Monday, August 25, 2003
●
Je te promets
Paroles et Musique: Jean-Jacques Goldman "Gang"
--------------------------------------------------------------------------------
Je te promets le sel au baiser de ma bouche
Je te promets le miel à ma main qui te touche
Je te promets le ciel au dessus de ta couche
Des fleurs et des dentelles pour que tes nuits soient douces
Je te promets la clé des secrets de mon âme
Je te promets ma vie de mes rires à mes larmes
Je te promets le feu à la place des armes
Plus jamais des adieux rien que des au-revoirs
J'y crois comme à la terre, j'y crois comme au soleil
J'y crois comme un enfant, comme on peut croire au ciel
J'y crois comme à ta peau, à tes bras qui me serrent
J'te promets une histoire différente des autres
J'ai tant besoin d'y croire encore
Je te promets des jours tout bleus comme tes veines
Je te promets des nuits rouges comme tes rêves
Des heures incandescentes et des minutes blanches
Des secondes insouciantes au rythme de tes hanches
Je te promets mes bras pour porter tes angoisses
Je te promets mes mains pour que tu les embrasses
Je te promets mes yeux si tu ne peux plus voir
J'te promets d'être heureux si tu n'as plus d'espoir
J'y crois comme à la terre, j'y crois comme au soleil
J'y crois comme un enfant, comme on peut croire au ciel
J'y crois comme à ta peau, à tes bras qui me serrent
J'te promets une histoire différente des autres
Si tu m'aides à y croire encore
Et même si c'est pas vrai, si on te l'a trop fait
Si les mots sont usés, comme écris à la craie
On fait bien des grands feu en frottant des cailloux
Peut-être avec le temps à la force d'y croire
On peut juste essayer pour voir
Et même si c'est pas vrai, même si je mens
Si les mots sont usés, légers comme du vent
Et même si notre histoire se termine au matin
J'te promets un moment de fièvre et de douceur
pas toute le nuit mais quelques heures ...
Je te promets le sel au baiser de ma bouche
Je te promets le miel à me main qui te touche
Je te promets le ciel au dessus de ta couche
Des fleurs et des dentelles pour que tes nuits soient douces...
□ Atilopatil @ :
12:45 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, August 17, 2003
● لذت بردم از بودن... از جواب گرفتن... از صحبتها...
□ Atilopatil @ :
16:44 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, August 16, 2003
● باز هم يه شعر...
Francis Cabrel
Je l'aime à mourir
Paroles et Musique: Francis Cabrel 1979 "Les chemins de traverse"
--------------------------------------------------------------------------------
Moi je n'étais rien
Et voilà qu'aujourd'hui
Je suis le gardien
Du sommeil de ses nuits
Je l'aime à mourir
Vous pouvez détruire
Tout ce qu'il vous plaira
Elle n'a qu'à ouvrir
L'espace de ses bras
Pour tout reconstruire
Pour tout reconstruire
Je l'aime à mourir
Elle a gommé les chiffres
Des horloges du quartier
Elle a fait de ma vie
Des cocottes en papier
Des éclats de rire
Elle a bâti des ponts
Entre nous et le ciel
Et nous les traversons
A chaque fois qu'elle
Ne veut pas dormir
Ne veut pas dormir
Je l'aime à mourir
Elle a dû faire toutes les guerres
Pour être si forte aujourd'hui
Elle a dû faire toutes les guerres
De la vie, et l'amour aussi
Elle vit de son mieux
Son rêve d'opaline
Elle danse au milieu
