:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Monday, November 17, 2003
در هر صورت با اينكه مي دونم كه اينجا عملا خواننده اي نداره ولي با اين حال لازم ديدم كه مستقيما اعلام كنم كه تا مدتي (كه احتمال ميرود كمابيش طولاني باشد) اين وبلاگ تعطيل مي شود. و نوشته هاي من فقط در آدرس crows.blogspot.com و به زبان زيباي فرانسه قابل پيگيري خواهند بود... وبلاگهاي ديگر فارسي زبان هم همگي تعطيل خواهند شد به غير از يكي! كماكان در وبلاگ قبيله خواهم نوشت....

: #

امروز كتاب وبلاگستان رو خريدم.. اوليش خودم بودم.. خب به ترتيب آلفبا مرتب شده ولي بازم از اينكه اوليش ماله منه خيلي خوشحال شدم... شايد بالاخره ما هم معروف بشيم؟!!! دنيا رو چه ديدين! شايد روزي برسه منم توي روزنامه سخنوراني كنم و كتابهاي جايزه بر بنويسم و اينقدر خودمو بگيرم و پولدار بشم كه بالاخره يه لامبورگيني كونتاچ براي خودم بخرم!!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 15, 2003
خب؟؟ زود باشين نظر بدين ببينم براي قبيله كدوم Template قشنگتره؟؟؟ اينقدر بي بخارين كه حال يه نظر دادن ندارين؟!؟!! يالا بيدارشين و نظر بدين كه هزار جور كار و زندگي داريم....

پيشنهاد اول

پيشنهاد دوم

پيشنهاد سوم



...

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 11, 2003
اي كاش مي شد اينجا يه لينك بدم به همه وبلاگهايي كه ديگه نمي خونمشوون و يه زماني خيلي مي خوندمشون! آهاي بچه... دنبال شر ميگردي؟؟ بي خيال شو برو پي كار وبلاگ نويسي خودت! اصلا اين دوره زمونه به درد ما يكي كه نمي خوره!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, November 09, 2003
پذيرفتن بعضي حرفها خيلي سخته... مخصوصا وقتي كه حقيقت داشته باشن... ولي يه چيزي ههست كه در مورد زبون سرخ يا تيز و بر باد دادن سر سبز ميگن كه درست يادم نمياد چي بوده... فقط بگم كه اين زبونها رو خيلي ها دارن... فقط بعضي كنترلش مي كنن و بعضي با احساساتشون همه چيز رو ميريزن بيرون و گند مي زنن...

نه با تو نبودم... با اونيم كه بايد خودش بفهمه!!!

: #

امروز با تمام شلوغي هاش و کارها و درد سر و ها و مناقصات و قيمت بندي ها و جمع آوري اطلاعات و کپي مدارک و بانک رفتنها و ضمانتنامه ها و اين حرفها... بازم ميشه گفت که روز خوبيه.. کلي هم سرحال اوومدم... ولي اگر فکر کردين مفت مفت آمار ميدم کور خوندين!!!

: #

--------------------------------------------------------------


Saturday, November 08, 2003
تاحالا اينقدر توي آينه نگاه کردين که ديگه صورتتون از جلوي چشماتون محو بشه؟ اونوقته که خودتون رو فقط ميبينين... يه جمجمه با يه تيکه پوست! بعدش بشين فكر كن زندگيت چي بوده و قراره چي بشه؟ ياد تصوير خالي خودت كه بيافتي تازه ميفهمي براي هر چي كه زحمت بكشي آخرش يه چيزه كه همه بايد بهش برسن... اونم يه گودال به عمق يك متر! هميشه بخند. شاد باش. محبت كن. دوست داشته باش. بگذار همه دوستت داشته باشند. بگذار مثل ستاره ها باشي كه پس از مرگ نورشان ميليون ها سال باز در آسمان مي درخشد...

