:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Wednesday, July 27, 2005
يه خورده داستان بگيم!
آره يادم مياد اون موقع که... داره ميره بيرون از ... ولي نشد که با... ديگه هيچوقت يادم نميره که... از همين لحظه که... يادش افتادم و منم با همه وجود... نشد که برگردم بهش... آخه ديروز که باهاش... من از اين طرف و اونطرف هرچي... بايد دوباره ياد بگيرم که... صد بار با هزار مثال براش... نميشه که نميشه! بازم بايد...

آخه من ديگه... ولي با تمام اين تفاصيل از... و هرگز به ياد ندارم که روزی... شد!

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::