:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Sunday, July 25, 2004
ديشب وقتي خواستم برم بخوابم ديدم يه سوسک بزرگ وسط آشپزخونه هست... لنگه کفش رو برداشتم بزنم توي سرش... ولي نه! اول يه نگاهي بهش انداختم... اونم روش به طرف من بود... زانو زدم و آروم نزديک شدم... همينجور داشت منو نگاه ميکرد... آروم آروم نزديکتر شدم... بازم بروبر منو نگاه ميکرد... آخرش هم به جاي اينکه از من بترسه خيلي آروم جهت حرکتش رو عوض کرد و آروم از من دور ميشد!! حتما داشت به خودش ميگفته سوسک به اين قناسي تا حالا نديده بوده!!! شاخ که نداشت! دوتا دستهاش هم که نبود!!! تازه چقدر گنده شده بود!!!

 اينقدر از اينکه بهم بي محلي کرده بود شاکي شده بودم که محکم با لنگه کفش کوبيدم تو سرش!!! تا اون باشه ديگه منو مسخره نکنه!!!


: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::