: #

پنجشنبه شب (جمعه صبح!!!) حوالی ساعت دو، بعد از مدت ها دوباره رفتم توی Yahoo Rooms، خيلی برام جالب بود... از دوسال پيش تا حالا خيلی عوض شده بود. يه آمار بهتون بدم حال بياين!!!

:: اتاق 20 – 40 ساله ها:

یه سری جوون که راحت بگم نصفشوون اينقدر کشيده بودن که صداشون به زور در می اوومد داشتن با هم کل کل می کردن که اين اتاق صاحاب اصليش کيه و هرچی فحش بلد بودن به هم می دادن (Voice Chat).

:: اتاق 30 سال به بالا:

یه سری جوون که راحت بگم دوسوم شون اينقدر کشيده بودن که صداشون به زور در می اوومد داشتن با هم کل کل می کردن که کی کارش درت تره و کی باحال تره و هرچی فحش بلد بودن به هم می دادن (Voice Chat).

:: اتاق English Talk:

یه سری جوون ايارنی مقيم اوونور آب که راحت بگم نصفشوون اينقدر کشيده بودن که صداشون به زور در می اوومد داشتن با هم کل کل می کردن که کدومشون آی دی باحال تری دارن و اينکه آی دی هاشوونو ميفروشن و هرچی فحش بلد بودن به هم می دادن (Voice Chat).

...

بقيه اتاقها هم دست کمی از اين سری نداشتن... بعد از حدود يک ساعت گوش دادن به فحشها و سخنان زيبای کليه دوستان هم اتاقی چتها... به اين نتيجه رسيدم که:

خواهی نشوی رسوا... همرنگ جماعت شو... در نتيجه:

هوش يابو... ک... د... الاغ... بی شعور... م... نه نه.... فلان... فیسال... خواهر... گ...



آخی ... راحت شدم!!!




: #

--------------------------------------------------------------


Friday, November 07, 2003
يه زماني خيلي وبلاگ مي خوندم... خيلي به اينور و اوونور سر ميزدم... نوشته هاي همه برام جالب بود. ولي آلان خيلي كم وبلاگ ديگران رو مي خونم... احساس مي كنم همه حرفها تكراري شده... حتي حرفهاي خودم هم تكراري شده! يه زماني بود فكر مي كردم خيلي مي تونم اينجا رو شاد نگه دارم... ولي روز به روز حال اينجا بد و بدتر شده! خودم هم ديگه ازش خوشم نمياد... تنها چيزي كه هست اينه كه از نوشتن خوشم مياد! به همه ميگم بنويسن... حتي درس هم كه ميدم بعدش براي تمرين فقط ميگم فكرتون رو بنويسين... ولي به نظرم همه اين كارهام بي ارزشه! نوشته ها هيچوقت از درون قلب آدم بيرون نميان! اول شايد ولي بعدش نه!

دلم مي خواد يه روزي بتونم همه نوشته هاي خودمو تو يه كتاب بذارم و درش رو ببندم و بذارمشون كنار... بعدش سي سال بعد در كتاب رو باز كنم و دوباره بخونمشون. ولي مطمئنم كه همچين كاري نمي كنم... مطمئنم كه يه روز منم ميام اينجا... يه نگاهي به آخرين نوشته هام ميكنم... يه لبخندي بهشون ميزنم... و بعد همه رو پاك مي كنم... اون روز كه بيادديگه براي هيچوقت نخواهم نوشت...

دلم مي خواست بتونم نقاشي كنم.. اونوقت دنياي خودمو نقاشي مي كردم و به همه نشون ميدادم... مي دونم كه اگر مي تونستم چنين كاري بكنم ديگه هيچكس به من اعتماد نمي كرد... مي دونم با چنين كاري بهترين دوستانم رو فراري ميدم... مي دونم كه اگر چنين كاري رو مي تونستم بكنم... ديگه دنياي همه به روي من بسته ميشد... ولي خب دوست داشتم مي تونستم اين كار رو بكنم... حداقلش اين بود كه يه اثر تاثير گذار از خودم به جا ميذاشتم...

