:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Wednesday, January 21, 2004
از اون شبهاي سر زمستون بود... با صداي خشك پكي به سيگار كه درخشش ناگهاني اش صورتم را با نوري سرخ لحظه اي روشن كرد... كوچه باريكي كه در انتهاي آن خانه اي سفيد چراغهايي خاموش داشت... ساعت سه صبح! فقط شب و سوز و سرما و من بيدار بوديم... پكي ديگر به سيگار... نگاهي براي آخرين بار... همه چراغها خاموش است... و قدم زنان از آنجا دور مي شوم...

: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::