●
آرش و مامک
حوالي غروب رسيدم لب ساحل... رز سختي را پشت سر گذاشته بودم و اسبم هم ديگر ناي حركت كردن نداشت... كمي كنار دريا استاحت كردم... شب شده بود و به غير از صداي شكتن امواج روي سخره ها صدايي نمي آمد... شب خيلي سردي بود و من به دنبال سر پناهي بودم... بعد از استراحت دوباره راه افتادم... وسطهاي شب ناگهان نور خفيفي به چشمانم خورد... سرعتم رو بيشتر كردم... يه برج كوچكي بالاي سخره اي بود. جايي براي بستن اسبم بيرون پيدا كردم. در زدم. جوابي نمي آمد. محكمت به در كوبيدم. باز هم جوابي نمي آمد. هوا لحظه به لحظه سردتر مي شد. شروع به فرياد كشيدن كردم... آهاي كسي نيست؟ آهاي… من مسافرم و فقط جاي براي خواب امشب مي خوام… ناگهان در باز شد و از ميان در صورتي به رنگ صدف پديدار گشت. صورتي كه هيچگته فراموشش نخواهم كرد… صورتي كه در آن زيبايي كلمه اي ناچيز بود… صورتي كه همتايي برايش در دنيا نمي شد يافت… صورتي به گرمي خورشيد.. به سردي ماه!!! آرام در را باز كرد.. سلام كردم… با حركت سر جوابم را داد و مرا به داخل دعوت كرد… همه جا تاريك بود… مرا به كنار آتشگاه هدايت كرد و بدون هيچ حرفي از من دور شد… سرماي راه چنان در تن من رسوخ كرده بود كه سريع خودم را به آتش رساندم تا كمي گرم شوم… همه چيز مرتب بود… بدون هيچ تزييناتي… تنها شي گرانبهايي كه به چشم مي خورد فرش بزرگي بود كه به ديوار آويخته شده بود… به نظر صحنه نبردي مي آمد… جنگجويي كه در زير پنجه هاي اژدهايي بزرگ تسليم سرنوشت خود شده بود… در فكار خودم بودم كه برگشت… سيني با شراب گرم آورده بود… بنوش تا خستگي راه را از تنت در ببرد. صدايش طنيني به قدرت امواج داشت… عمقي به ژرفاي اقيانوس… آرامشي به اندازه شب و لطافتي همانند غنچه اي در سحرگاه… پرسيدم تنها هستيد… باز با سر جواب مثبت داد… پس از لحظه اي گفت كه همسرش در جنگ كشته شده… به خاطر ياد آوري خاطرات تلخ گذشته عذرخواهي كردم… لبخندي زد و روي صندلي بزرگي كه كنار آتشگاه بود نشست… - مهم نيست ، شما تعريف كنيد… از داستانهايتان بگووييد… نيمه هاي شب گشت بود و من از سفرهايم مي گفتم كه پس از پايان يكي از داستانهايم ناگهان از جايش بلند شد و عذر خواهي كرد و گفت كه وقت خواب شده… منم از ميزبانيش تشكر كردم … جايي را در كنار اتاق براي خواب نشانم داد … ولي من خوابم نمي آمد… تازه متوجه اين موضوع شده بودم كه چطر چنين زني مي تواند تنها در چنين مكان دور افتاده اي به تنهايي زندگي كند… هنگامي كه او رفت من هم شروع به گشت در سالن كردم… در اين فكر بودم كه چرا از او هيچ سئوالي نكردم… در اين فكر كه چنين زيبايي چطور در اين مكان تنهاست… تمامي افكارم شده بود اين زن كه تنها در برجي بالاي سخره اي به تنهايي زندگي مي كند… و چقدر كه زيبا بود… چنان زيبا كه هيچ كلمه اي نمي تواند آنرا وصف كند… مدتي توي سالن گشتم… سپس برگشتم طرف مبل كنار آتش و وي افكار خودم … افكاري كه در تمامي آنها فقط و فقط آن زن بود.. غرق شدم… مدتي گذشته بود كه كنار خودم حركتي حس كردم… آن زن كنار من ايستاده بود…سلامي كردم… جوابي نداد… به آتش خيره شده بود… حرفي نزدم… فقط خيره به او نگاه مي كردم… پس از مدتي رويش را به من برگرداند… با همان صداي لطيف از من پرسيد…. آيا مرا دوست داري؟ خشكم زد… نمي دونستم چي بايد جواب بدم…. باز پرسيد… آيا مرا دوست داري؟ باز هم مبهوت فقط نگاهش مي كردم… آرام دست مرا گرفت و باز پرسيد… آيا مرا دوست داري؟ با حركت سر جواب مثبت دادم… پرسيد آيا مي خواهي به من ملحق شوي؟ باز جواب مثبت دادم… آيا قول مي دهي؟ و باز هم جواب مثبت دادم… ناگهان شمشيري از پشت صندلي به طرف من گرفت و گفت: پس اين را بگير و مرا بكش! هيچ حركتي نمي توانستم انجام بدم… بدنم خشك شده بود… باز شمشير را به طرف من گرفت و گفت: بگير.. بگير و مرا بكش! كاملا فلج شده بودم… زبانم بند آمده بود… گفت: مگر نگفتي كه عاشق مني؟ مگر نگفتي كه مي خواهي به من ملحق شوي؟ پس مرا بكش! ناگهان آهي كشيد و به زانو افتاد.. در صورتش درد شديدي ديده مي شد… اينبار فريادي كشيد… بگير و مرا بكش… و باز از درد به خود پيچيد… از جايم بلند شدم تا به او كمك كنم… صورتش را كه به طرف من گرداند چشمانش غرق در خون بود… خود را به عقب كشيد… به طرفش رفتم… روي زمين از درد به خود مي پيچيد… جثه اش بزرگ و بزرگتر مي شد… از پشتش تيغه هايي بيرون زده بود… مات مانده بودم و هيچ حركتي نمي توانستم انجام بدم.. در زير چشمانم داشت به هيولايي تبديل مي شد… نعره اي زد.. صداي نعره اش تمام برج را لرزاند… به گوشه تاريكي از برج خزيد… درست تشخيص نمي دادم كه در چه وضعيتي قرار دارد… لحظه اي بعد تنها دو چشم آتشين به من خيره شده بودند… ناگهان به خود آمدم.. نگاهي به اطراف انداختم و سعي در پيدا كردن راه فراي بودم… ناگهان به طرف من جهيد و با ضربه اي مرا به گوشه اي پرتاب كرد… سرم گيج مي رفت… اطرافم را تا ر مي ديدم… نفسم به سختي بالا مي آمد… داشت باز به طرف من مي آمد… به سختي بلند شدم… به طرف در دويدم… و خارج شدم… درست در همين لحظه ديوار كنار در فرو ريخت و پنجه اي به قصد گرفتن من بيرون آمد… به جلو پرتاب شدم و باز همه جا تار شد… گيج بودم… صداي شيحه هاي اسبم كه سعي در آزاد كردن خود داشت مرا به حال آورد… به طرف اسبم دويدم… آن هيولا داشت از برج خارج مي شد… اسبم را آزاد كردم و سريع سوار شدم… هيچ كنترلي بر او نداشتم.. او مي تاخت و مرا با خود مي برد… از پشت سرم صداي نعره آن هيولا چنان پر طنين بود كه صداي امواج شنيده نمي شد… و من از آنجا گريختم… هنوز كه هنوزه … با اينكه مدتها از اين موضوع مي گذرد… هنوز صورت آن زن شبها به خواب من مي آيد… هنوز التماس مي كند.. خواهش مي كند… ناله مي كند.. كه من او را بكشم و به قولم وفا كنم… مي دانم كه سرنوشت من با او يكيست.. مي دانم كه تا به قول خود وفا نكنم آرامش نخواهم داشت… ولي چگونه؟ چطور مي توانم او را بكشم؟ چطور مي توانم چنين زيبايي را از بين ببرم؟ هرگز… او چنان زيباست كه هرگز به قول خود وفا نخواهم كرد…
http://www.issatis.net/arash&mamak/1.pdf
http://www.issatis.net/arash&mamak/2.pdf
http://www.issatis.net/arash&mamak/3.pdf
متاسفم!
