم از اين طرز نوشته ها خوشم نمياد... عوضش اون جواب داد که وبلاگ من خيلی خوبه و خيلی خوب می نويسم و اين حرفا!!! آبروم رفت... آب شدم رفتم توی زمين... برق سه فاز از يه جاييم پريد بيرون!!! حالا چه خاکی به سرم کنم...! يکی نبود بهم بگه خوب يه خورده توی نظر دهيت تعديل ايجاد کنی بد نيست؟ يکی نبود بگه بابا حالا دوست نداری بايد اينطوری بگی؟؟! در هر حال من اينجا مستقيما اعلام شرمندگی و آب شدن می کنم... انشااله در آينده بچه خوبی ميشم!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, October 20, 2002
خبر خبر!!!
خبر جديد را در ORCLAND بخوانيد تا شاد شويد!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, October 19, 2002
خوردن و خوابيدن!
چقدر خوبه آدم فقط بخوره و بخوابه! جدا ميگم... تا حالا به اين موضوع فکر کرده بودين که بهترين لذت چيه؟ والا من که اصلا فکرم تا رده های هفت و هشت فکرم به جاهای بدبد نميره!! اولی و دومی هم که خوردن و خوابيدن و يا خوابيدن و خوردنه!!! وای چه کيفی داره آدم هيچ کاری نداشته باشه و بشينه توی خونه (از خونه بهتر کنار سواحل تاهيتی يا هاوايی است) و فقط بخوره و بعدش بخوابه و بعدش که از خواب بيدار ميشه بازم بخوره!!! گاهی هم اگر کنار سواحل فوق الذکر بود پاشه يه سری به آب بزنه و دوباره بياد بخوابه و يا بخوره!!! آخ... نگو... چی ميشد که ما هم مولتی ميلياردر بوديم و يه چندتا ويلا در سواحل زيبای دنيا می داشتيم؟؟؟ البته هنوز اين امکان پولدار شدن هستش! چون هنوز هم کسايی پيدا ميشن که ما براشون از خدا عقل بخواهيم و برای خودمان پول... احتمالا هروقت که اونا عقل دار شدن ما هم پولدار ميشيم...!!!

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 16, 2002
چشم... به روی چشم!!!
خدا می دونه از اون موقعی که داستان (به تاريخ 12 اکتبر که هم اکنون خالی است!!!) رو برداشتم چند تا نامه گرفتم که جريان چيه!! من که از نظر خودم خيالم راحت شده و مطمئن شدم که سووتی ندادم و از ديروز تا حالا نيشم تا بناگوش بازه... اولش هم نمی خواستم جواب ايميل ها رو بدم... ولی ديدم که مثل اينکه راه نداره! اول از همه يادآور ميشم که متن اصلی رو از بين نبردم و کماکان از طريق اينترنت قابل دسترس است فقط مهم اينه که آدرسش رو پيدا کنيد که اونم با يه ايميل نا قابل می تونه حل بشه... و اينکه دوباره من اين متن رو خواهم گذاشت... حالا چه کسی خودشو توش ببينه يا نبينه... ولی اگر آلان متن رو نميذارم به خاطر اينه که دارم به يکی دو نفر احترام ميذارم... شاد و موفق باشيد!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, October 15, 2002
آخيش!!!
بالاخره خيالم راحت شد... يه نفس راحت و با آرامش کشيدم... چقدر خوبه آدم تکليفشو بدونه! بله قربان حق با من بود! خيالم ديگه راحت شده... امشب رو با خيال راحت می خوابم.

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, October 14, 2002
به سبک گذشته!!!