Des forêts qu'elle dessine
Je l'aime à mourir
Elle porte des rubans
Qu'elle laisse s'envoler
Elle me chante souvent
Que j'ai tort d'essayer
De les retenir
De les retenir
Je l'aime à mourir
Pour monter dans sa grotte
Cachée sous les toits
Je dois clouer des notes
A mes sabots de bois
Je l'aime à mourir
Je dois juste m'asseoir
Je ne dois pas parler
Je ne dois rien vouloir
Je dois juste essayer
De lui appartenir
De lui appartenir
Je l'aime à mourir
Elle a dû faire toutes les guerres
Pour être si forte aujourd'hui
Elle a dû faire toutes les guerres
De la vie, et l'amour aussi
Moi je n'étais rien
Et voilà qu'aujourd'hui
Je suis le gardien
Du sommeil de ses nuits
Je l'aime à mourir
Vous pouvez détruire
Tout ce qu'il vous plaira
Elle n'aura qu'à ouvrir
L'espace de ses bras
Pour tout reconstruire
Pour tout reconstruire
Je l'aime à mourir
□ Atilopatil @ :
14:20 : #
● چقدر سخته ببيني كه فكر ميكردي دوستي پيدا كردي و اون دوست يهو بذاردت كنار... چقدر سخته كه ببيني يهو ديگه هيچكس بهت محل نميذاره... نه... منظورم تو نيستي... منظورم اوناييه كه فرمي كردم دوستم بودن.. حتي اگر فقط از طريق چهارتا نوشته يا نظر نا قابل بوده!!! از قديم گفتن: Un ami est long a trouver et propmt a perdre
□ Atilopatil @ :
12:18 : #
● ديروز تصميم گرفتم به ورزشهاي سالم و درست مرتبط با فصل تابستان بپردازم... خب همه چيز به خوبي و خوش در استخر گذشت و مقداري آفتاب بر پشتمان خورد و مقاديري هم در طول و عرض استخر به شنا پرداختيم!!! بعدش هم به زمين بسكتبال رفته و خسته و كوفته از شنا در استخر به بازي مفرح بسكتبال پرداختيم... هيچي بابا همه اينا براي اينكه بگم انگشت شستم كامل ديروز سر بازي برگشت!!! چنان قرووچي صدا داد كه نگو و نپرس!!! چون وسط بازي هم بود من به روي خودم نياوردم و به بازي ادامه دادم... بعدش هم به هزار بدبختي تونستنم انگشتمو جا بندازم... آلان هم خيلي درد مي كنه و بسته بندي شده! تا بعد
□ Atilopatil @ :
08:28 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, August 13, 2003
● امروز براي خودم يه وبلاگ قديمي رو كه فقط توش Template تست مي كردم رو بازسازي كردم و آدرسش را هم عوض كردم... فقط اين وبلاگ ممكنه براي خيلي ها مشكلاتي ايجاد كنه... مهمترين مشكل هم اينه كه اين وبلاگ كاملا به زبان فرانسه هستش!!! آدرس : http://crows.blogspot.comتا بعد
□ Atilopatil @ :
14:09 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, August 12, 2003
● روز به روز داره كارم سخت تر ميشه! ديشب تا ساعت سه صبح داشتم تصحيحات متون سايتم رو انجام مي دادم... هي يه چيزي رو درست مي كرد... PDF مي شد ميديدم دوباره يه جاييش لنگه... دوباره و دوباره... كلي تصحيحات انجام دادم.. فكر كنم ايندفعه ديگه متنش غلط غلوط زيادي نداره! اينم آدرس سايت... http://shamsa2.free.fr و البته به زبان فرانسه!!!
□ Atilopatil @ :
15:40 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, August 11, 2003
● Je lis, Tu lis, il lit, elle lit
Je ne fais pas, Tu fais, il fait, elle fait
□ Atilopatil @ :
17:20 : #
● فرق اينجا با اوونطرف؟ خب اينجا 100 مگابايت فضا دارم... ديگه هم لازم نيست در به در براي Host كردن عكسهام باشم... خوبه ديگه... مگه نيست؟!
□ Atilopatil @ :
00:15 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, August 10, 2003
●
آدرس جديد وبلاگ ATILOPATIL آماده استفاده شده
لطفا آدرس خود را تصحيح كنيد
Atil O Patil
اين آدرس و كليه آرشيو آن دست نخورده باقي خواهد ماند
□ Atilopatil @ :
15:56 : #
● براي شروع داستانهايم رو گذاشتم اينجا... اميدوارم ديگه گمشون نكنم...
