:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Friday, November 07, 2003
يه زماني خيلي وبلاگ مي خوندم... خيلي به اينور و اوونور سر ميزدم... نوشته هاي همه برام جالب بود. ولي آلان خيلي كم وبلاگ ديگران رو مي خونم... احساس مي كنم همه حرفها تكراري شده... حتي حرفهاي خودم هم تكراري شده! يه زماني بود فكر مي كردم خيلي مي تونم اينجا رو شاد نگه دارم... ولي روز به روز حال اينجا بد و بدتر شده! خودم هم ديگه ازش خوشم نمياد... تنها چيزي كه هست اينه كه از نوشتن خوشم مياد! به همه ميگم بنويسن... حتي درس هم كه ميدم بعدش براي تمرين فقط ميگم فكرتون رو بنويسين... ولي به نظرم همه اين كارهام بي ارزشه! نوشته ها هيچوقت از درون قلب آدم بيرون نميان! اول شايد ولي بعدش نه!

دلم مي خواد يه روزي بتونم همه نوشته هاي خودمو تو يه كتاب بذارم و درش رو ببندم و بذارمشون كنار... بعدش سي سال بعد در كتاب رو باز كنم و دوباره بخونمشون. ولي مطمئنم كه همچين كاري نمي كنم... مطمئنم كه يه روز منم ميام اينجا... يه نگاهي به آخرين نوشته هام ميكنم... يه لبخندي بهشون ميزنم... و بعد همه رو پاك مي كنم... اون روز كه بيادديگه براي هيچوقت نخواهم نوشت...

دلم مي خواست بتونم نقاشي كنم.. اونوقت دنياي خودمو نقاشي مي كردم و به همه نشون ميدادم... مي دونم كه اگر مي تونستم چنين كاري بكنم ديگه هيچكس به من اعتماد نمي كرد... مي دونم با چنين كاري بهترين دوستانم رو فراري ميدم... مي دونم كه اگر چنين كاري رو مي تونستم بكنم... ديگه دنياي همه به روي من بسته ميشد... ولي خب دوست داشتم مي تونستم اين كار رو بكنم... حداقلش اين بود كه يه اثر تاثير گذار از خودم به جا ميذاشتم...

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::