در تاريخ شنبه دوازده اکتبر سال 2002 داستانی گذاشته شد که در پايان آن متاسفانه متن هميشگی در مورد تشابه افراد و داستان و از اين جور چيزا گذاشته نشد!! خلاصه بگم که يه نفر به اين متن کاملا اعتراض کرده و خود را در آن شناسايی نموده! جالب اينکه اين فرد که خود را شناسايی نموده کاملا موضوع متن را رد کرده است!! برای همين منم خودم موندم که چطور خودش رو شناسايی کرده!!! حالا بماند... از اين رو برای اولين و مطمئنا برای آخرين بار متنی از اين وبلاگ حذف می شود... البته بماند که ما که متن رو برداشتيم ولی از بين نبرديم!!
از اين حرفا بگذريم... يه دو کلوم حرف حساب هم بزنيم بد نيست! دنيای عجيبی شده!!! آدم يه چيزايی ميبينه که رو سرش هزارتا شاخ سبز ميشه... خيلی جالبه که دور و ور ماها کسانی پيدا می شوند که اساسی گند کاری می کنن و به هر طريقی می خوان بوی گند رو بندازن گردن يکی ديگه!!! براتون ي جوک تعريف می کنم خودتون می فهمين که منظور من چيه... يه روز يه ترکه (با عرض معذرت از خوانندگان ترک!!!) يه مهمونی چسان فسان ميره که صاحب خونه يه سگ هم داشته... سگه مياد ميشينه زير صندلی ترکه... ترکه هم که يه چس اساسی داشته از ترس اينکه لو بره یکی دو ساعت داشته به خودش فشار مياورده... وقتی ميبينه سگه اومده زِر صندليش به خودش ميگه بذار يه ذره ول بدم ببينم شايد انداختن گردن سگه و يه ذره ول ميده... صاحب خونه ميگه آه آه فی فی بدو برو توی حياط... ولی سگه تکون نمی خوره!! ترکه خوشحال ميشه ميگه خب ِه ذره ديگه ول ميدم مطمئن بشم که ميندازن گردن سگه و بازم يه ذره ول ميده... صاحب خونه ميگه... آه آه فی فی گفتم بدو برو توی حياط... ولی باز سگه تکون نمی خوره... ترکه خوشحال که موضوع افتاده گردن سگه کل موضوع رو ول ميده... يهو صاحب خونه ميگه آه فی فی... منتظری آقا برينه رو سرت تا بری توی حياط؟؟!!

مخلصات

گنه کرد در بلخ آهنگری
به شوشتر زدن گردن مسگری



: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, October 13, 2002
تنوع!!!
با توجه به اينکه اگر متن روز پيش رو نخونيد (لطفا کليک نکنيد متن روز پيش به دلايلی پاک شده است) يه خبر مهم رو از دست دادين براتون امروز يه متن آهنگ ميذارم که از ديد من يکی از زيباترين اشعاری هست که تا حالا خواندم. برای ترجمه لطفا سعی کنيد يه مترجم خوب گير بيارين... حيفه از دست بره!

Veiller tard

Musique: Jean-Jacques Goldman

Les lueurs immobiles d'un jour qui s'achève
La plainte douloureuse d'un chien qui aboie
Le silence inquiétant qui précède les rêves
Quand le monde disparu l'on est face à soi
Les frissons où l'amour et l'automne s'emmêlent
Le noir où s'engloutissent notre foi nos lois
Cette inquiétude sourde qui coule en nos veines
Qui nous saisit même après les plus grandes joies
Ces visages oubliés qui reviennent à la charge
Ces étreintes qu'en rêve on peut vivre cent fois
Ces raisons-là qui font que nos raisons sont vaines
Ces choses au fond de nous qui nous font veiller tard
Ces raisons-là qui font que nos raisons sont vaines
Ces choses au fond de nous qui nous font veiller tard
Ces paroles enfermées que l'on n'a pas su dire
Ces regards insistants que l'on n'a pas compris
Ces appels évidents ces lueurs tardives
Ces morsures aux regrets qui se livrent à la nuit
Ces solitudes dignes au milieu des silences
Ces larmes si paisibles qui coulent inexpliquées
Ces ambitions passées mais auxquelles on repense
Comme un vieux coffre plein de vieux jouets cassés
Ces liens que l'on sécrète et qui joignent les êtres
Ces désirs évadés qui nous feront aimer
Ces raisons-là qui font que nos raisons sont vaines
Ces choses au fond de nous qui nous font veiller tard
Ces raisons-là qui font que nos raisons sont vaines
Ces choses au fond de nous qui nous font veiller tard