□ Atilopatil @ :
15:15 : #
● ٭Alireza Atilopatil امروز روز نوشتن منه... روز نوشتن من بوده... امروز آخرين نشته ام رو برای قبيله می نويسم... براتون يه داستان جور کردم که اميدوارم خوشتون بياد... داستان از خودمه و تا حالا توی فکرم بوده و مستقيما دارم اينجا می نويسمش... راستی... از اين لحظه به بعد خواهشمندم که يک نفر Admin معرفی کنيد (البته اگر قراره که اينجا ادامه پيدا کنه!!). اميدوارم از داستان خوشتون بياد و منو حلال کنيد... از همگی باز هم متشکرم... خداحافظ. ::_____________________ فرشته سكوتاز بدو آفرينشش هيچيک از فرشته ها با او حرفی نمی زدند... او آخرين فرشته آفريده خدا بود... از اين رو او هم از همان اول از همه کناره گرفت... هميشه گوشه ای، بی سر و صدا، می نشست و رفت وآمد بقيه را تماشا می کرد... هنگامی که ديگران شاد بودند او هم شاد بود.. هنگامی که ديگران در غم بودند او هم غصه می خورد... هيچکس به او توجهی نمی کرد... او هم خود را از ديگران پنهان می ساخت... بايد گفت که او از همه کوچکتر بود... آخرين بود و با اختلاف بسيار... حتی هنگام آفرينش او هيچيک از فرشتگان حضور هم نداشتند... حتی هنگام تولد او زنگها و بوقها نواخته نشدند... فقط اندکی از او خبر داشتند.. اندکی که هميشه در ميان دوستان خود سرگرم بودند و به او توجهی نمی کردند... مدتها به همين منوال گذشت... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها... و او بی هيچ حرفی تنها ناظر گذر زمان و شادی و شوق ديگران بود تا اينکه در روز جشنی زنگها به صدا درآمدند و بوغها نواخته شدند... خداوند انسان را آفريده بود... اشرف مخلوقات... همه در برابر انسان سجده کردند... او هم در گوشه ای تنها سجده کرد... گروهی به مخالفت برخواستند... جنگ آغاز شد... بسياری به اعماق جهنم رفتند که در ميان آنها بودند کسانی که او دوستشان داشت و باز بر اندوه تنهايی او افزوده شد... همه فرشته ها مجذوب انسان شده بودند... او هم مانند بقيه مجذوب شده بود... هر روز دور و ور آنها بود و پنهانی شادی آنها را تماشا می کرد... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها گذشتند و فرشته ها از انسانها خسته شدند... تنها او مانده بود که هنوز دور و ور آنها بود... هنوز کارهای انسانها برای او جالب بودند... هنوز او را به ذوق می آوردند... هنوز با شادی و غم آنها شريک بود... و فرشته ها به کار خود مشغول بودند... روزی در ميان انسانها زنی تنها يافت... زنی که دور از همه اجتماع انسانها زندگی می کرد... زنی که مانند او با هيچکس حرف نمی زد... زنی که هيچ صدايی را نمی شنيد... و او عاشق شد... زنی که تنهايی را می شناخت... و او عاشق شد... عاشق کسی که حس می کرد می تواند همه جاهای خالی وجود او را پر کند.... ولی او فرشته بود و آن زن يک انسان... روزها... هفته ها... ماهها و سالها گذشت بدون اينکه جرائت نزديک شدن به آن زن را داشته باشد... سالها از دور نظاره گر رفت و آمد و تلاش آن زن برای زندگی بود... سالها با تنهايی آن زن تنها بود... ولی باز جرائت جلو رفتن نداشت... گاهی مانند يک حامی نامرئی بعضی کارها را برای او انجام می داد... گاهی برايش ميوه های جنگلی می چيد.. گاهی برايش از رودخانه بشکه های آب را پر می کرد و گاهی شکاری کوچک برايش در پشت در کلبه اش می گذاشت و از اينکه او را در اين لحظات شاد و سپاسگوی خداوند می ديد شاد می شد... و ديگر فرشته ها به کار خود مشغول بودند... انگار که انسانها هيچگاه قادر نيستند شکر گوی خداوند باشند چون خداوند از آنان روی برگردانده بود و روزگار سختی بر آنان تحميل نمود... همه در سختی و قحطی بودند.. آن زن نيز در فشار بود... در کمبود آذوقه.. در کمبود آب از رودخانه ای خشکيده... و او هر روز در تلاش بود تا آن زن را تامين کند... تا آن زن که با تمام اين سختی ها هر لحظه شکرگوی خداوند بود در غضب او قرار نگيرد... پس