:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Wednesday, July 23, 2008
يه چيزی که ممکنه ذهن آدم رو خيلي اذيت کنه اينه که حس کني دستت به هيچ جا بند نيست! فرقي هم نمي کنه در چه وضعيتي باشه... چه برای کاری، چه برای کسي، چه برای وسيله ای و چه برای يک جواب يا حرف!
اصولا اينطوريه که آدم همش احتياج به پشتيبان داره... احتياج داره به يه چيزی بتونه تکيه کنه و تاريخ هم اينو ثابت مي کنه... (نه! مثال نميزنم چون اصلا از شروع چنين بحثي خوشم نمياد...) اصولا انسان نيازمنده... نياز به هم نوع خودش داره که بتونه نصف باری که روی دوش داره رو روی دوش اوون يکي بذاره. فرقي هم نميکنه که اوون يکي خودش رو دوشش بار داره يا نه، چون اونم قسمتي از بارش رو روی دوش همراهش ميذاره. هيچ دوشي، هيچوقت بدون بار نيست و با اينکه هميشه ظرفيت باري که روی دوش قرار ميگيره ثابته، بنظر مياد که تحمل بار ديگران برای هر شخص راحتتره و همين امر باعث ميشه که انسانها به يکديگر نيازمند باشند...
ولي وقتي دستت به هيچ جا بند نيست چي؟
وقتي دستت به جايي بند نباشه به اين معنيه که تنهايي... و در تنهايي داری باری رو روی دوش ميکشي که قادر نيستي قسمتي از آن را به ديگری بدی تا قسمتي از بار او را بدوش داشته باشي... دست انساني که به جايي بند نيست را بايد گرفت... بايد زير بازويش را گرفت و بلندش کرد و قسمتي از بار دوشش را برداشت و باری از خود به نداد! آيا انسانها قادرند تنها باری را بردارند و در عوض باری ديگر ننهند؟ کمي فکر کنيد!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::