: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 09, 2002
شخص موضوع!!!
هی ازم می پرسن جريان چيه!!! هی می خوان زودتر از بقيه از موضوع سر در بيارن... ولی من که فعلا هيچی نميگم... جمعه قراره آمار کامل بشه و بعدش به اميد خدا روز شنبه يا يکشنبه آمار رو تخليه می کنم اينجا... پس لطفا صبر داشته باشين... در هر صورت تا روز شنبه هر کسی هم که بتونه حدس بزنه جريان در مورد کيه يه جايزه برنده ميشه! و جايزه هم بگم که مطمئن باشين چيز خوبيه... پول نباشه بالاخره قول ميدم که در هر حالت به دردتون بخوره... پس تا بعد که ببينيم جريان چيه...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Monday, October 07, 2002
وای از دست جنس مونث!!!
(با عرض پوزش از بعضی ها)
در ادامه موضوع افشاگری بگم که... ای بابا... چی بگم از دست اين خانمها؟ نمی دونم چرا اينقدر تخصص توی بهم زدن کاسه کوزه آقايون دارن!!! جدا کاره سختيه! ولی همچين با استادی تمام اين کار رو انجام ميدن که نگو و نپرس... اصلا سر تکون بدی يهو می بينی زير آب زدن هزارتا... هفته ديگه داستان کامل رو براتون تعريف می کنم و خودتون قضاوت کنين... بالاخره روز افشاگری داره ميرسه و همگی از موضوع خبردار ميشين! فعلا برين يه خورده در مورد اطرافيان مونث خودتون تحقيق کنيد... مطمئنم به نتايجی ميرسين که خودتون هم تو کفش می مونين!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, October 06, 2002
اينکاره نبودين!!!
بازم خودم... واقعا که!!! خودم آلبوم کامل tATu رو پيدا کردم ... هم به انگليسی و هم به روسی!!! در هر صورت اگر شما هم از اين گروه خوشتون اوومده يه حالی هم به شما ميدم... می تونين از اينجا Download کنيد.. توصيه می کنم روسی رو بگيرين... خيلی با ابهت تر از انگليسيش است... اينم متن پر فورش ترين آهنگشون به انگليسی که هم اکنون شماره سه فروش در آمريکا و شماره يک در ايتاليا و اسپانيا... برين حال کنين

ALL THE THINGS SHE SAID

All the things she said
All the things she said
Running through my head
All the things she said
All the things she said
Running through my head
This is not enough

I'm in serious s--t, I feel totally lost
If I'm asking for help it's only because
Being with you has opened my eyes
Could I ever believe such a perfect surprise?

I keep asking myself, wondering how
I keep closing my eyes but I can't block you out
Wanna fly to a place where it's just you and me
Nobody else so we can be free

All the things she said
All the things she said
Running through my head
All the things she said
All the things she said
Running through my head
This is not enough
This is not enough

All the things she said
All the things she said

And I'm all mixed up, feeling cornered and rushed
They say it's my fault but I want her so much
Wanna fly her away where the sun and rain
Come in over my face, wash away all the shame
When they stop and stare - don't worry me
‘Cause I'm feeling for her what she's feeling for me
I can try to pretend, I can try to forget
But it's driving me mad, going out of my head

Mother looking at me
Tell me what do you see?
Yes, I've lost my mind

Daddy looking at me
Will I ever be free?
Have I crossed the line?

مخلصات

: #

بسيار مهم...
شرح موجودی به نام BEHOLDER در وبلاگ ORCLAND... از دست ندهيد!!!

