:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Saturday, October 07, 2006
ديشب ساعت يازده و نيم يکي از دوستام منو دستگير کرد... رفتيم پارک پايين خونه نشستيم و به حرف زدن! وسط حرفها آسموون رو نگاه کردم... ماه کامل بود.. خيلي خوشگل بود... وسط ابرها.. هي مي رفت و هي ميومد... يهو وسط همون حرف زدنمون بهم انگار يه سری جمله الهام شده باشه شروع کردم پشت سر هم براش حرف زدن!!! عملا نيم ساعت تموم حرف زدم... طرف قاطي کرد!!! يهو ديگه هيچي نگفت... بعدش نشستيم با هم آهنگ گوش کردن... اوونم توی سکوت کامل شب!

کوتاه بود... فقط يک ساعت نشستيم... ولي کلي خيالم راحت شده بود! بعضي وقتها برای يه دوستي که باور نداره چرا تو يه کارهايي رو داری انجام ميدي به صراحت خيلي چيزها رو توضيح بدی خيلي مشکلات حل ميشه! خيال خودت هم راحت ميشه! حالا ديگه عوضش اين يکي بهم گير نميده!!!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::