:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::


Sunday, August 10, 2003
كابوس عشق

حوالي غروب رسيدم لب ساحل... رز سختي را پشت سر گذاشته بودم و اسبم هم ديگر ناي حركت كردن نداشت... كمي كنار دريا استاحت كردم... شب شده بود و به غير از صداي شكتن امواج روي سخره ها صدايي نمي آمد... شب خيلي سردي بود و من به دنبال سر پناهي بودم... بعد از استراحت دوباره راه افتادم... وسطهاي شب ناگهان نور خفيفي به چشمانم خورد... سرعتم رو بيشتر كردم... يه برج كوچكي بالاي سخره اي بود. جايي براي بستن اسبم بيرون پيدا كردم. در زدم. جوابي نمي آمد. محكمت به در كوبيدم. باز هم جوابي نمي آمد. هوا لحظه به لحظه سردتر مي شد. شروع به فرياد كشيدن كردم... آهاي كسي نيست؟ آهاي… من مسافرم و فقط جاي براي خواب امشب مي خوام… ناگهان در باز شد و از ميان در صورتي به رنگ صدف پديدار گشت. صورتي كه هيچگته فراموشش نخواهم كرد… صورتي كه در آن زيبايي كلمه اي ناچيز بود… صورتي كه همتايي برايش در دنيا نمي شد يافت… صورتي به گرمي خورشيد.. به سردي ماه!!! آرام در را باز كرد.. سلام كردم… با حركت سر جوابم را داد و مرا به داخل دعوت كرد… همه جا تاريك بود… مرا به كنار آتشگاه هدايت كرد و بدون هيچ حرفي از من دور شد… سرماي راه چنان در تن من رسوخ كرده بود كه سريع خودم را به آتش رساندم تا كمي گرم شوم… همه چيز مرتب بود… بدون هيچ تزييناتي… تنها شي گرانبهايي كه به چشم مي خورد فرش بزرگي بود كه به ديوار آويخته شده بود… به نظر صحنه نبردي مي آمد… جنگجويي كه در زير پنجه هاي اژدهايي بزرگ تسليم سرنوشت خود شده بود… در فكار خودم بودم كه برگشت… سيني با شراب گرم آورده بود… بنوش تا خستگي راه را از تنت در ببرد. صدايش طنيني به قدرت امواج داشت… عمقي به ژرفاي اقيانوس… آرامشي به اندازه شب و لطافتي همانند غنچه اي در سحرگاه… پرسيدم تنها هستيد… باز با سر جواب مثبت داد… پس از لحظه اي گفت كه همسرش در جنگ كشته شده… به خاطر ياد آوري خاطرات تلخ گذشته عذرخواهي كردم… لبخندي زد و روي صندلي بزرگي كه كنار آتشگاه بود نشست… - مهم نيست ، شما تعريف كنيد… از داستانهايتان بگووييد… نيمه هاي شب گشت بود و من از سفرهايم مي گفتم كه پس از پايان يكي از داستانهايم ناگهان از جايش بلند شد و عذر خواهي كرد و گفت كه وقت خواب شده… منم از ميزبانيش تشكر كردم … جايي را در كنار اتاق براي خواب نشانم داد … ولي من خوابم نمي آمد… تازه متوجه اين موضوع شده بودم كه چطر چنين زني مي تواند تنها در چنين مكان دور افتاده اي به تنهايي زندگي كند… هنگامي كه او رفت من هم شروع به گشت در سالن كردم… در اين فكر بودم كه چرا از او هيچ سئوالي نكردم… در اين فكر كه چنين زيبايي چطور در اين مكان تنهاست… تمامي افكارم شده بود اين زن كه تنها در برجي بالاي سخره اي به تنهايي زندگي مي كند… و چقدر كه زيبا بود… چنان زيبا كه هيچ كلمه اي نمي تواند آنرا وصف كند… مدتي توي سالن گشتم… سپس برگشتم طرف مبل كنار آتش و وي افكار خودم … افكاري كه در تمامي آنها فقط و فقط آن زن بود.. غرق شدم… مدتي گذشته بود كه كنار خودم حركتي حس كردم… آن زن كنار من ايستاده بود…سلامي كردم… جوابي نداد… به آتش خيره شده بود… حرفي نزدم… فقط خيره به او نگاه مي كردم… پس از مدتي رويش را به من برگرداند… با همان صداي لطيف از من پرسيد…. آيا مرا دوست داري؟ خشكم زد… نمي دونستم چي بايد جواب بدم…. باز پرسيد… آيا مرا دوست داري؟ باز هم مبهوت فقط نگاهش مي كردم… آرام دست مرا گرفت و باز پرسيد… آيا مرا دوست داري؟ با حركت سر جواب مثبت دادم… پرسيد آيا مي خواهي به من ملحق شوي؟ باز جواب مثبت دادم… آيا قول مي دهي؟ و باز هم جواب مثبت دادم… ناگهان شمشيري از پشت صندلي به طرف من گرفت و گفت: پس اين را بگير و مرا بكش! هيچ حركتي نمي توانستم انجام بدم… بدنم خشك شده بود… باز شمشير را به طرف من گرفت و گفت: بگير.. بگير و مرا بكش! كاملا فلج شده بودم… زبانم بند آمده بود… گفت: مگر نگفتي كه عاشق مني؟ مگر نگفتي كه مي خواهي به من ملحق شوي؟ پس مرا بكش! ناگهان آهي كشيد و به زانو افتاد.. در صورتش درد شديدي ديده مي شد… اينبار فريادي كشيد… بگير و مرا بكش… و باز از درد به خود پيچيد… از جايم بلند شدم تا به او كمك كنم… صورتش را كه به طرف من گرداند چشمانش غرق در خون بود… خود را به عقب كشيد… به طرفش رفتم… روي زمين از درد به خود مي پيچيد… جثه اش بزرگ و بزرگتر مي شد… از پشتش تيغه هايي بيرون زده بود… مات مانده بودم و هيچ حركتي نمي توانستم انجام بدم.. در زير چشمانم داشت به هيولايي تبديل مي شد… نعره اي زد.. صداي نعره اش تمام برج را لرزاند… به گوشه تاريكي از برج خزيد… درست تشخيص نمي دادم كه در چه وضعيتي قرار دارد… لحظه اي بعد تنها دو چشم آتشين به من خيره شده بودند… ناگهان به خود آمدم.. نگاهي به اطراف انداختم و سعي در پيدا كردن راه فراي بودم… ناگهان به طرف من جهيد و با ضربه اي مرا به گوشه اي پرتاب كرد… سرم گيج مي رفت… اطرافم را تا ر مي ديدم… نفسم به سختي بالا مي آمد… داشت باز به طرف من مي آمد… به سختي بلند شدم… به طرف در دويدم… و خارج شدم… درست در همين لحظه ديوار كنار در فرو ريخت و پنجه اي به قصد گرفتن من بيرون آمد… به جلو پرتاب شدم و باز همه جا تار شد… گيج بودم… صداي شيحه هاي اسبم كه سعي در آزاد كردن خود داشت مرا به حال آورد… به طرف اسبم دويدم… آن هيولا داشت از برج خارج مي شد… اسبم را آزاد كردم و سريع سوار شدم… هيچ كنترلي بر او نداشتم.. او مي تاخت و مرا با خود مي برد… از پشت سرم صداي نعره آن هيولا چنان پر طنين بود كه صداي امواج شنيده نمي شد… و من از آنجا گريختم… هنوز كه هنوزه … با اينكه مدتها از اين موضوع مي گذرد… هنوز صورت آن زن شبها به خواب من مي آيد… هنوز التماس مي كند.. خواهش مي كند… ناله مي كند.. كه من او را بكشم و به قولم وفا كنم… مي دانم كه سرنوشت من با او يكيست.. مي دانم كه تا به قول خود وفا نكنم آرامش نخواهم داشت… ولي چگونه؟ چطور مي توانم او را بكشم؟ چطور مي توانم چنين زيبايي را از بين ببرم؟ هرگز… او چنان زيباست كه هرگز به قول خود وفا نخواهم كرد…



:: 1/28/2003 12:55:10 PM


: #

--------------------------------------------------------------


:: Blogger :: Home :: Archives :: Contact ::