□ Atilopatil @ :
12:55 :
#
●
چطور ميشه باور کرد؟؟؟ چطور ميشه قبول کرد؟؟؟ چطور ميشه که چنين چيزی رو آدم از دوستان و اطرافيانش ببينه؟؟؟
اينجا و
اينجا و
اينجا رو بخونيد...
□ Atilopatil @ :
12:24 :
#
●
دنيای ما!!!
اين پايين رو بخونيد و يه خورده فکر کنيد:
مخلصات
راستی... وبلاگ من امروز
يکساله شده... خدا کنه صد ساله هم بشه... دنيا رو چه ديدي شايد هم شد!!! فقط اميدوارم که بتونم همش بنويسم... و مثل اين چند هفته نشه که همش ننوشتم!!! ولی خب راستش رو بگم سرم خيلی شلوغ بوده... يه خورده که کارم کم بشه دوباره شروع می کنم... به هر حال چه بخواهين و چه نخواهين...
تولد بهترين وبلاگ فارسی مبارک!!!
آتيل و پاتيل
□ Atilopatil @ :
14:26 :
#
●
سئوال!!!
فکر می کنيد چقدر می تونين زندگی کنيد؟؟؟ يعنی چند سال دوست دارين عمر کنين؟ تا حالا فکر کردين اگر عمر جاودان داشته باشين چيکار خواهين کرد؟؟؟ راستش رو بگم من دوست دارم که زياد عمر کنم... (نه! فکر نکنين از مرکگ می ترسم.. فقط دوست دارم بمونم و پيشرفت تکنولوژی رو ببينم...) ولی از عمر جاودان می ترسم... می ترسم که حوصله ام سر بره و خسته بشم!!!
آلانش راستشو بخواين فکر نکنم که پنجاه سال رو بگذرونم!!!
□ Atilopatil @ :
11:14 :
#
●
کمی فکر کنيد
اگر به شما بگويند که تنها يک سال از عمرتان باقی است چه می کنيد؟
اگر به شما بگويند که تنها يک ماه از عمرتان باقی است چه می کنيد؟
اگر به شما بگويند که تنها يک هفته از عمرتان باقی است چه می کنيد؟
اگر به شما بگويند که تنها يک روز از عمرتان باقی است چه می کنيد؟
اگر به شما بگويند که تنها يک ساعت از عمرتان باقی است چه می کنيد؟
من فقط به زندگی خواهم خنديد و سپس به مرگ خوش آمد خواهم گفت...
□ Atilopatil @ :
23:34 :
#
●
پير شديم رفت پی کارش!!!
اينم برای اينکه بينين توی ده سال چطور معنی کلمات می تونه از اين رو به اون رو بشه!!!
1. An application was for employment
2. A program was a television show
3. Windows were something you hated to clean
4. A keyboard was a piano
5. Memory was something you lost with age
6. Compress was something you did to garbage
7. If you unzipped in public you went to jail
8. Log on was adding wood to a fire
9. A hard drive was a long trip on the road
10. And a backup happened to your toilet
11. Cut you did with scissors
12. Paste you did with glue
13. A web was a spider's home
14. And a virus was the flu!!!
مخلصات
□ Atilopatil @ :
10:33 :
#
●
و بازهم و بازهم در مورد Roleplaying
خيلی وقت بود که ننوشته بودم... خب ايندفعه هم برای جواب اوومدم... از من پرسيده شده بود که بيشتر در مورد اين Roleplaying توضيح بدم... خب اينم يه خورده توضيح بيشتر:
مقدمه
اين نوع بازي نوعي تأتر خانگي است كه در آن هر بازيكن نقشي را دارا مي باشد. يك نفر از بازيكنان در مقابل ديگران قرار مي گيرد اين بازيكن در حقيقت نوعي داستانگو ميباشد. نقش او آماده كردن موضوع داستاني است كه بازيكنان در آن قرار مي گيرند. بازي به اين صورت انجام مي گيرد كه :
1- در مرحله اول بايد حداقل داستانگو با قوانين بازي آشنايي داشته باشد و آن را مختصرا" براي ديگر بازيكنان توضيح دهد.
