:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Saturday, December 30, 2006
عجب روزهای خوبيه! عجب!!!
نه!
اصلا قبول ندارم! در ضمن من آزادم... مگه نميگن آزادی بيان؟ مگه نميگن آزادی!؟ هرچي دوست داشته باشم ميگم.. هر کاری هم که بخوام مي کنم... نمي توني تحمل کني؟ نمي توني؟ چشم ندارين ببينين؟ آهان! خوب! ديگه چي؟ آره.. اصلا کل مشکلات زندگي انسانها تقصير منه! مگه نمي دونين؟ من خود شيطان هستم.. بايد بتونم نقشم رو ايفا کنم! نميشه که به همه خوش بگذره... به همه؟ نه! اصلا فقط بايد به من خوش بگذره! من فقط خوش گذروني دوستم دارم! مگه بده! مگه چقدر سرگرمي اينجا داريم که بخوام همش فکر اينو بکنم که حالا اينطور باشم بعدش جلوی اوون يه طور ديگه باشم... با يکي اينطور برخورد کنم و با يکي ديگه يه جوره ديگه! اصلا من رفتار قابل تغيير نيست! تازه از بدبختي در اوومدم و ميخوام خودم باشم! خوده خوش گذرون و بيخيال و الاف!!! اينقدر حال ميده!

نه!
من هميشه خودم بودم.. هميشه هم مي خوام خودم باقي بمونم! اگر هم از کسي از جوابها يا حرفهای من ناراحت ميشه... خوب بهتره که اصلا با من کل کل نکنه! حرف بزني جواب ميشنوی!

: #

--------------------------------------------------------------


Wednesday, December 27, 2006
فرشته سکوت
از بدو آفرينشش هيچيک از فرشته ها با او حرفی نمی زدند... او آخرين فرشته آفريده خدا بود... از اين رو او هم از همان اول از همه کناره گرفت... هميشه گوشه ای، بی سر و صدا، می نشست و رفت وآمد بقيه را تماشا می کرد... هنگامی که ديگران شاد بودند او هم شاد بود.. هنگامی که ديگران در غم بودند او هم غصه می خورد... هيچکس به او توجهی نمی کرد... او هم خود را از ديگران پنهان می ساخت... بايد گفت که او از همه کوچکتر بود... آخرين بود و با اختلاف بسيار... حتی هنگام آفرينش او هيچيک از فرشتگان حضور هم نداشتند... حتی هنگام تولد او زنگها و بوقها نواخته نشدند... فقط اندکی از او خبر داشتند.. اندکی که هميشه در ميان دوستان خود سرگرم بودند و به او توجهی نمی کردند...

مدتها به همين منوال گذشت... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها... و او بی هيچ حرفی تنها ناظر گذر زمان و شادی و شوق ديگران بود تا اينکه در روز جشنی زنگها به صدا درآمدند و بوغها نواخته شدند... خداوند انسان را آفريده بود... اشرف مخلوقات... همه در برابر انسان سجده کردند... او هم در گوشه ای تنها سجده کرد... گروهی به مخالفت برخواستند... جنگ آغاز شد... بسياری به اعماق جهنم رفتند که در ميان آنها بودند کسانی که او دوستشان داشت و باز بر اندوه تنهايی او افزوده شد... همه فرشته ها مجذوب انسان شده بودند... او هم مانند بقيه مجذوب شده بود... هر روز دور و ور آنها بود و پنهانی شادی آنها را تماشا می کرد... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها گذشتند و فرشته ها از انسانها خسته شدند... تنها او مانده بود که هنوز دور و ور آنها بود... هنوز کارهای انسانها برای او جالب بودند... هنوز او را به ذوق می آوردند... هنوز با شادی و غم آنها شريک بود... و فرشته ها به کار خود مشغول بودند...

روزی در ميان انسانها زنی تنها يافت... زنی که دور از همه اجتماع انسانها زندگی می کرد... زنی که مانند او با هيچکس حرف نمی زد... زنی که هيچ صدايی را نمی شنيد... و او عاشق شد... زنی که تنهايی را می شناخت... و او عاشق شد... عاشق کسی که حس می کرد می تواند همه جاهای خالی وجود او را پر کند.... ولی او فرشته بود و آن زن يک انسان...
روزها... هفته ها... ماهها و سالها گذشت بدون اينکه جرائت نزديک شدن به آن زن را داشته باشد... سالها از دور نظاره گر رفت و آمد و تلاش آن زن برای زندگی بود... سالها با تنهايی آن زن تنها بود... ولی باز جرائت جلو رفتن نداشت... گاهی مانند يک حامی نامرئی بعضی کارها را برای او انجام می داد... گاهی برايش ميوه های جنگلی می چيد.. گاهی برايش از رودخانه بشکه های آب را پر می کرد و گاهی شکاری کوچک برايش در پشت در کلبه اش می گذاشت و از اينکه او را در اين لحظات شاد و سپاسگوی خداوند می ديد شاد می شد... و ديگر فرشته ها به کار خود مشغول بودند...

انگار که انسانها هيچگاه قادر نيستند شکر گوی خداوند باشند چون خداوند از آنان روی برگردانده بود و روزگار سختی بر آنان تحميل نمود... همه در سختی و قحطی بودند.. آن زن نيز در فشار بود... در کمبود آذوقه.. در کمبود آب از رودخانه ای خشکيده... و او هر روز در تلاش بود تا آن زن را تامين کند... تا آن زن که با تمام اين سختی ها هر لحظه شکرگوی خداوند بود که در غضب او قرار نگيرد... پس روزی که از به دنبال شکاری برای آن زن بود به کلبه باز می گشت، جلوی کلبه، بدن بی جان آن زن را يافت... خانه اش به تاراج رفته بود و هر آنچه را که نداشت را برده بودند... انسانها به هم ديگر رحم نمی کنند... انسانها از انسانها می دزدند... درد در تمام بدنش پيچيد... سرش گيج می رفت... عشق را از دست داده بود... باز تنها شده بود... در وجودش خلا تنهايی منفجر شد... و ناگاه برای اولين بار... فرياد زد و همه فرشته ها خاموش شندند...

