:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Wednesday, August 13, 2008
خيلي جالبه! اصلا يادم نيست اين جمله رو از کجا آورده بودم! آلان که دوباره ديدمش حالم بد شد!
...

دشمنم به من گفت:
- دشمن خويش را دوست بدار.
و من اطاعت کردم و بر خود عاشق شدم.

...
يک داستان که توی يه وبلاگ ديگه ام پيدا کردم!!! بابا من اين روزها چه چيزهايي گير ميارم!!!

...
داستان
:: آهاي جادوگر... جادوگر...
درميدان نبرد ديگر هيچ جنبنده اي نبود... بوي خون فضا را پر كرده بود و تنها صدا صداي ناله زخمياني بود كه التماس مي كردند كه به زندگي آنان خاتمه داده شود...
:: آهاي با تو هستم جادوگر... جادوگر...
صداي فرمانده لشگر مانند تنين رعد مي پيچيد... زره درخشان او كه صبحدم شعله هاي خورشيد را منعكس ميكرد در اين ساعات آخر روز رنگ خون بود... او تمام سرزمينها را فتح كرده بود.. او بزرگترين فرمانده بود... او تنها شاه و حاكم كل جهان بود...
در كنار او پيرمردي ظاهر شد... با پيراهني كهنه و عصايي شكسته كه وزن او را به سختي تحمل مي كرد...
:. بله فرمانده... امر كنيد!
:: جادوگر... من همه سرزمينها را فتح كردم... همه دنيا در اختيار من است!
:. بله فرمانده شما حاكم مطلق دنيا هستين!
:: كافي نيست جادوگر... كافي نيست! درهاي دنياهاي ديگر را به روي من باز كن...
:. فرمانده ديگر دنيايي نيست!
:: چرند نگو جادوگر.. به تو فرمان مي دهم... درها را باز كن يا سر از بدنت جدا خواهم كرد!
:. امر شما انجام خواهد شد فرمانده... بله اجرا خواهد شد!
:: همين آلان جادوگر... همين آلان!
و جادوگر در همان مكان شرع به زمزمه كلماتي كرد كه صداي ناله زخميان را پوشاند... صداي كوتاه و كم جادوگر در سر همه سربازان مانند پتكي كوبيده مي شد و تنها فرمانده بود كه بدون هيچ تكاني فقط منتظر بود! لحظاتي بعد در ميان اجساد نور كوچكي ظاهر شد كه با صداي جادوگر و با حركت دستان او بزرگ و بزرگترمي شد... دروازه اي به دنياهاي ديگر در برابر آنان بود... ناگهان از مان دروازه موجودي قدم به بيرون گذاشت با دمي بلند و پوستي آتشين و شاخهايي به بلندي يك شمشير... سربازي كه در كنار آنان قصد نشان دادن وفاداري خود به فرمانده را داشت قدم پيش گذاشت تا در برابر اين موجود از فرمانده خود دفاع كند... آن موجود با صداي آرامي از او پرسيد:
.. اي سرباز از چه مي حراسي؟
پس از لحظه اي سرباز با چشماني خيره و سرشار از رس پاسخ داد:
- از مرگ
در همين هنگام دم اين موجود مانند نيزه اي از بدن سرباز گذشت و درجا او را كشت. پس فرمانده شمشير خود را كشيد و قدم پيش گذاشت.
.. از چه مي حراسي؟
و فرمانده بي درنگ پاسخ داد:
:: از ملالت
و آن موجود سر خم كرده و راه را براي عبور او باز كرد....
ديگر هيچكس... هيچوت او را نديد و آن دروازه براي هميشه بسته شد!
...
...
در كنار ساحل تنها ايستاد بود... روزها و شبها پي در پي مي گذشتند و او ايستاده بود! ناگهان ناله اي كرد:
:: آهاي جادوگر... جادوگر...
اما مدتها بود كه ديگر جوابي نمي گرفت...
:: جادوگر... جادوگر... اينجا هيچكس نيست!
...

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::