روز که از به دنبال شکاری برای آن زن بود به کلبه باز می گشت، جلوی کلبه، بدن بی جان آن زن را يافت... خانه اش به تاراج رفته بود و هر آنچه را که نداشت را برده بودند... انسانها به هم ديگر رحم نمی کنند... انسان از انسان می دزد... ولی حيوان از حيوان نژاد ديگر می دزد... درد در تمام بدنش پيچيد... سرش گيج می رفت... عشق را از دست داده بود... باز تنها شده بود... در وجودش خلا تنهايی منفجر شد... و ناگاه برای اولين بار... فرياد زد و همه فرشته ها خاموش شندند... خداوند لبخدی بر لب داشت... موسيقی متولد شده بود... ... .. Monday, June 16, 2003
□ Atilopatil @ :
15:04 : #
● كابوس عشقحوالي غروب رسيدم لب ساحل... رز سختي را پشت سر گذاشته بودم و اسبم هم ديگر ناي حركت كردن نداشت... كمي كنار دريا استاحت كردم... شب شده بود و به غير از صداي شكتن امواج روي سخره ها صدايي نمي آمد... شب خيلي سردي بود و من به دنبال سر پناهي بودم... بعد از استراحت دوباره راه افتادم... وسطهاي شب ناگهان نور خفيفي به چشمانم خورد... سرعتم رو بيشتر كردم... يه برج كوچكي بالاي سخره اي بود. جايي براي بستن اسبم بيرون پيدا كردم. در زدم. جوابي نمي آمد. محكمت به در كوبيدم. باز هم جوابي نمي آمد. هوا لحظه به لحظه سردتر مي شد. شروع به فرياد كشيدن كردم... آهاي كسي نيست؟ آهاي… من مسافرم و فقط جاي براي خواب امشب مي خوام… ناگهان در باز شد و از ميان در صورتي به رنگ صدف پديدار گشت. صورتي كه هيچگته فراموشش نخواهم كرد… صورتي كه در آن زيبايي كلمه اي ناچيز بود… صورتي كه همتايي برايش در دنيا نمي شد يافت… صورتي به گرمي خورشيد.. به سردي ماه!!! آرام در را باز كرد.. سلام كردم… با حركت سر جوابم را داد و مرا به داخل دعوت كرد… همه جا تاريك بود… مرا به كنار آتشگاه هدايت كرد و بدون هيچ حرفي از من دور شد… سرماي راه چنان در تن من رسوخ كرده بود كه سريع خودم را به آتش رساندم تا كمي گرم شوم… همه چيز مرتب بود… بدون هيچ تزييناتي… تنها شي گرانبهايي كه به چشم مي خورد فرش بزرگي بود كه به ديوار آويخته شده بود… به نظر صحنه نبردي مي آمد… جنگجويي كه در زير پنجه هاي اژدهايي بزرگ تسليم سرنوشت خود شده بود… در فكار خودم بودم كه برگشت… سيني با شراب گرم آورده بود… بنوش تا خستگي راه را از تنت در ببرد. صدايش طنيني به قدرت امواج داشت… عمقي به ژرفاي اقيانوس… آرامشي به اندازه شب و لطافتي همانند غنچه اي در سحرگاه… پرسيدم تنها هستيد… باز با سر جواب مثبت داد… پس از لحظه اي گفت كه همسرش در جنگ كشته شده… به خاطر ياد آوري خاطرات تلخ گذشته عذرخواهي كردم… لبخندي زد و روي صندلي بزرگي كه كنار آتشگاه بود نشست… - مهم نيست ، شما تعريف كنيد… از داستانهايتان بگووييد… نيمه هاي شب گشت بود و من از سفرهايم مي گفتم كه پس از پايان يكي از داستانهايم ناگهان از جايش بلند شد و عذر خواهي كرد و گفت كه وقت خواب شده… منم از ميزبانيش تشكر كردم … جايي را در كنار اتاق براي خواب نشانم داد … ولي من خوابم نمي آمد… تازه متوجه اين موضوع شده بودم كه چطر چنين زني مي تواند تنها در چنين مكان دور افتاده اي به تنهايي زندگي كند… هنگامي كه او رفت من هم شروع به گشت در سالن كردم… در اين فكر بودم كه چرا از او هيچ سئوالي نكردم… در اين فكر كه چنين زيبايي چطور در اين مكان تنهاست… تمامي افكارم شده بود اين زن كه تنها در برجي بالاي سخره اي به تنهايي زندگي مي كند… و چقدر كه زيبا بود… چنان زيبا كه هيچ كلمه اي نمي تواند آنرا وصف كند… مدتي توي سالن گشتم… سپس برگشتم طرف مبل كنار آتش و وي افكار خودم … افكاري كه در تمامي آنها فقط و فقط آن زن بود.. غرق شدم… مدتي گذشته بود كه كنار خودم حركتي حس كردم… آن زن كنار من ايستاده بود…سلامي كردم… جوابي نداد… به آتش خيره شده بود… حرفي نزدم… فقط خيره به او نگاه مي كردم… پس از مدتي رويش را به من برگرداند… با همان صداي لطيف از من پرسيد…. آيا مرا دوست داري؟ خشكم زد… نمي دونستم چي بايد جواب بدم…. باز پرسيد… آيا مرا دوست داري؟ باز هم مبهوت فقط نگاهش مي كردم… آرام دست مرا گرفت و باز پرسيد… آيا مرا دوست داري؟ با حركت سر جواب مثبت دادم… پرسيد آيا مي خواهي به من ملحق شوي؟ باز جواب مثبت دادم… آيا قول مي دهي؟ و باز هم جواب مثبت دادم… ناگهان شمشيري از پشت صندلي به طرف من گرفت و گفت: پس اين را بگير و مرا بكش! هيچ حركتي نمي توانستم انجام بدم… بدنم خشك شده بود… باز شمشير را به طرف من گرفت و گفت: بگير.. بگير و مرا بكش! كاملا فلج شده بودم… زبانم بند آمده بود… گفت: مگر نگفتي كه عاشق مني؟ مگر نگفتي كه مي خواهي به من ملحق شوي؟ پس مرا بكش! ناگهان آهي كشيد و به زانو افتاد.. در صورتش درد شديدي ديده مي شد… اينبار فريادي كشيد… بگير و مرا بكش… و باز از درد به خود پيچيد… از جايم بلند شدم تا به او كمك كنم… صورتش را كه به طرف من گرداند چشمانش غرق در خون بود… خود را به عقب كشيد… به طرفش رفتم… روي زمين از درد به خود مي پيچيد… جثه اش بزرگ و بزرگتر مي شد… از پشتش تيغه هايي بيرون زده بود… مات مانده بودم و هيچ حركتي نمي توانستم انجام بدم.. در زير چشمانم داشت به هيولايي تبديل مي شد… نعره اي زد.. صداي نعره اش تمام برج را لرزاند… به گوشه تاريكي از برج خزيد… درست تشخيص نمي دادم كه در چه وضعيتي قرار دارد… لحظه اي بعد تنها دو چشم آتشين به من خيره شده بودند… ناگهان به خود آمدم.. نگاهي به اطراف انداختم و سعي در پيدا كردن راه فراي بودم… ناگهان به طرف من جهيد و با ضربه اي مرا به گوشه اي پرتاب كرد… سرم گيج مي رفت… اطرافم را تا ر مي ديدم… نفسم به سختي بالا مي آمد… داشت باز به طرف من مي آمد… به سختي بلند شدم… به طرف در دويدم… و خارج شدم… درست در همين لحظه ديوار كنار در فرو ريخت و پنجه اي به قصد گرفتن من بيرون آمد… به جلو پرتاب شدم و باز همه جا تار شد… گيج بودم… صداي شيحه هاي اسبم كه سعي در آزاد كردن خود داشت مرا به حال آورد… به طرف اسبم دويدم… آن هيولا داشت از برج خارج مي شد… اسبم را آزاد كردم و سريع سوار شدم… هيچ كنترلي بر او نداشتم.. او مي تاخت و مرا با خود مي برد… از پشت سرم صداي نعره آن هيولا چنان پر طنين بود كه صداي امواج شنيده نمي شد… و من از آنجا گريختم… هنوز كه هنوزه … با اينكه مدتها از اين موضوع مي گذرد… هنوز صورت آن زن شبها به خواب من مي آيد… هنوز التماس مي كند.. خواهش مي كند… ناله مي كند.. كه من او را بكشم و به قولم وفا كنم… مي دانم كه سرنوشت من با او يكيست.. مي دانم كه تا به قول خود وفا نكنم آرامش نخواهم داشت… ولي چگونه؟ چطور مي توانم او را بكشم؟ چطور مي توانم چنين زيبايي را از بين ببرم؟ هرگز… او چنان زيباست كه هرگز به قول خود وفا نخواهم كرد… :: 1/28/2003 12:55:10 PM
□ Atilopatil @ :
14:57 : #
● يک لحظه... تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی بهش فکر هم نمی کرد. هر روز طبق معمول روزهای ديگه به طور يکنواخت می گذشت. خيلی سعی کرده بود که راهی برای آرامش خودش پيدا کند. حتی فکر می کرد که اگر کس ديگری در زندگی او بيايد از تنهايی رهايی خواهد يافت. ولی هيچ کاری نتونست او را از تنهايی نجات دهد. از صبح که بيدار ميشد فقط توی ذهنش يک چيز بود. چيزی که به خاطرش مشکلترين تصميم زندگی خود را گرفته بود. چيزی که فکر می کرد هميشه خواهد داشت و از دست داده بود. همه چيز برايش بی تفاوت شده بود، کارش، دوستانش، رفت و آمدهايش، خانواده اش و هر چيزی که هميشه فکر می کرد می تواند به آن اتکا کند آلان برای او فقط مانند ديواری شکسته بود. تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی بهش فکر هم نمی کرد. هر روز طبق معمول روزهای ديگه به طور يکنواخت می گذشت. خيلی سعی کرده بود که راهی برای آرامش خودش پيدا کند. پس از اين همه سال جدايی و تنهايی بالاخره فکری به نظرش رسيده بود. اون