2- سپس بازيكنان با كمك و راهنمايي داستانگو شخصيت بازي خود را در داستان انتخاب مي كنند. (براي كمك در اين راه چند شخصيت از قبل آماده شده در اختيار شما مي باشد)
3- داستانگو بازيكنان را پس از انتخاب با شرح و توضيح موقعيتشان در داستان قرار مي دهد.
از اين پس بازي شروع مي شود. داستانگو بايد داستان خود را از قبل آماده كرده باشد و مسير تقريبي براي رسيدن به هدف بازيكنان را تعيين كرده باشد. داستانگو بايد در نظر داشته باشد كه بر ضد بازيكنان قرار نمي گيرد، بلكه راهنمايي است براي بازيكنان در مقابل اعمال آنان در داستان. موفقيت بازيكنان در بدست آوردن راه حل و به پايان رساندن موفقيت آميز داستان است و موفقيت داستانگو در اينكه به بهترين نحو داستان را كارگرداني كرده و بازيكنان را به هيجان آورده است. اين بازي همانند تأتر و سينما مي تواند در طي بازي به خاطر اشتباهاتي باعث "مردن" شخصيت بازيكن در داستان شود. داستانگو بايد در نظر داشته باشد كه بازيكنها در برابر تعداد دشمناني كه در داستان دارند ناچيز است، پس بايد در حين درگيريهاي داستان مواظب باشد تا حدالامكان شخصيت بازيكنان را به كشتن ندهد. از طرفي بازيكنان بايد در نظر داشته باشند كه اين يك بازي گروهي است كه در آن گروه براي انجام ماموريت در داستان انتخاب شده است و با همكاري يكديگر است كه موفق به پايان رسانيدن آن خواهند شد. اين بازي به شما اين امكان را مي دهد تا از دنيار روزمره خرج شده و در ماجراهايي قرار بگيريد كه هميشه در روياهاي شما بوده. با اين بازي مي توانيد به دنبال شهر افسانه اي مايا برويد، در سرزمينهاي جادويي با اژدها بجنگيد و در فضا با موجودات سياره هاي ديگر هم سفر شويد…
نقش داستانگو و سير پيشرفت بازي
داستانگو در اين بازي نقض اصلي را دارا ميباشد. اوست كه بازيكنان را هدايت مي كند و داستان را بر طبق اعمال آنان ميسازد. در شروع داستانگو داستان را خوب مي خواند و يادداشتهايي از نكات مهم آن برداشت مي كند. سپس بازيكنان را گردهم آورده و شخصيتهاي آنان را مشخص مي سازد. در اين موقع كار اصلي داستانگو شروع مي شود: او بايد هم نقش شخصيتهاي داخل داستان را بازي كند و هم نقش داور بازي را داشته باشد. بدين معني كه هنگاميكه موقعيتي را براي بازيكنان تشريح مي كند بايد منتظر تصميمهاي آنها نسبت به آن موقعيت باشد و پس از اينكه بازيكنان تصميم خود را اعلام كردند نتيجه تصميمشان را به آنان اعلام كنـد. به مثال زير توجه كنيـد، علي و آرش دو كارآگـاه هستند كه در مورد دزدي در موزه تحقيـق مي كنند:
داستانگو: وقتي كه به موزه مي رسيد پليس آنجا را محاصره كرده است. در ورودي موزه شكسته است و پنجره ها خرد شده اند. نگهبان موزه در حال صحبت با خبرنگاران است و كيسه يخي بر روي سرش گذاشته است. مي خواهيد چكار كنيد؟
علي نگاهي به آرش مي كند و مي گويد: آرش بهتر است تو بروي با رئيس موزه صحبت كني و من ميروم از نگهبان چند سوال در مورد ديشب بكنم. سپس به داستانگو مي گويد من خبرنگاران را كنار ميزنم و به در حاليكه كارت پليس خود را نشان ميدهم به او مي گويم كه مي خواهم خصوصي با او صحبت كنم.