خداوند لبخدی بر لب داشت...

موسيقی متولد شده بود...

...

: #

نمي دونم چرا امروز اينقدر سياهم!
ولي عجيب امروز سياهم!!! امروز اصلا دلم آرووم نيست و اصلا هيچ دليل خاصي براش ندارم... يه چيزايي بايد باشه که فکرمو مشغول کرده باشه ولي نيست و فقط حس مي کنم که هيچ کاری رو نمي تونم درست انجام بدم... دلم شايد يه آرامش مي خواد؟! نمي دونم! نمي دونم چيه که يهو امروز اينقدر منو داره فشار ميده!

: #

--------------------------------------------------------------


Thursday, December 14, 2006
داستان
-----------------------------------------

نقطه نهايی

چند لحظه ای بود که داشت خودش را می ديد. اطرافيانش در کنار تختی که او در آن مرده بود در حال گريه بودند. دوستانش هم آمده بودند. هر کسی حرفی می زند و يا ناله ای می کرد. مادرش محکم بر سر خود می کوبيد و پدرش در گوشه ای از اتاق ساکت و مبهوت به نقطه ای نا معلوم خيره شده بود دوستانش از هر طرف، يک به يک به او نزديک می شدند و يا دست بيجانش را می فشاردند و يا بوسه ای به پيشانی سرد او می زندند. خودش هم بی سر صدا داشت از بالا به اين لحظات می نگريست. پس از مدتی از وضعيت مادرش نگران شد. پايين آمد و خواست او را در آغوش بگيرد ولی نتوانست. پس شروع به زمزمه در گوش او کرد: "آرام باش مادر... مگه چی شده؟ فکرش را نکن... فراموش می کنی..." اما صدای او شنيده نميشد. پس فرياد کشيد... باز هم کسی صدای او را نشنيد... عصبی شده بود، نمی دانست ديگر چطورمی تواند حرفش را بزند. به طرف تک تک کسانی که در اتاق بودند رفت ولی هيچکس متوجه او نبود. شروع به دويدن کرد و فرياد می کشيد: "مگه من بهتون نگفتم که نبايد گريه کنيد؟ مگه من نگفتم؟" ولی صدايش هيچ انعکاسی نداشت. داشت توی بدنش دردی را احساس می کرد. دردی که فکر می کرد از آن سالهاست رها شده. به گوشه ای که پدرش در آنجا بود رفت و شروع به حرف زدن با او کرد: "نگران نباشين. اينم بالاخره ميگذره. از اين چيزها توی زندگی زياده. نميشه که آدم خودش رو برای هر چيزی ناراحت کنه. بيخيال. ولش کن. نمی خواد خودتو ناراحت کنی..." صدای باز شدن در اتاق توجهش را جلب کرد. از ديدن کسی که وارد شد خشکش زد. آن شخص به آرامی اتاق را طی کرد. صورتش هيچ حالتی را نشان نمی داد و آرام به سوی جسد او پيش می رفت، آرام به روی جسد خم شد، انگار هيچکس را در اتاق نمی ديد، و لبهای سرد و مرده او را بوسيد.

گيج شده بود. نمی فهميد چطور چنين چيزی ممکن است. به آرامی خودش را به او رساند و پرسيد: "چرا اينجايی؟" ولی باز هم جوابی نشنيد. باز پرسيد: "برای چی؟ چرا آمدی؟" ولی صدای او شنيده نميشد. در خودش احساس خوشبختی می کرد از اينکه "او" آمده ولی نمی دانست چطور به "او" شادی خود را نشان دهد. به آرامی "او" را درآغوش بی وزن خود گرفت، گرمی بدن "او" را کامل حس می کرد، پس در گوش "او" زمزمه کرد: "دوستت دارم." و "او" به آرامی جواب داد: "منهم دوستت دارم".

...

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, December 03, 2006
بعضي وقتها ارزش بعضي چيزها خيلي خوب مشخص ميشه! مخصوصا ارزش بودنت... ارزش دوستي... ارزش عشق و وفا داری... ارزش انسان در برابر يک وسيله يا يک يادگاری!

بعضي وقتها ارزش بعضي چيزها خيلي خوب مشخص ميشه! مثل ارزش حرف خودت در برابر خودت... مثل ارزش نوشته خودت در برابر وجود خودت!

اوون وقته که مي فهمي خودت ارزشي نداری! برای همينه که من قبول دارم که ملت ما همه مرده پرستند! تا هست که خيالي نيست! بذار باشه... چه بهتر... ولي وقتي نيست همه افسوس زماني رو مي خورن که چرا وقتي بود براشوون مهم نبوده!
خدا رو شکر فعلا من يکي هستم! و خدا رو شکر قرار نيست که نباشم... مگر اوون بالا تصميم ديگه ای برام گرفته باشن که والا من ازش خبر ندارم... مثل پنجشنبه که داشتم خودمو درگيری مي کردم که سر از بيمارستان ممکن بود در بيارم و خدا رو شکر به خير گذشت! آدم واقعا بايد حواسش جم باشه... يهو ميبيني نيستي!!!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::