شب که داشت از سر کار بر ميگشت وارد داروخانه ای شد. هميشه توی جيبش نسخه های داروهای اعصابش را داشت. به بهانه مسافرت يک شيشه کامل گرفت. دکتر دارو ساز هيچ شکی به او نمی کرد. سالها بود که از او خريد می کرد. سالها بود که او را می شناخت. تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که فقط به مرگ فکر می کرد. شيشه دارو را باز کرد و همه آن را بلعيد. خيلی سخت از گلويش پايين می رفت. ولی در هر صورت همه را فرو داد. فکرش آرام شده بود. بدنش سست شده بود. به آرامی روی نيمکت پارک لم داد. باد خنک و لطيفی صورتش را نوازش می کرد. دستی به صورتش کشيد. انگار که می توانست با اين دست کشيدن غبار سالها تنهايی را از چهره اش پاک کند. تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی به مرگ هم فکر نمی کرد. همه چيز داشت در برابرش تار می شد. تصميم گرفت که چشمهايش را ببندد و در آرامش به کام مرگ رود. همه چيز آرام بود. همه چيز لذت بخش بود تا اينکه صدايی توجه او را جلب کرد. سعی کرد چشمانش را باز کند. پلکانش بسيار سنگين شده بودند و توان چندانی در بدن نداشت. صدا او را می ناميد. صدايی گرم ولی بسيار دور. صدايی از عمق وجود. چشمانش را باز کرد... او را ديد... و چشمانش را برای هميشه بست... او فکر می کرد تنهايی ديگه برايش به حدی عادی شده که فقط مرگ می تواند او را آزاد کند. باز هم اشتباه کرده بود. ... :: 4/30/2003 02:22:56 PM
□ Atilopatil @ :
14:53 : #
● نقطه نهايی چند لحظه ای بود که داشت خودش را می ديد. اطرافيانش در کنار تختی که او در آن مرده بود در حال گريه بودند. دوستانش هم آمده بودند. هر کسی حرفی می زند و يا ناله ای می کرد. مادرش محکم بر سر خود می کوبيد و پدرش در گوشه ای از اتاق ساکت و مبهوت به نقطه ای نا معلوم خيره شده بود دوستانش از هر طرف، يک به يک به او نزديک می شدند و يا دست بيجانش را می فشاردند و يا بوسه ای به پيشانی سرد او می زندند. خودش هم بی سر صدا داشت از بالا به اين لحظات می نگريست. پس از مدتی از وضعيت مادرش نگران شد. پايين آمد و خواست او را در آغوش بگيرد ولی نتوانست. پس شروع به زمزمه در گوش او کرد: "آرام باش مادر... مگه چی شده؟ فکرش را نکن... فراموش می کنی..." اما صدا او شنيده نميشد. پس فرياد کشيد... باز هم کسی صدای او را نشنيد... عصبی شده بود، نمی دانست ديگر چطورمی تواند حرفش را بزند. به طرف تک تک کسانی که در اتاق بودند رفت ولی هيچکس متوجه او نبود. شروع به دويدن کرد و فرياد می کشيد: "مگه من بهتون نگفتم که نبايد گريه کنيد؟ مگه من نگفتم؟" ولی صدايش هيچ انعکاسی نداشت. داشت توی بدنش دردی را احساس می کرد. دردی که فکر می کرد از آن سالهاست رها شده. به گوشه ای که پدرش در آنجا بود رفت و شروعبه حرف زدن با او کرد: "گران نباشين. اينم بالاخره ميگذره. از اين چيزها توی زندگی زياده. نميشه که آدم خودش رو برای هر چيزی ناراحت کنه. بيخيال. ولش کن. نمی خواد خودتو ناراحت کنی..." صدای باز شدن در اتاق توجهش را جلب کرد. از ديدن کسی که وارد شد خشکش زد. آن شخص به آرامی اتاق را طی کرد. صورتش هيچ حالتی را نشان نمی داد و آرام به سوی جسد او پيش می رفت، آرام به روی جسد خم شد، انگار هيچکس را در اتاق نمی ديد، و لبهای سرد و مرده او را بوسيد. گيج شده بود. نمی فهميد چطور چنين چيزی ممکن است. به آرامی خودش را به او رساند و پرسيد: "چرا اينجايی؟" ولی باز هم جوابی نشنيد. باز پرسيد: "برای چی؟ چرا آمدی؟" ولی صدای او شنيده نميشد. در خودش احساس خوشبختی می کرد از اينکه "او" آمده ولی نمی دانست چطور به "او" شادی خود را نشان دهد. به آرامی "او" را درآغوش بی وزن خود گرفت، گرمی بدن "او" را کامل حس می کرد، پس در گوش "او" زمزمه کرد: "دوستت دارم." و "او" به آرامی جواب داد: "منهم دوستت دارم". ... :: 4/28/2003 03:16:29 PM
□ Atilopatil @ :
14:47 : #