آرش: من هم ميروم تا با رئيس موزه صحبتي داشته باشم.
داستانگو: بسيار خوب، آرش تو رئيس موزه را ميبيني كه در حال صحبت با رئيس انتظامات موزه است. علي، تو از ميان خبرنگاران مي گذري و وقتيكه نگهبان شب كارت تو را مي بيند بلند مي شود و احترام مي گذارد و به تو نزديك مي شود و مي گويد بله قربان!
علي: از او مي خواهم كه اتفاقات ديشب را براي من كاملا"شرح دهد.
آرش: آيا به رئيس موزه رسيدم؟ – سلام جناب رئيس، مي توانم كمي وقتتان را بگيرم.
داستانگو در نقش رئيس موزه: بله جناب سروان من در خدمتم…
همانطور كه در بالا ديديم بازيكنان تصميمهاي خود را به داستانگو اعلام مي كنند و بر طبق آن داستانگو دنباله داستان را ميسازد. به اين ترتيب داستان كم كم پيش مي رود تا به آخر برسد و اين بازيكنان هستند كه مسير پيشرفت داستان بين نقطه شروع و پايان آن را ميسازند. در حقيقت داستان را بازيكنان ميسازند و داستانگو آن را بر طبق كارها و اعمال آنان تعريف و بازسازي مي كند.
خب بازم اگر سئوالی بود من در خدمتم!
تا بعد
□ Atilopatil @ :
14:19 :
#
●
و باز هم Roleplaying Games
خب بالاخره تصميماتمان را گرفتيم... بالاخره
قوانين بازی رو که کاملا ساخت خودم و يکی از دوستانم هستش رو نوشتيم.. البته فعلا به زبان انگليسی هستش و تنها چيزی که نياز دارين چندتا کپی از Character Sheet (به تعداد بازيکن ها) و هر نفر يک عدد تاس است که اونم می تونين از توی بازی تخته فعلا بدزدين!!! (البته مداد و پاکن کمک بسياری درنوشتن به شما خواهند کرد).
خب مهم اينکه اول از همه قوانين را از
اينجا داونلود کنيد و يه مطالعه اساسی رويش انجام بدين... هرجا رو که نفهميدين از من سئوال کنين... با کمال ميل جواب خواهم داد... يک سناريو هم در قوانين جا داده ام که به بی سناريويی نخورين! همه نظر های شما برای من مهم هستش و هر سئوالی که براتون پيش مياد رو حتما بپرسين... چون اينطوری می تونم قوانين رو تکميل کنم و به تدريج قوانين تکميل شده رو در اختيارتان بذارم... اميدوارم که خيلی هاتون اين قوانين رو
داونلود کنيد و خيلی هم نظر بگيرم.. چون اين تنها راهيه که می تونم اين بازی رو اينجا (در ايران... چون توی کشورهای خارجی همه اين بازی رو می شناسن... ولی تو ايران فقط اسمش رو روی بازی های کامپيوتری از اين نوع شنيده شده که در حقيقت Roleplaying نيست و نويی Adventure با انتخابهای بيشتر است) برای همه کسانی که کمی به ماجراجويی علاقه دارند راه بندازم!
قربان شما...
راستی... تو
قبيله ما جشن گرفتن... چون تولد
رئيس قبيله بوده!!! يه سری به
رئيس بزنين و يا تو
قبيله يه سلامی بهش بکنين...!!!
مخلصات
□ Atilopatil @ :
10:56 :
#
●
يک سال دیگه هم گذشت برای همگی آرزوی سال خوبی رو دارم... با اينکه سال مسيحی ربطی به ما ايرانی ها نداره... کاش می شد به عقب برگشت!!! اونوقت برای من م سال خوبی ميشد... همگی شاد باشيد.
تا بعد...
□ Atilopatil @ :
00:47 :
#