چاکرات

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, October 02, 2002
ادامه آمار...!!!
طبق اطلاعات به دست رسيده در مورد خبر ديروز بايد بگم که آدمايی که فکر می کنن بقيه خدايی نکرده خر تشريف دارن بايد بدونن که اصلا هم اينطور نيست! ممکنه که خر تو دنيا زياد باشه ولی به هر حال همون خر هم يه چيزايی حاليش ميشه... و خدا نکنه همون خره يهو خريتش گل کنه... وای که چه شود... به هر صورت خرها هم برای خودشون شخصيتی دارن که دوست ندارن شخصيتشون به بازی گرفته بشه... به هر حال همينطور داره آمارها زياد ميشه... وقتی به لحظه انفجار رسيد مطمئن باشين جرقه رو خودم براتون اينجا می زنم که کلی حالتون جا بياد... فکر کنم بالاخره پوز همه نويسنده ها رو بزنم... بلکه منم بالاخره معروف بشم... ای کاش منم معروف بودم...!!! اقلا ای کاش منم يه کاری می کردم در موردم تو وبلاگها حرف بزنن... نه! ما از اين شانسها نداريم...

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, October 01, 2002
اينم يه شعر بی نهايت قشنگ!!! البته خواهشمندم ايرانی هايی که در فرنگ زندگی می کنن به خودشون نگيرن اين آهنگ برای اونا نيست!!! اونا به اندازه کافی وضعشون خوب هست که نخوان غصه دوری از وطن رو بخورن!! وگرنه می تونن برگردن همينجا!!!

Michel Berger

Chanter pour ceux qui sont loin de chez eux

Celui-là passe toute la nuit
A regarder les étoiles
En pensant qu'au bout du monde
Y a quelqu'un qui pense à lui
Et cette petite fille qui joue
Qui ne veut plus jamais sourire
Et qui voit son père partout
Qui s'est construit un empire
Où qu'ils aillent
Ils sont tristes à la fête
Où qu'ils aillent
Ils sont seuls dans leur tête

{Refrain:}
Je veux chanter pour ceux
Qui sont loin de chez eux
Et qui ont dans leurs yeux
Quelque chose qui fait mal
Qui fait mal
Je veux chanter pour ceux
Qu'on oublie peu à peu
Et qui gardent au fond d'eux
Quelque chose qui fait mal
Qui fait mal

Qui a volé leur histoire
Qui a volé leur mémoire
Qui a piétiné leur vie
Comme on marche sur un miroir
Celui-là voudra des bombes
Celui-là comptera les jours
En alignant des bâtons
Comme les barreaux d'une prison
Où qu'ils aillent
Ils sont tristes à la fête
Où qu'ils aillent
Ils sont seuls dans leur tête
{au Refrain}

Quand je pense à eux
Ça fait mal ça fait mal
Quand je pense à eux
Ça fait mal ça fait mal

: #

عجب دنيايی شده!!!
والا آدم نمی دونه چی بايد بگه... آدم از بعضی ها يه چيزايی می بينه که هرطور به کلش فشار بياره بازم نمی تونه قبول کنه... حال اگر حقيقت نداشت خوب بود... بدبختی اينه که همه چيزايی که قبلا فقط يه سری حرف بود مثل تيکه های پازل يه هو همش به هم چسبيد... فقط می تونم بگم که آمار دارم هزار تا... اونم از کسی که سال به سال فکرشم نمی کردم!!! والا من که از ديشب تا حالا تو کما هستم... انشاء الله به زودی کل موضوع رو اينجا براتون تعريف می کنم... چون در هر حال مجوز پخش خبر رو گرفته ام و اصلا خود طرف می خواد که همه از موضوع خبر داشته باشن! خيلی دنيای بدی شده... بهتون توصيه می کنم که به سايه تون هم اعتماد نکين... فعلا همين!

مخلصات

پاورقی:
راستی اون آهنگی رو هم که ديروز می خواستم گير آوردم... مرسی از شما که هيچ کمکی نکردين!!! از قديم و نديم گفتن... انگشت آدم پشت آدمو بهتر از دوست می خارونه!!!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::