:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Thursday, October 31, 2002
ماجراهای من و دوست دخترانم... (قسمت سوم)!!!
ايندفعه ديگه می خوام براتون کوولاک کنم... اين يکی ديگه آخرشه!!! حالا ببينين و بخونين و بگين من بايد چيکار می کردم!؟! (البته ديگه از موضوع کلی گذشته!! ولی خب بازم نظرتون رو بدين برای آینده استفاده خواهم کرد...) - (عجب رويی دارم من!!!!)
جريان در مورد همون دوست دخترمه که منو از پنجره هول داد پايين و بعدشم يه روز چهارشنبه سوری دوستش داشت بابای منو تور ميکرد!! ايندفه زمان دانشگاه و اين حرفا من يه استادی داشتم که توی دانشگاه اونا هم درس می داد... برای کاری مجبور شدم يه بار پاشم برم دانشگاه اونا!! اون موقع نه من موبايل داشتم و نه اون!! (البته هنوز موبايلی هم تو ايران نبود!!!) برای همين از اوممدن ناگهانی من خبری نداشت! خلاصه رفتم اونجا و کارامو انجام دادم و به خودم گفتم که صبر می کنم که با اون برگردم خونه... اينطوری می تونستيم کلی به هم دل و قلوه پاس کاری کنيم!!! خلاصه وقتی که اومد ديدم اول يه خورده جا خورد بعدشم يه نگاهی به اطرافش انداخت و دستم رو گرفت و بدو کشيد بيرون دانشگاه و سريع سوار ماشين شديم... من فکر کردم که داره کسی رو دودره می کنه و چيزی هم نپرسيدم... بعدش که ديدم توی ماشين زيادی تو فکره پرسيدم چی شده؟
گفتش که خيلی دزساش سخت شده...
گفتم خب اشکال نداره از الان شروع کنی بايد بتونی خوب بخونيش...
گفت آره... ولی بايد حتما امروز يه جزوه از دوستش بگيره... و ازم خواست که سر ميدون نزديک دانشگاه پيادش کنم... منم گفتم باشه...
پياده شد و رفت و منم رفتم به راه خودم... سر يه چهارراه اومدم از توی کيفم چيزی بردارم ديدم يه سری از کارهايی رو که خودم بايد تحويل می دادم مونده توی کيفم.. برای همين سر خر رو کج کردم که برگردم دانشگاه... به دانشگاه که رسيدم يهو ديدم توی حياط دانشگاه دوست دختر بنده با يه دختر ديگه و دو تا پسر دارن ميرن بيرون و سوار يه ماشين تويوتای قهوه ای شدن... منم اصلا به روی خودم نياوردم.. خب گفتم برگشته که بره جزوه هاشو بگيره!!! رفتم کارامو کردم و برگشتم خونه...
وقتی رسيدم خونه مامانم گفت که يکی از دوستات زنگ زده گفت فوری بهش زنگ بزنی! منم فوری بهش زنگ زدم... اينم من مکالمه:
:: الو سلام...
:: سلام عليرضا... (باصدای بسيار آرومی حرف ميزد!) حدس بزن کی اينجاس؟؟
:: خب کی اونجاس؟
:: دوست دخترت با دوست پسرش...!!!
:: چی؟؟؟ چی ميگی؟؟؟ شوخی نکن!!!!
:: پاشو بيا اينجا... من خودمو تو اتاق مامانم حبس کردم منو نبينه!!!
:: پس بيقه رو چيکار کردی؟؟؟
:: به فلانی سپردم که بگه من رفتم بيرون....
(قابل توجه اينکه دوست دختر من دوست منو ميشناخت ولی نمی دونست که خونه اش کجاست و دوست پسر جديدش با دوست من دوست از آب در اومده بودن و قرار بوده که اون روز اونجا يه گردهمايی داشته باشن...)
خلاصه من خودمو تيز رسوندم اوونجا... صحنه واقعا خنده دار بود.. تا من رفتم تو... دوست دخترم جيغی کشيد و پس افتاد... دوستم هم که از اتاق اومد بيرون ديگه دوست دخترم در حد مرگ سکته رو زد!!! اين وست دوستم داشت رو زمين از خنده ميغلتيد و من و دوست دخترم مات مات هم ديگه رو نگاه ميکرديم... آخرش هم من يه مبارک باشه حواله کردم و از اونجا رفتم بيرون... بعدش هم که هزار بار زنگ زد و منو مون کرد ولی خب ديگه بقيه اش باشه برای بعد!!!
نتيجه مهم اخلاقی:
اولا اگر روزی روزگاری حرفی از دودره کردن کسی از طرف دوست دخترتون شنيدين.. بدونين که اون طرف خود شماييد!!! دوما حواستون باشه... تهران خيلی کوچيکه... آب بخورين جناب رئيس جمهور هم ممکنه خبردار بشه! سوما... از کسی که شمارو از طبقه دوم ساختمان هول داده پايين چه انتظاری دارين!؟!! چهارما اينکه... خب چهارم نداريم و فعلا همين رو هم بدونين بسه! در ضمن قابل توجه اينکه دقت داشته باشين که من چه آدم مظلوم و خوبی بودم... برام همه جا تبيلغ کنين... عشق معروفيت منو کشته!!!

مخلصات

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::