● داستان...همه چيز با يه خواب شروع شد... خوابی که هرشب پشت سر هم ميديدم... :: اطرافم شلوغ بود. همه در حال دويدن بودن. باران سردی به صورتم می خورد. پايين تپه ای که رويش ايستاده بودم نبرد بزرگی در جريان بود. آدمها با موجوداتی درگير بودند که به خواب هم نمی ديدم. ناگهان صدای بوق بلندی سرتاسر ميدان جنگ را پر کرد... چشمانم را که باز کردم ديدم خيس عرق بودم. بيرون باران ريزی خد را به پنجره اتاق می کوبيد. سارا هنوز در کنارم خواب بود... :: با صدای بوق نبرد سخت تر شد... دو ارتش بدون وقفه به هم می کوبيدند... از پشت سرم صدای بلندی شنيدم... هزاران نفر با فرياد و سرعت، سوار بر اسب به سوی من می آمدند... طاقت نياوردم... من هم پيشاپيش آنان شروع به دويدن کردم... به سوی ميدان جنگ می رفتيم... اسبها با سرعت از اطرافم می گذشتند. نفسهايشان خسته بود. مردان روی اسبها نيز خسته به نظر می آمدند. انگارکه روزهاست که سوار بر اسب در حال تاختن بودند. به ميدان جنگ نزديک و نزديکتر می شدم. ترس وجودم را فرا گرفته بود.. آن موجودات هولناک مانند شياطينی بودند که با پنجه هايشان زره های سربازان را پاره می کردند... بی اراده می دويدم... اطرافم خالی شده بود... سواران به ميدان جنگ شتافته بودند و من تنها در حال دويدن بودم... لحظه ای را ایستادم تا نفسی تازه کنم... نگاهم که به زمين افتاد زير پاهايم اجساد بسياری را ديدم که در گِلهای زمين، بر اثر پايکوبی سربازان، دفن شده بودند... صدای سارا رو توی گوشهايم می شنيدم... بيدار شو... بيدار شو... داری خواب می بينی... :: به توصيه سارا پيش پزشکی رفتم و پزشک هم پس از معاينه های بسيار رای بر خستگی از کار زياد داد و به تعداد قرص آرام بخش و يک هفته استراحت کامل منو به خونه فرستاد... سارا همه وسايل پذيرايی و استراحت مرا فراهم کرده بود... :: زير پاهايم زمين شروع به لرزيدن کرد... سرم را بالا آوردم... هيولايی به بلندی يک ساختمان جلوی من ايستاده بود... باران ديد من روضعيف کرده بود... شاخهای روی سر ديو هر کدام مانند نيزه ای بلند بود.. پنجه هايش هريک به بلندی يک شمشير... برخورد باران با تماس به بدنش به بخار تبديل می شد... تمام تنم فلج شده بود... می خواستم فرياد بزنم... می خواستم فرار کنم... اما هيج حرکتی از من بر نمی آمد... تمام وجودم مثل سنگ شده بود... هيولا مانند کوهی به من نزديک می شد و ناگهان دوان دوان به طرف من آمد... پاهايم ديگر توان تحمل وزن مرا نداشتند... صدای سارا توی گوشهام زمزمه می کرد... صديی دور و غير واقعی... فقط ضربه ای را حس کردم و بيهوش شدم... :: سارا بالای سرم بود و با پارچه ای نم ناک پيشانی مرا خشک می کرد... چشمانم را که باز کردم لبخندی زد صورتم را بوسيد... فکر کنم تب داری... خوب شد که دکتر بهت استراحت کامل داد. منم فردا رو مرخصی می گيرم... حسابی خواب بودی و توی خواب هی سعی می کردی حرف بزنی... ولی حرفی نمی زدی... خيلی صدات کردم تا بيدار شدی... بيا... قرصت رو بخور... سعی کن فکرت خالی کنی.... :: قطرات باران روی صورتم به شدت می کوبيد... به سختی چشمانم را باز کردم... مردی خون آلود در زره ای آغشته به گل و لای ميدان نبرد بالای سرم بود... هيچ حسی نداشتم... دستش را به سويم دراز کرد... بدنم ضعيف شده بود... هيچ حسی در پاهايم نبود... با کمک او به سختی بلند شدم... لبخند گرمی به من زد و گفت: بلند شو... خطر گذشت... اطرافم را نگاهی انداختم... هيولای بزرگ پشتم زانو زده بود.. از جای خودم پريدم... می خواستم فرار کنم... نيزه بلندی سينه او را شکافته بود و از پشتش بيرون آمده بود و مانند پايه ای او را به زانو نگه داشته بود... - شمشيرت را بردار... انگار که اين جمله را به من می گفت... با تعجب نگاهش کردم... دولا شد و از روی زمين شمشيری برداشت و از استه به طرفم گرفت... - من بلد نيستم... - چی؟ تو بلد نيستی؟ و از ته قلب خنده بلندی سر داد... - بيا شمشيرت را بگير... در ميدان نبرد به ما نياز است! - من بلد نيستم!!! به من نزديک شد و شمشير را به دستم داد... - بيا بريم. بايد عجله کنيم... شمشير در دستانم به نظر چندين تن وزن داشت... دو دستی به سينه نگهش داشتم... صای سارا باز در گوشهايم می تپيد... مرد زره پوش کمکم می کرد که راه بروم... هنوز پاهايم تحمل وزنم را به سختی می کرد... - اگر گروه سوم به موقع نرسه معلوم نيستنتيجه جنگ چه خواهد شد... صورتش نگران اش را از اين موضوع آشکار نشان می داد... صدای برخورد شمشيرها واضح و واضحتر می شد... صدای سارا در سرم مرا صدا می زد... او شمشيرش را کشيد.. بازوی مرا ولکرد و با لبخندی سرشار از محبت و غم گفت: خب دوست من... ديگه بايد بريم...! و با فريادی به سوی ميدان شتافت... لحظه ای بی حرکت ماندم... در پاهايم نيرويی می خواست مرا به ميدان ببرد... سارا در سرم نام مرا فرياد می زد... ناگهان صدای شيپورهايی از دور دست شنيده شد... سرباز رويش را به من برگرداند و با بلخند فرياد زد: - دوست من بيا.. گروه سوم هم به عهد خود وفا کرده... بيا... بيا... پاهايام خود به خود به حرکت درآمدند... شمشير در دستانم سبک شده بود... به سوی ميدان می دويدم... از پشت صدای شيپورها آسمان را پاره می کردند... صدای سارا در سرم می ناليد... به سوی نزديکترين هيولا شروع به دويدن کردم... بازهم صدای سارا... شمشيرم در بالای سرم می چرخيد... ههيولا به من پشت کرده بود و در حال جنگ با سربازی بود که زير حملات او به نابودی می رفت... صدای سارا... لحظه ای که به او رسيدم شمشيرم را با قدرت پايين آوردم... شانه او تا ستون فقراتش شکافت... نعره ای زد...صدای سارا... صدای شيپورها نزديک و نزديکتر می شد... گروه سوم به عهد خود وفا کرده بود... ما پيروز می شديم...صدای ضعيف سارا... صدای نبرد دور سرم می پيچيد... دنيای اطراف در حال فرياد زدن بود... صدای سارا قطع شده بود... :: - دوست من... بهت گفته بودم که ما پيروز مي شويم... و با صدای بلندی و از ته قلب همه سربازان که در چادر بودند خنديدند... :: 12/23/2002 01:45:07 PM
□ Atilopatil @ :
14:43 : #
● تست فارسي روي سرور Free France
□ Atilopatil @ :
14:24 : #
● سايت http://atilopatil.free.fr حاضر و آماده بهره برداري شده... فقط مونده كه آدرس كامل Activate بشه تا وبلاگ رو به اوونجا انتقال بدم... كاملا شكل همينجاست فقط ديگه دلم نيومد كاملا آتيل و پاتيل رو از اينجا انتقال بدم... من با اينجا شروع به نوشتن كردم و تا آخرين لحظه هم اينجا رو نگه مي دارم... اگر قراره روزي نوشته هاي من از اينجا برن... حس مي كنم كه ديگه اوونجا تو جاي خودشون نيستن...
فعلا
□ Atilopatil @ :
14:08 : #
● حوس كردم لينك داستانهامو بذارم! چون امروز كلي گم و گورشون كرده بودم...!!! حيفه که گم بشن...!!!
داستان اول
داستان دوم
داستان سوم
داستان چهارم
□ Atilopatil @ :
13:00 : #
● جالبه!!! يكي بهت ايميل بده بگه قراره توي يه وبلاگي بهت لينك بدن كه خيلي هم معرووفه!!! اولش كلي تعجب مي كني.. بعدش همش سر ميزني ببيني جريان چيه... بعدش هم كه هيچي... سركار رفتي!!! اينم شايد يه مدلشه كه وبلاگ رو سر بزني!!! شايد طرف كم بيننده شده! D:
خبر بسيار مهم...
به زودي اين وبلاگ به آدرس ديگري انتقال خواهد يافت...
http://atilopatil.free.fr
چاكرات
□ Atilopatil @ :
08:45 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, August 05, 2003
● دوباره شروع شد!
اين دفعه يه سايت آدم وار درست كردم و از Blogger براي صفحه اول استفاده كردم... طبق معمول در مورد Roleplaying هستش... ولي ايندفعه به زبان فرانسه... شامل قوانين كامل و يك محيط بازي كه اگر هم جديد نيست اين خاصيت رو داره كه كامل توصيف شده!
آدرس: http://shamsa2.free.fr
حتما يه سر بهش بزنين...
فعلا
□ Atilopatil @ :
23:30 : #
--------------------------------------------------------------
|