●
مواقع بيكاري!
من موقعي كه بيكار مي شم هزار تا فكر به كل مياد. هزارتا فكر كه مخمو مشغول مي كنه (مخ؟؟؟ عجب؟؟؟ مگه منم از اين چيزا دارم؟؟؟؟) حالا بگذريم! ايناش مهم نيست… ولي كلا ميگم… وقتي كه بيكار ميشم من شروع به نوشتن مي كنم. بسته به روزش و حالش و افكارم موضوع نوشته هام فرق مي كنه. ولي جالب اينكه همش به يه قهرمان قديمي با شمشير جادييش برميگرده كه نسبت به حال و احوال من كارهاي مختلفي انجام ميده! يه بار ميره تو يه قصر خالي و با ديوهاي اونجا مي جنگه! گاهي كنار سحل اثاري از گذشته هاي دور پيدا مي كنه… گاهي هم عاشق ميشه! نه دروغ ميگم! هميشه عاشق هست! فقط نوع عشقش ممكنه فرق كنه… گاهي به دريا و گاهي به ماه… گاهي به بهترين دوستش و گاهي به اسبش! آره… ممكنه هميشه عاشق باشه ولي بازم فرق داره و هر چيزي مي تونه باشه. ولي يه چيزيه كه توش ثابته. اوونم شمشيرشه! براي جنگجوي من شمشيرش از هر چيز عزيزتره! شمشير؟ چرا شمشير؟ خب شما بگين؟ چرا فكر مي كنيد شمشير سمبل خوبي نيست!؟ براي يك جنگجو تنها چيز مهمه! براي كسي كه تو زندگيش بايد فقط مبارزه كنه همين شمشيره كه فقط باهاش مي مونه! جنگجوي من هيچ وقت به شمشير ابراز احساسات نمي كنه ولي هميشه ازش نگهداري مي كنه. تميزش مي كنه. روغن ميزنه. لب پر كه بشه سريعا درستش مي كنه. شبها هم پيش خودش مي خوابوندش! حالا چرا بايد گفت!؟ واقعا بايد هميشه همه چيز به حرف باشه!؟ در حالي كه رفتار مي تونه هزار بار معني دار تر باشه! من كه مي نويسم سعي مي كنم موقع نوشتن كملا خودمو جاي شخصيت داستانم بذارم. كاملا بشم همون جنگجو… با تفكرات زمان خودش… با نحوه زندگي خودش… در كنار ساحل باد رو حس مي كنم. در جنگل بوي رطوبت. در كوهستان سرماي سخت و در صحرا ماسه هاي گرم. خيلي كسها هستند كه با او همراه ميشن و مدتي را با آنها طي مي كنه. خيلي وقتها هم ممكنه عشق جديدي توي مسير قرار بگيره يا كارهاي خارج از منطق انجام بده ولي تنها چيزي كه هميشه با جنگجوي من هست و هيچوقت اونو ترك نمي كنه شمشيرشه كه از هر چيز براش عزيز تره. شمشير سرد نيست. شمشير خشك نيست. شمشير خشن نيست. شمشير قسمتي از خود اوست.
چند وقتيه كه اسم
شازده كوچولو يا يه
چيزي مرتبط به اونو تو وبلاگهاي مختلف مي بينم! شازده كوچولو يه شاهكاره. شازده كوچولو كل زندگي انسانه. تو هر سن و سالي كه بخونيش يه چيز جديد ميبيني و يه چيز جديد ياد مگيري. ولي مهم اينه كه با دل ببيني چون حقيقت به چشم نمياد…
به خانم
ندا هم توي وبلاگ
افكار پراكنده يك زن منسجم بگم كه وقتي يه روباه بهتون خيره ميشه… شايد مي خواد احلي بشه!!!
روباه گفت: -سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اينجام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اينجا نيستی. پی چی میگردی؟
شهريار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش میدهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ میکردی؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا میکنيم. تو واسه من ميان همهی عالم موجود يگانهای میشوی من واسه تو.
مخلصات
□ Atilopatil @ :
13:33 :
#