:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Tuesday, November 04, 2003
:: چشمات رو باز كن...

:. نمي تونم... من نمي تونم...

:: بهت ميگم چشمات رو باز كن... من در كنارتم...

:. نمي تونم... من نمي بينم... من كورم!

:: چشمات رو باز كن... باز كن و من رو ببين!

فكر مي كنم از همون اول اين صدا با من بوده. از موقعي كه بچه كوچكي بودم اين صدا توي سر من صدا ميكرده، فرياد مي كشيده و منو مي ترسونده. از همون بچگي تا حالا اين صدا هر لحظه همراه من بوده و هر لحظه از من مي خواسته كه چشمهايم رو باز كنم و ببينم، ولي من كور بودم. از همون بچگي چشماي من بسته بوده و جز تاريكي چيزي نميديده. تنها روشني من اين صدا بوده. صدايي كه همواره منو با چشمان باز مي خواسته. از من مي خواسته كه او را ببينم. از من مي خواسته كه با او به يكسو نگاه كنم. از من مي خواسته تا طلوع و غروب خورشيد را در كنار او باشم و از رنگها تمام لذت را ببرم. ولي من كور بودم. من نمي ديدم.من مي ترسيدم. از او مي ترسيدم. از نور مي ترسيدم. از رنگها مي ترسيدم. از ديدن لبخند ديگران،‌ از ديدن نور، از ديدن او.

رنگها تنها براي من يك نام بودند. نور براي من تنها گرما داشت. خنده‌ها صداهايي گوشخراش. و طلوع و غروب تنها ساعات خواب و بيداري، و همواره در گوش من اين صدا مرا مي خواند:

:: چشمات رو باز كن... به من نگاه كن... و از درون من به دنيايي بنگر كه هيچ مخلوقي هيچگاه نديده...

:. من كورم...

:. من نمي بينم...

:. من كورم... كور... كور...

سالهاي سال اين صدا با من بود... در كودكي... نوجواني... جواني... در طول زندگي... تا بلوغ و بالاخره در پيري. همواره اين صدا با من بوده و از من مي خواست كه چشمهايم رو باز كنم. زماني دستور ميداد... گاه فرياد مي كشيد... گاه التماس مي كرد... ولي هميشه نرم و با محبت بود. هميشه مرا مانند فرزندي در آغوش مي گرفت. هميشه در تمام لحظات در كنار من بود تا اينكه روز من رسيد. روزي كه بايد مي رفتم. روزي كه دنياي من به پايان مي رسيد و دنيايي ديگر درهايش را به رويم مي گشود. در اون روز باز صدا همراهم بود. و باز از من خواست تا چشمانم را باز كنم. اون روز ديگر ترسي نداشتم. او روز ديگر رنگها،‌ نورها، خنده‌ها، طلوع و غروب برايم مهم نبودند. تنها او بود،‌ او كه در كنار من التماس مي كرد...

:: چشمات رو باز كن... به خاطر من باز كن... براي اولين بار...

براي آخرين بار التماس مي كرد... و من چشمانم را باز كردم و او در روبروي من بود. با لبخندي گرم و سرشار از عشق. در او همه چيز بود. زيبايي، رنگ، نور، گرما، خنده، طبيعت و هر آنچه در طول عمرم از ديدنش محروم بودم. هر آنچه كه آرزوي من بود و من از ترسم نمي خواستم ببينم...

:: منو مي بيني؟

:. آره مي بينم...

:: منو دوست داري؟

:. آره... آره... دوستت دارم...

در اين لحظه، همه تاريكي هاي من نور شد و من مردم.

...




: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::