: #

--------------------------------------------------------------


Tuesday, November 04, 2003
:: چشمات رو باز كن...

:. نمي تونم... من نمي تونم...

:: بهت ميگم چشمات رو باز كن... من در كنارتم...

:. نمي تونم... من نمي بينم... من كورم!

:: چشمات رو باز كن... باز كن و من رو ببين!

فكر مي كنم از همون اول اين صدا با من بوده. از موقعي كه بچه كوچكي بودم اين صدا توي سر من صدا ميكرده، فرياد مي كشيده و منو مي ترسونده. از همون بچگي تا حالا اين صدا هر لحظه همراه من بوده و هر لحظه از من مي خواسته كه چشمهايم رو باز كنم و ببينم، ولي من كور بودم. از همون بچگي چشماي من بسته بوده و جز تاريكي چيزي نميديده. تنها روشني من اين صدا بوده. صدايي كه همواره منو با چشمان باز مي خواسته. از من مي خواسته كه او را ببينم. از من مي خواسته كه با او به يكسو نگاه كنم. از من مي خواسته تا طلوع و غروب خورشيد را در كنار او باشم و از رنگها تمام لذت را ببرم. ولي من كور بودم. من نمي ديدم.من مي ترسيدم. از او مي ترسيدم. از نور مي ترسيدم. از رنگها مي ترسيدم. از ديدن لبخند ديگران،‌ از ديدن نور، از ديدن او.

رنگها تنها براي من يك نام بودند. نور براي من تنها گرما داشت. خنده‌ها صداهايي گوشخراش. و طلوع و غروب تنها ساعات خواب و بيداري، و همواره در گوش من اين صدا مرا مي خواند:

:: چشمات رو باز كن... به من نگاه كن... و از درون من به دنيايي بنگر كه هيچ مخلوقي هيچگاه نديده...

:. من كورم...

:. من نمي بينم...

:. من كورم... كور... كور...

سالهاي سال اين صدا با من بود... در كودكي... نوجواني... جواني... در طول زندگي... تا بلوغ و بالاخره در پيري. همواره اين صدا با من بوده و از من مي خواست كه چشمهايم رو باز كنم. زماني دستور ميداد... گاه فرياد مي كشيد... گاه التماس مي كرد... ولي هميشه نرم و با محبت بود. هميشه مرا مانند فرزندي در آغوش مي گرفت. هميشه در تمام لحظات در كنار من بود تا اينكه روز من رسيد. روزي كه بايد مي رفتم. روزي كه دنياي من به پايان مي رسيد و دنيايي ديگر درهايش را به رويم مي گشود. در اون روز باز صدا همراهم بود. و باز از من خواست تا چشمانم را باز كنم. اون روز ديگر ترسي نداشتم. او روز ديگر رنگها،‌ نورها، خنده‌ها، طلوع و غروب برايم مهم نبودند. تنها او بود،‌ او كه در كنار من التماس مي كرد...

:: چشمات رو باز كن... به خاطر من باز كن... براي اولين بار...

براي آخرين بار التماس مي كرد... و من چشمانم را باز كردم و او در روبروي من بود. با لبخندي گرم و سرشار از عشق. در او همه چيز بود. زيبايي، رنگ، نور، گرما، خنده، طبيعت و هر آنچه در طول عمرم از ديدنش محروم بودم. هر آنچه كه آرزوي من بود و من از ترسم نمي خواستم ببينم...

:: منو مي بيني؟

:. آره مي بينم...

:: منو دوست داري؟

:. آره... آره... دوستت دارم...

در اين لحظه، همه تاريكي هاي من نور شد و من مردم.

...




: #

--------------------------------------------------------------


Sunday, November 02, 2003
جراحی لثه!!! دیشب درد نداشت ولی آلان دیگه داره اساسی کلافه ام می کنه!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::